تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
*** شب خوبی بود. احساس خوبی داشتم. برعکس تمام عمرم که در زندگی قبلیام زجرکُش شده بودم. در این زندگی که هنوز هم بعد از گذشت این مدت، برایم به یکباره شکل گرفتنش، مجهول است. هنوز در این فکرم که چطور یک آن از جهنمی به آن سوزانی، پرت شدهام در زندگیای جدید و تر و تمیز. زندگیای که خوشبختیام در تکتک لحظاتش موج میزند. احساس فوقالعادهای داشتم. ابتدا با دلوین و ساحل به سینما رفته بودیم و فیلمی معرکه و هیجانانگیزی را دیده بودیم و سپس به رستورانی ساحلی آمده بودیم تا غذای دریایی بخوریم. جایی که پاتوق همیشگیِ دلوین و ساحل بود و دلوین به آنجا میگفت «دنیای شکم!». مشغول صرف شام بودیم. دلوین مُدام شیرینزبانی میکرد و با موهای ماهاگونیاش که به تازگی آن رنگ را جز ناخنهایش، برای تمام لوازم آرایشش برگزیده است، میدرخشید. ساحل هم با موهای بلوند زیتونیاش که هارمونی زیبایی با چشمان سبز گربهایاش دارند، تماماً زیبا به نظر میرسید. در مقابل آن دو نفر که آنقدر به خود رسیده بودند، احساس میکردم سادهترینِ عالمم؛ چون من یک مانتو و شلوار بسیار ساده به رنگ چشمانم پوشیده بودم. موهایم تا آخرین درصد زیر شالم خزیده بودند و هیچ آرایشی نداشتم. در همین حین که داشتم ظاهر خود را با آنان مقایسه میکردم، ساحل درحالیکه مانند قحطیزدهها تکهای ماهی با چنگالش در دهانش میچپاند، گفت: - میگم دخترا تابلو نکنیدا؛ ولی اون پسر خوشتیپه داره میز ما رو دید میزنه؟ دلوین سریع پرسید: - کدوم پسر خوشتیپه؟ و گردنش را صد و هشتاد درجه چرخاند تا ببیند که ساحل یک پس گردنیِ جانانه نثارش کرد و گفت: - خاک برسرت دخترهی تابلو! سپس خطاب به من پرسید: - ماهوا این خواهر خل و چلت از اولش تابلو بود، بعد دست و پا در آورد؟ نگاهی به قیافه درهم برهم دلوین انداختم و گفتم: - نه، اولش دست و پا بود، بعدش تابلو شد! با ساحل زدیم زیر خنده و دلوین به جفتمان چشم غره رفت که ساکت شدیم. اینبار دلوین که گویا دیده بود چه کسی دارد میز ما را دید میزند خطاب به من میپرسد: - ماه! ببین میشناسیش؟ آخه یارو زومه روی تو! ساحل چنگالش را محکم میگیرد و با ظرف سالاد درگیر میشود و اضافه میکند: - یارو بد سوزنش گیر کرده. با حرفهای آنها توجهم به سمتی که اشاره کرده بودند جلب شد. صورتم را برگرداندم و با مردی چشم در چشم شدم که گویا قرنهاست میشناسمش. یک احساس غریب، شبیهِ آشنا بودن با کسی که تازه دیدیاش؛ اما مطمئنی یک روزی، یک جایی، با او نفس کشیدهای! -
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
- ماه... هی! با توام ماهوا! در همین حین با صدای دلوین که نامم را نجوا میکند به خود میآیم و میبینم دلوین جلوی درب اتاق دفترکارم ایستاده و با چشمانی نگران به من که روی صندلیِ میزکارم نشستهام، خیره شده است. لحظهای پلک میزنم تا بفهمم چه برسرم آمده است. دلوین سرجای خودش است و اصلاً به من نزدیک نشده است. دقیق نگاهش میکنم. صورتش، دستانش، همهشان طبیعی هستند و من واقعاً در امنیتم! بیتوجه به حضور دلوین، نفس راحتی میکشم و زیرلب خدا را شکر میکنم که دلوین جلو میآید و نگران میپرسد: - خوبی ماهـوا؟ گلویم خشک است و به سختی لب میزنم: - آرهآره... خوبم. کیف دستی کوچک و خوش فرم قهوهای فامش که با کت و شال همرنگش هارمونی قشنگی ایجاد کردهاند را روی میز میگذارد و روی صندلی جلوی میزم مینشیند و میگوید: - پس چرا خشکت زده؟ سؤالی نگاهش میکنم که میگوید: - آخه چرا هر چی صدات میزنم جواب نمیدی؟ فکر کردم تسخیری چیزی شدی! چشمانش را ریز میکند و دقیق نگاهم میکند. - قیافتم که... نه اصلاً به این جنزدهها هم نمیمونی، برای جنزده بودن، زیادی خوشگلی! آرام میخندم و میگویم: - مگه جنزدهها خوشگل نیستن؟ سپس بدون آنکه منتظر پاسخش بمانم سعی میکنم لحنم اطمینان بخش باشد و پاسخ سؤالش را میدهم. - آخه یهویی اومدی، شوکه شدم. خودت چطوری دلی؟ لبخندی میزند و میگوید: - آها، منم خوبم. میگم نظرت چیه زنگ بزنم ساحل بیاد، باهم بریم بیرون؟ باهم خیلی صمیمی بودیم و برایم خواهری که هیچگاه نداشتمش، شده بود. ساحل هم دوست دلوین و دختر بسیار خونگرمی بود. ریز نگاهش کردم و گفتم: - بیرون؟ کجای بیرون؟ با لطافت و ظرافت از جایش بلند شد و درحالیکه کیفش را برمیداشت گفت: - اصلاً قیافت رو دیدی؟ شبیه قحطیزدههاست قیافت، پاشو بردار کیفت رو که بریم. با لحنی معترض و آمیخته با شوخی میگویم: - دلوین امروز کلاً گیرت روی قیافه منه ها! چشمانش را برایم کج میکند و میخندد و میگوید: - پاشو آبجی کوچیکه، پاشو خودت رو لوس نکن، سه تایی میریم دنیای شکم، یه دلی از عزای قحطی در بیاریم. با تردید از جایم بلند شدم. هنوز ترس درونم موج میزد. هنوز احساس میکردم صحنهای که دلوین گلویم را با سر و صورت سوخته و چروکیدهاش فشرد را واقعاً به چشم سر دیدهام و تجربه کردهام. ناخودآگاه دستم را به سمت گلویم بردم و لمسش کردم. دردی نبود و احساس راحتی، آرامم کرد. صدای برخورد کفشهای پاشنه بلند دلوین با کف اتاق که درحال بیرون رفتن بود، باعث شد به خود بیایم و سریع کیف و موبایلم را چنگ بزنم و به دنبالش راه بیفتم. -
پارت 12 تیتر ها عجیب بودند. اولین سر تیتر که مربوط به بیمارستانی تقریبا به همین نام در انگلیس بود. اما تیتر بعدی که توسط ویکی پدیا بود.. «بیمارستان مسیح یا بیمارستان دکتر مرادیان با نام اولیۀ بیمارستان وستمینستر بیمارستانی تاریخی مربوط به اواخر دوره قاجار بود که در کرمانشاه، خیابان شریعتی، سهراه شریعتی واقع شدهبود. منبع: ویکی پدیا» درد بدی در شقیقه هام پیچید. سرم نبض میزد. اطلاعات زیادی از بیمارستان در گوگل موجود نبود. به وبسایت ویکی پدیا مراجعه کردم و با خوندن خط به خط اطلاعاتش مغزم سوت کشید. «بیمارستان مسیح یا بیمارستان دکتر مرادیان با نام اولیۀ بیمارستان وستمینستر (به انگلیسی: Westminster Hospital) بیمارستانی تاریخی مربوط به اواخر دوره قاجار بود که در کرمانشاه، خیابان شریعتی، سهراه شریعتی واقع شدهبود. این بیمارستان با حمایت مسیونرهای مسیحی و توسط دکتر بلانش ویلسون استد (Blanche Wilson) در سال ۱۹۱۶ تأسیس شدهبود[۱][۲] و پس از کشمکشهای فراوان میان مالک خصوصی و ادارۀ میراث فرهنگی، گردشگری و صنایع دستی کرمانشاه[۳] در نهایت در ۲ خرداد ۱۴۰۳ توسط مالک آن بهطور کامل تخریب شد.[۴] [۵]....» پس... این بنا پارسال تخریب شده؟ یعنی... زیرزمین.. زیر زمین هم از بین رفته؟ «دکتر مرادیان آخرین رئیس این بیمارستان بود که بعدها بیمارستان مسیح به نام او بیمارستان دکتر مرادیان نام گرفت. در کنار بیمارستان یک کلیسای انجیلی نیز قرار داشت که در دورۀ پس از انقلاب ۱۳۵۷ تخریب و در مکان آن «درمانگاه شهید دکتر چوبکار» ساخته شد.[۶] بیمارستان مسیح در تاریخ ۱۰ خرداد ۱۳۸۲ بهعنوان یکی از آثار ملی ایران به ثبت رسیدهبود.[۷]..» سرگذشت این بیمارستان... خیلی عجیبه... درست مثل خواب های من! انگار این بیمارستان و من زخمی و فراموش شده بودیم ... چند لحظه تاسف خوردم، انگار قرار نبود تحقیقات میدانیم تکمیل بشه. من دیگه..! لعنت به حیاط بیمارستان! باید در خواب معما رو حل کنم اگه در بیداری تخریب شده. نفس کلافه ای کشیدم. وقت زیادی نداشتم. دیر یا زود به سراغم می امدند. کوله پشتی برداشتم مقداری پول، پاوربانک، گوشی، و... . با پیرینتر سه بعدیم کارت ملی جعلی و هویت جدیدی چاپ کردم. مدارکم به سرعت حاضر کردم و کوله ام رو بستم. دلدرد و ضعف داشتم، گرسنم بود. به سمت اشپزخونه رفتم و چند کنسرو و کمک های اولیه داخل کوله پشتیم ریختم. یکی از کنسرو های ماهی رو باز کردم... بعد از تجدید قوا برق اسا کوله ام رو برداشتم و راه افتادم. مقصد خاصی نداشتم فقط باید پنهان می شدم تا وقتش برسه؛ اگه بمونم گیر این موجودات یا پلیس می افتم. واضحه که بعد از حل مشکلم خودم به پلیس معرفی می کنم اما قبلش باید ثابت کنم که دیوانه نیستم. چیزی باید در دادگاه نظامی برای ارائه داشته باشم. از دوربین های شهری می ترسیدم؛ هیچ جا برای من امن نبود. به خیابون اصلی که رسیدم دست بلند کردم و ماشینی گرفتم. ادرس یکی از پل های شهر رو بهش دادم که دوربین های شهری ازش غافل بودند. بعد از ده دقیقه به مقصد رسیدم. با پرداخت کرایه از راننده تشکر کردم. از انجا دوباره تاکسی دیگه ای گرفتم و ادرس مسافر خونه ای بین راهی بهش دادم.
- امروز
-
-
ساراح عضو سایت گردید
-
ترلان مهری عضو سایت گردید
- دیروز
-
آسا عضو سایت گردید
-
bano.z عکس نمایه خود را تغییر داد
-
پارت چهارم به ساعت نگاه کردم هفت بود . از پله ها پایین اومدم و صدای مامان رو از آشپز خونه شنیدم سمت آشپز خونه رفتم؛ مامان موهای هایلایت شدش رو به طرز قشنگی پشت سرش جمع کرده بود اندام باریکش تو پیراهن ماکسی یشمی رنگش خود نمایی می کرد .بعد ساحل این اولین بار بود که مامان رو این جوری میدیدم با هیجان سمتش رفتم و دستم رو روی شونش گذاشتم، به سمتم برگشت و نگاهی به سر تاپام کرد نگاهش تحسین داشت و این شادم می کرد گفت:چه خوشگل شدی عزیزم . من:به خوشگلی شما که نیستم. صدای بابا رو از پشتم شنیدم:اون که معلومه هیچ کس خوشگل تر از خانومم نیست . برگشتم نگاش کردم با چشمای درشت شده گفتم :خیلی ممنون پدر گرام یعنی من زشتم؟! بابا:نه عزیزم من گفتم خوشگل تر از مامانت نیست نگفتم تو زشتی . به چشمای شیطونش نگاه کردم و معلوم بود بابا هم از دیدن حال مامان خوشحاله ؛ گفتم :قضیه نوشابه و زن زلیلی و این حرفاس دیگه؟باش پدر جان شما تعریف نکنی کی تعریف کنه. با صدای زنگ در از آشپز خونه بیرون رفتم ایفون رو برداشتم از تو دوربین چهره عمو بهراد رو دیدم در رو باز کردم. بهراد عموی کوچیکم بود و شش سال تفاوت سنی داشتیم و این باعث صمیمیتمون شده بود. پشت در ورودی ایستادم تا در رو بازکرد، پریدم جلوش و پخخ گفتم. به طور تصنعی دستش رو روی قلبش گذاشت و با لحن مثلا ترسیده ای گفت: وای صدف نمی گی از ترس ذهره ترک میشم . بعد با تک خنده ای دستش و برداشت و با خنده گفت :تو کی بزرگ میشی اخه بچه جون.لبخندی زدم و گفتم :جنبه فان داشت.چیزی به ذهنم نرسید گفتم اینو امتحان کنم . بعد اتمام حرفم من رو کشید بغلش و گفت: صدف کوچولو خودمی دیگه . بعد من رو از آغوشش بیرون کشید و همون جور که دستش رو بازوهام بود ،به سر تا پام نگاه کردو سوتی کشید و گفت:قصد جونِ کی رو کردی امشب؟!! حوری جون.با خنده مشتی به سینش زدم گفتم: :بهررااادد .. صدای بابا از پشت سرم حرفم و قطع کرد:چند بار بگم به اسم صداش نکن ؟؟چرا جلوی در نگهش داشتی ؟! رو به بهراد گفت :سلام بیا بهراد جان، به این زلزله باشه تا اخر شب اینجایی . با لحن مثلا دلخوری گفتم:بااباا. بابا:جان بابا شوخی می کنم عزیزم ولی عمو صداش کن . بهراد که تا اون موقع ساکت بود گفت:اول من سلام کنم نمیزارین که پدر و دختر ،خوبی خان داداش؟ بزار راحت باشه من راضیم به بهرادگفتنش.بابا در جواب لبخندی زد وگفت:خوشحالم از این که انقدر صمیمی هستین.وبعد دستش رو دور شونه بهراد و دور کمر من انداخت و به سالن هدایتمون کرد؛ مامان تو سالن برای استقبال ایستاده بود با دیدنمون لبخندی زد .بهراد:سلام زن داداش خوبی با زحمتای ما.مامان:سلام بهرادجان مرسی شما رحمتی ؛دیگه نزنی این حرف رو ها. مامان بهراد رو به عنوان پسر نداشتش دوست داشت البته از شش سالگیم بزرگش کرده بود مادربزرگ پدریم وقتی عمو شش سالش بوده و مامان منو باردار بوده فوت کرده از اون به بعد مامان هوای بهراد رو داشته ،پدر بزرگ پدریمم که من عاشقش بودم دو سال پیش فوت کرد،پدر بزرگ مادر بزرگ مادریم هم چند سال پیش فوت کردن، با به یاد آوردنشون اشک تو چشام حلقه زد به زور پسشون زدم به خودم که اومدم با بهراد و بابا و مامان رو مبل نشسته بودیم. مامان و بابا با بهراد گرم صحبت بودن من چیزی متوجه نمیشدم، به این فکر می کردم که چه قدر دلتنگشون میشم وقتی به بورسیه فکر می کردم حواسم به دلتنگیام و سختی دوری نبود.ولی نباید این دو روز اخر که به خاطر من مهمونی گرفتن به کام خودم و بقیه تلخ کنم . فهیمه سینی حاویه شربت رو جلوی مامان اینا و بهراد گرفت، در اخر روبه روی من ایستاد لبخندی زدم تشکر کردم شربت پرتقال رو از سینی برداشتم.مشغول همزدن شدم که بهراد گفت:چیه وروجک ساکتی؟ لبخندی زدم و گفتم:چی بگم همیشه که نباید از در و دیوار برم بالا حرف بزنم.یه بار می خواستم خانوم باشم ها ببین نمیزاری. بهراد لبخندی زد و مامان گفت:والا اگه همین جور میموندی که خوب بود مامان من که میدونم الان مهمونا بیان شر گریاتم شروع میشه خانوم بودن یادت میره. با اتمام حرف هر سه زدن زیر خنده، دلم برای خنده هاشونم تنگ میشه این بار بر عکس همیشه که اعتراض می کردم لبخند بغض داری زدم و با ببخشیدی بلند شدم و به اتاقم رفتم ،در ایوان اتاقم که رو به باغ بود و باز کردم تا بتونم بغضم و فرو ببرم نباید گریه می کردم و مامان بابا رو از اینی که حس نگران تر غمگین تر می کردم من تصمیمم رو گرفته بودم می خواستم برم پس کنار خوبی هاش باید سختی هاش رو هم میپزیرفتم .یاد روز رفتن ساحل افتادم که چه قدر نگران بودم چون من دلیل رفتنش رو میدونستم خیلی سعی کردم منصرفش کنم ولی نشد؛ با یاد آوری ساحل و اون اتفاقی که براش افتاد و اتفاقات بعدش ،افسردگی مامان،سکوت و خودخوری بابا اشک تو چشمم جمع شد و همون موقع در اتاقم زده شد انگشتی به چشمام کشیدم و گفتم بفرمایید.هیکل مردونه بهراد تو قاب در ظاهر شد با لبخند وارد اتاق شدو در و بست و به سمتم اومد و کنارم جا گرفت. دستش رو دور کمرم انداخت و من رو به خودش نزدیک کرد.؛و گفت:برای دوری گریه می کنی ؟پشیمون شدی؟! سَرم رو روی شونش گذاشتم و گفتم : نه پشیمون نشدم ولی از همین الان دلتنگتونم .
-
servisnyy_xjel عضو سایت گردید
-
Shawndeall عضو سایت گردید
-
پارت 11 محمد از پیاده روی متنفر بود. تنها ورزشی که روزانه انجام می داد صخره نوردی یا ورزش های بدنسازی، اینتروال شدیده!!... دستش گذاشت روی شونم تا به سمتی هدایتم کنه که طی حرکتی ارنجم محکم کوبیدم به دستش و بعد با فنی سریع دستش پیچوندم و پشت سرش قفل کردم. با چشم های قرمز بهم خیره شد و فریاد بلندی کشید. ترسیده دستم شل شد که با پلک بهم زدنی ناپدید شد؛ اما پشت گردنم رد داغ انگشتاش احساس می کردم مثل علامت... حیرون بودم از این اتفاق! خدایا من با چه موجوداتی درگیرم؟ در همین حین دستی روی شونم نشست که محکم گرفتمش و با حرکتی سریع شخص رو زمین زدم. پام گذاشتم روی گلوش، محمد بود. - چکار می کنی مرد حسابی؟! خسته از انرژی که صرف کرده بودم پهلوم گرفتم. درد شدیدی در بدنم پیچید. پلاستیکی که بخاطر زدن محمد ولو شده بود از زمین برداشتم. یه دست لباس توش بود. به سمت نماز خانه رفتم و لباس هارو عوض کردم. جوابی به سوال های محمد ندادم. اصلا دلم نمی خواست لب باز کنم و حرفی بزنم، با چیزی که اتفاق افتاد سکوت بهترین سنگر من بود. زخم هام کاملا خوب نشده بودند. بخاطر فعالیت بدنی شدیدی که داشتم سر باز کرده بودند. کلاه کپی که توی پلاستیک بود سرم کردم و پلاستیک و لباسای بیمارستان انداختم داخل سطل زباله. باید سریع تر از اینجا خارج می شدم تا الان هرچیزی که دنباله منه فهمیده که قراره از چنگش فرار کنم ؛ احتمالا بابا و پرستار هام متوجه نبود من شدند! محمد پشت به من داخل محوطه ایستاده بود. دیگه حتی به چشم هامم اعتماد نداشتم چه برسه به دوست هام، پس چاره ای جز قال گذاشتن محمد نداشتم. سریع و بی سروصدا از بیمارستان بیرون اومدم؛ از کنار نگهبانی گذشتم و بالاخره از اون خانه وحشد فرار کردم. نفس راحتی کشیدم. تو قفسه سینم احساس سبکی داشتم.اما می دانستم دیر یا زود پیدام می کنند پس باید با دست پر منتظر ان روز باشم. چیزی جز این گردنبندی که از خوابم غنیمت اورده بودم و تکه کاغذ پاره و خونی همراهم نداشتم. دست بلند کردم و تاکسی گرفتم. ادرس اپارتمانم دادم. چشم هام بستم من واقعا بعد از این ماجرای لعنتی یک ماه تمام به استراحت احتیاج دارم. نفس عمیق کشیدم. روی نفس کشیدنم تمرکز کردم. این تنها راهی بود که ذهنم برای چند لحظه هم که شده بازیابی و خاموش کنم. صداهای نامفهوم و زمزمه هایی فراتر از افکار معمول من در ذهنم درحال چرخش بودند. چشم باز کردم و به اینه ماشین خیره شدم. تصویر مردی با پوست سفید و رنگ پریده، باهمون چشم های خاکستری تیره از داخل اینه بهم خیره شده بود و لبخند میزد. ترسیده توی صندلی مچاله شدم. کمتر از پلک بهم زدنی تصویر محو شد. خدای من چه بلایی داره سرم میاد؟ نکنه.... نکنه من دیوونه شدم؟! هوا کاملا روشن شده بود. بالاخره رسیدیم به اپارتمانم. جلوی در اپارتمان ایستادم. - اقا یه لحظه صبر کنید من کیف پولم داخل جا گذاشتم الان میام حساب می کنم. راننده تاکسی سری تکون داد. پیاده شدم و در رو بستم. پشت در خونم ایستادم؛ همیشه کلید یدک ام رو داخل شکاف دیوار مخفی می کردم. برش داشتم و در رو باز کردم. وارد خونه شدم؛ به سمت گاوصندوق رفتم و چندتا اسکناس ازش برداشتم. برگشتم پایین و حساب کردم. نفس نفس زنان داخل اتاقم شدم. خیلی درد داشتم. قرص مسکنی با اب خوردم. روی تختم نشستم و لپ تابم برداشتم. داخل گوگل سرچ کردم. بیمارستان وست مینسر...
-
پارت 10 چشم باز کردم؛ باز هم بوی الکل و صدای مانیتور ها، توی بیمارستان بودم. دستم گذاشتم روی سرم. سردرد بدی داشتم. کابوس هام خیلی بدتر شده بود. گیج و منگ به اطرافم نگاهی انداختم. ساعت دیواری رو به رو تیک تاک کنان شش صبح رو نشان می داد. دست مشت شده ام رو باز کردم؛ گردنبند خورشید هنوز داخل دستم بود. کلافه روی تخت نشستم. بابا روی تخت مهمان خوابش برده بود. سِرم رو بی صدا از دستم کشیدم. حالا می دانستم چه اتفاق هایی افتاده. گردنبند رو گردنم کردم و به ارومی از تخت بلند شدم. باید از این بیمارستان کوفتی خلاص بشم تا موجوداتی که باعث مرگ ادم های بی گناه شدند رو گیر بندازم. به سمت چوب لباسی رفتم و گرم کنم پوشیدم. حواسم به دوربین های اتاق و راهرو بود. خیلی ریلکس وارد حیاط بیمارستان شدم. نگهبان ها جلوی در ایستاده بودند، سرمای حیاط باعث لرزش محسوسی در تن خسته و کوفته ام شد. روی یکی از نیمکت ها نشستم. باید چکار می کردم... چطور برم بیرون؟.. کجا برم؟... اگه من دچار جنون یا استرس بعد از حادثه شده باشم؟... نه... نه بهمن این گردنبند، اون یادداشت! خدایا من چکار کنم؟ سرگیجه و سردرد شدیدی داشتم. شاید لازم بود از کسی کمک بگیرم. مردی با فاصله چند قدم از من درحال صحبت کردن با خانمش بود. به سمتش رفتم. - سلام اقا صبحتون بخیر! - سلام جوون. کمی دست دست کردم و بعد گفتم: راستش تلفنم گم کردم! بی زحمت می تونم با تلفنتون یه تماس بگیرم؟ مرد نگاه موشکافانه ای به من انداخت و با کمی مکث و اکراه گوشی رو به سمتم گرفت. به محمد زنگ زدم. دوست عزیز گرمابه و گلستانم؛ پزشک قانونی بخش جنایی! بعد از چندین و چندتا بوق بالاخره صدای خوابالود محمد توی گوشی پیچید: بله بفرمایید؟ - سلام ممد چطوری؟ کمی مکث کرد: بــــهـــــمـــن؟ خودتی؟!! متعجب و گیج بود: الو بهمن!!؟ - بله بله خودمم، میگم محمد به کمکت احتیاج دارم یه دست لباس می تونی الان برام بیاری بیمارستان؟ ( با صدای اروم تری ادامه دادم).. فقط... به کسی چیزی نگو و سریع بیا. تماس قطع کردم و گوشی به مرد برگردوندم. ازش تشکر کردم. سردردم هر لحظه بدتر می شد انگار همه چیز بوی فلز و تخم مرغ گندیده می داد مخصوصا خودم! نزدیک نگهبانی روی یکی از نیمکت ها نشستم. سرم بین دست هام گرفتم. باید با کمک محمد می فهمیدم همتی چطور کشته شده. راجب خواب هام تحقیق می کردم و اون بیمارستان لعنتی پیدا می کردم. بعد از لمس گردنبند و تصویر هایی که داخل خوابم اتفاق افتاد دیگه پازل بهم ریخته ذهنم نقش گرفته بود. نفس هام بهم ریخته بود. دست گرمی روی شونم نشست. سرم بالا اوردم محمد بود، چه زود رسیده بود. لبخندی بهم زد. - باهام بیا! صداش عجیب بود انگار صدای خودش نبود. چطور بگم از اعماق می امد جایی پایین تر از ته چاه. شونم فشار داد. - بلند شو داداش! بلند شدم: سلام چه زود رسیدی! - اره همین اطراف بودم. سری تکون دادم. گردنبندم گرم شده بود سینم رو می سوزوند. احساس می کردم این محمد، خود محمد نیست! سوال بی ربطی پرسیدم: اهااا لابد از پیاده روی میای؟ یادم اومد همیشه صبح ها انجامش میدی! خندید: اره خداشکر عقلت سر جاشه! درست حدس زدم محمد نبود!
-
پارت هفتاد و نهم رزا زانوهایش را در آغوش میکشد و شانه بالا میاندازد و همراه با نفس عمیقی پاسخ میدهد: - نمیدونم. دوروتی شروع به غر زدن میکند که: - یعنی چی؟ خب الان ما باید انتظار چی رو داشته باشیم؟ ... اما رزا دیگر به غرغرهای او توجهی نمیکند. تنها به این فکر میکند که آن مرد خوناشام با شخصیت خواهد آمد. خودش گفته بود، گفت بعد از بازگشت از مقبره اگر همان گمشدهاش باشد برایش توضیح میدهد. حال خواهد آمد و توضیح خواهد داد که او همان گمشدهاش هست یا نه؟ آزاد خواهند شد؟ اگر همان باشد چه سرنوشتی در انتظارش است؟ بلاتکلیفی سخت بود اما ساعت انتظارشان کند پیش میرفت. شب صبح میشد و صبح به تاریکی میرسید. دیگر ساعت خوابشان کاملا تغییر کرده بود. آنها نیز مانند خوناشامها شبها را بیدار بودند و روزها را در خواب میگذراندند. به تاریکی عادت کرده بودند اما دلتنگ آفتاب بودند. به ماه میگفتند سلامشان را به خورشید برساند. اما در بیرون از آن اتاق ساعت و رزها به سرعت میگذشتند. مخصوصا برای ساکنین مقر فرماندهی نظامی! گونتر به کمک والریوس به دنبال سنگ نشان شب را تا صبح بیدار و در تکاپو بود و روزها را نیز چشم بر هم نمیگذاشت. خنجر رسوایی روی شاهرگش بود و هر لحظه بیش از پیش فشار میآورد. در نهایت مقصد آبراهوس دروازه بود اما زمانش مشخص نبود. مارکوس نیز به همراه توماس مشغول کارهای مراسم بود و نمیفهمید کی ماه وداع میکند و خورشید سلام. روزهای زیبایی را میگذراند. ناگهان پرتاب شده بود به میان خواب و خیالهای دوران نوجوانیاش، همان روزهایی که با گونتر مینشستند و ساعتها برای آیندهی خود نقشه میکشیدند.
-
پارت هفتاد و هشتم رزا به چشمان بیقرار دوروتی نگاهی میکند و سر تکان میدهد: - آره، گفت باهاش برم مقبره؛ اگر اونی که دنبالشه نباشم میذاره بریم. - کدومشون گفت؟ - همون که انگار رئیسه، اون شب هم گرگه رو اون زد. یادته؟ دوروتی به تایید حرفش تند تند سر تکان میدهد و میدهد و میگوید: - آره آره، یادمه. کِی گفت؟ - همون موقع که اون یکی خوناشامه اومد گفت باید باهاشون برم. یادت نیست؟ تو هم بودی! دوروتی سرش را به چپ و راست تکان میدهد: - نه، من چیزی یادم نمیاد. رزا ابرو بالا میاندازد و متعجب نگاهش میکند. به یاد میآورد دوروتی آن شب حال و حالای عجیب پیدا کرده بود و مانند مسخ شدهها به خوناشامها نگاه میکرد. - چطور به حرف یه خوناشام درنده که هر لحظه میتونه ما رو یه لقمه کنه اعتماد کردی؟ - خب، راستش نمیدونم. فقط احساس کردم راست میگه! دوروتی پوزخندی تحویلش میدهد و میگوید: - اگه من این رو گفته بودم حتما سرزنشم میکردی. دوروتی راست میگفت. رزا حرفش را قبول داشت اما هنوز هم در دل احساس میکرد مارکوس به او حقیقت را گفته است. - خب شاید همونی بودم که دنبالش میگرده! دوروتی چند لحظه ای گیج بع رزا نگاه میکند و سپس میپرسد: - خب، در این صورت چی میشه؟
-
درخواست کاور برای رمان النا و سایههای بیپایان | ماها کیازاده کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای pen lady ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
@سایان عشق من رسیدگی میکنید -
پارت هفتاد و هفتم ناگهان تصویری از تنی نیمه جان و خونی در ذهنش تداعی میشود. وحشت چشمانش را میگشاید. هولزده دفتر را دورتر میگیرد و با فاصله نگاهش میکند و میگوید: - این بوی خونِ! دوروتی با چشمانی گرد شده به رزا مینگرد: - بوی خون؟ خون مگه بو داره؟! آری داشت. خون هم بو داشت. رزا هم نمیدانست. این را از سنین نوجوانی فهمیده بود! وقتی نوجوان بود یک روز این عطر را از لباس دوستش احساس کرد. بعد متوجه شد که دوستش روز قبل زمین خورده دستش از برخورد به زمین زخم شده بود. خون زخمش بند نیامده بود و روی آن را با پارچهای بسته بود. آن بو را از پارچهی دست آن دختر احساس کرده بود. آن موقع هم به نظرش عطر خوبی بود اما درست متوجه منشأ آن نشده بود. گمان میکرد دوستش به پارچه عطر خاصی زده. وقتی این مسئله را با مادرش در میان گذاشت فهمید که بوی عطر پارچه نبود است بلکه بوی خون بوده! بوی خون تازه! پس از آن هم بارها و بارها با آن مواجه شده بود. هر بار که بوی خون را استشمام میکرد با خود میگفت عجب بوی دلپذیری است! هر بار هم از حرف خود تعجب میکرد. ناخودآگاه احساسش را بر زبان میآورد و ناگهان به خودش میآمد. صدای خندهی دوروتی رزا را از فکر بیرون میکشد. دوروتی با خنده میگوید: - دو روز پیش خوناشامها بودیمها. رزا که تازه حال و حوصلهاش باز گشته بود دفتر را میبندد و روی میز میگذارد. با ذهنی مشغول سمت همان مکان خود میرود و دوباره گوشهی اتاق مینشیند. در دل آهی میکشد و با خود میگوید: - اون مرد خوناشام قول داده بود بعد از رفتن به مقبره آزادمون میکنه. دوروتی که زمزمهی زیر لبی رزا را شنیده بود سریع پر را میان دفتر میگذارد. دفتر را به کشو بازمیگرداند و سراغ رزا میرود. کنارش مینشیند و میگوید: - اون گفت آزادمون میکنه؟
- 79 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت هفتاد و ششم خاک روی دفتر بلند میشود و او را به سرفه میاندازد. رزا با صدای سرفههای دوروتی کتاب در دستش را میبندد و کنار او میرود: - این چیه؟ دوروتی شانهای بالا میاندازد و میگوید: - نمیدونم، تو این کشوعه بود. بند دور دفتر را باز میکند. دفتر را میگشاید، همان صفحهای که پر را در میان دارد باز میشود. صفحه تا نیمه نوشته شده بود. معلوم بود در میان نوشتن رها شده. دوروتی پر را برمیدارد و از نزدیک نگاه میکند. متن با جوهر قرمز نگارش شده بود و انتهای پر نیز قرمز بود. پس با آن پر سفید نوشته بود. کمی هم قطرات جوهر بر دفتر پاشیده بود. حتی کلمهی آخر نصفه مانده و انگار دستش خط خورده بود! دفترچهی مرموزی بود. رزا دفتر را از دست دوروتی میگیرد. میخواست با خواندن متن از احوالات نویسندهی آن سر در بیاورد اما به محض آن که دفتر را گرفت، قبل از آن که بخواند بوی عجیبی یه مشامش رسید. نفس عمیقی کشید اما متوجه نشد منشا بو چیست. مطمئن بود قبلا هم جایی آن را استشمام کرده است. بسیار آشنا بود اما هر چه فکر میکرد چیزی به یاد نمیآورد. در نهایت رو به دوروتی میکند و میپرسد: - این بوی چیه؟ دوروتی نیز چندباری هوا را بو میکشد و میگوید: - کدوم بو؟ من که چیزی احساس نمیکنم. رزا متعجب به دوروتی نگاه میکند، مگر میشد همچین بوی قوی و لذیذی را احساس نکرد؟ - دقت کن دوروتی، خیلی قویه. به دنبال منشأ آن عطر اطراف را بو میکشد. نگاهش به دفتر در دستش میافتد. مشکوک آن را بو میکند. آن بو متعلق به همان دفتر بود. در واقع عطر جوهرش بود. دفتر را سمت دوروتی میگیرد و میگوید: - بوی اینه. دوروتی صورتش را جلو میبرد و بو میکشد اما چیزی احساس نمیکند. متعجب دست بر پیشانی رزا میگذارد و میگوید: - خوبی رزا؟ بو کجا بود؟! - دوروتی تو چطور عطری به این خوبی رو احساس نمیکنی؟ سپس دوباره برگههای کاغذ را بو میکشد و با لذت چشمانش را میبندد. - این بو، این...
- 79 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت هفتاد و پنجم صبر میکند تا گرد و غبار بلند شده بخوابد و سپس به سراغ آن قفسه میرود و کتاب را بیرون میکشد. بر جلد چرمش دست میکشد و نامش را میخواند. همان کتابی بود که قبلا در کتابخانهی مادرش دیده بود! کتاب را میگشاید و نگاهی به داخلش میاندازد. - چیکار میکنی؟ نیم نگاهی به دوروتی که هنوز سرفه میکرد میکند، کتاب را بالا میگیرد و جلدش را نشانش میدهد: - ببین، آشنا نیست؟ - نه چرا باید آشنا باشه؟ - دوروتی این کتاب رو اون دفعه تو کتابخونه مامانم پیدا کردم یادت نیست؟ دوروتی دوباره نگاهی به جلد و نام کتاب میکند و سر بالا میاندازد: - نه، من چیزی یادم نمیاد. رزا بیتوجه به او کتاب را ورق میزند. این کتاب هم به همان زبان نوشته شده بود. زبانی که از مادرش آموخته بود. اما این کتاب اینجا چه میکرد؟ این کتاب را قبلا خوانده بود. محتوایش سراسر تمدن و فرهنگ بود. چه کسی در این اتاق بوده که چنین کتابی را میخوانده؟ دوروتی که سر از کلمات عجیب و غریب آن در نمیآورد سراغ میز میرود. کشوهای میز را باز میکند. تنها چند برگه و قلم در یک کشو بود. کشوی دیگر را باز میکند. آنجا هم یک دفترچهی قدیمی مییابد که یک پر سفید از میانش بیرون زده. دفترچه را برمیدارد و آن را بالا میگیرد. نفس عمیقی میکشد و خاک روی دفتر را فوت میکند. این کتاب هم به همان زبان نوشته شده بود. زبانی که از مادرش آموخته بود. اما این کتاب اینجا چه میکرد؟ این کتاب را قبلا خوانده بود. محتوایش سراسر تمدن و فرهنگ بود. چه کسی در این اتاق بوده که چنین کتابی را میخوانده؟ دوروتی که سر از کلمات عجیب و غریب آن در نمیآورد سراغ میز میرود. کشوهای میز را باز میکند. تنها چند برگه و قلم در یک کشو بود. کشوی دیگر را باز میکند. آنجا هم یک دفترچهی قدیمی مییابد که یک پر سفید از میانش بیرون زده. دفترچه را برمیدارد و آن را بالا میگیرد. نفس عمیقی میکشد و خاک روی دفتر را فوت میکند.
- 79 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت هفتاد و چهارم بیخیال تخت و پرده میشود و سراغ کتابخانه میرود. تماما گرد و خاک و تار عنکبوت بود. دوست داشت ببیند این شکارچیان خونخوار چه کتابهایی دارند. این کتابخانه بیشتر به یک فرد متمدن میخورد. تمام قفسهها تارعنکبوت بسته بود و او تیز به هیچ عنوان حاضر نبود به آن تارها دست بزند. سر میچرخاند و رزا را صدا میزند و میگوید: - اینجا پر تار عنکبوته، میشه یه لحظه بیای. رزا خنثی به او نگاه میکند و پاسخ میدهد: - بیام چی کار کنم؟ فکر میکنی من به تار عنکبوت دست میزنم. دوروتی صدایش را لوس میکند و ژست مظلومانه میگیرد، نزد رزا میرود و دستهایش را میگیرد و به زور او را از جا بلند میکند: - رزا خواهش میکنم. رزا کلافه به دوروتی نگاه میکند. با اکراه سمت کتابخانه میرود. اوضاع کتابخانه واقعا بد بود. او هرگز حاضر نبود به آن گرد و خاک دست بزند. میخواهد بازگردد که گمان میکند کتابی آشنا در آنجا دیده است. به دنبال آن کتاب چشم میگرداند اما در آن وضعیت نمیتواند پیدایش کند. با دقت تک تک قفسه ها را از نظر میگذراند. دوروتی متعجب از نگاه موشکافانهی رزا مدام سوال میپرسد: - چی شد؟ دنبال چی میگردی؟ رزا؟ رزا که نیاز به تمرکز داشت انگشتش را مقابل بینیاش میگیرد و با گفتن "هیس" دوروتی را به آرامش دعوت میکند. آنقدر میگردد تا بالاخره پیدایش میکند اما درست مقابلش را عنکبوت تار تنیده بود! به دنبال تکه چوبی یا پارچهای برای کنار زدن تار اطرافش را میکاود اما چیزی پیدا نمیکند. در نهایت نگاهش به سوی پردهی تخت کشیده میشود. به سمت تخت میرود و بند دور پردهاش را باز میکند و میآورد. بندش بلند و پهن بود و میتوانست مشکل را حل کند. بند را تا میزند و از یک سمت در دست میگیرد و به کتابخانه میکوبد. گرد و خاک بلند میشود و هر دو به سرفه میافتند. با دست جلوی بینی و دهانش را میگیرد و عقب میایستد. از همان دور به کارش ادامه مبدهد تا تار را از بین ببرد. سپس پارچه را بالا میگیرد و نگاه میکند. وقتی تکههای تار را بر روی آن میبیند احساس میکند تمام بدنش مور مور میشود و پارچه را به گوشهای پرت میکند.
-
پارت هفتاد و سوم تصمیمش را گرفته بود. همین کار را میکرد! در کاخ همه به تکاپو افتاده بودند. هرکسی یک جور در حال آماده شدن برای مراسم بود. تنها نقطهی آرام کاخ اتاقی در انتهای راهرویی تاریک بود. رزا و دوروتی انتظار سرنوشت و عاقبت خود را میکشیدند. دوروتی دیگر از گوشهای نشستن خسته شده بود. از جا برخواسته و دور اتاق میچرخید. آن اوایل در آن تاریکی هیچ نمیدیدند اما اکنون دیگر چشمهایشان عادت کرده بود. تنها یک تخت دو نفرهی پردهدار و یک کتابخانه و میز مطالعه و صندلی در اتاق بود. به زندان نمیماند اما برای اتاق بودن هم زیادی دلگیر بود. تمامی وسایل کهنه و قدیمی و خاکی بود. انگار به سرزمین مردگان پای گذاشته بودند. حاضر بود قسم بخورد سالهاست این اتاق به فراموشی سپرده شده است. دوروتی به سمت تخت رفت و خود را روی آن انداخت. تخت بالا و پایین شد و صدای چوبهایش برخاست. دوروتی رو به رزا کرد و گفت: - قدیمیه ولی هنوز نرمه. رزا تنها بیحرف مثل مادری که میخواهد کودک کنجکاوش را سرزنش کند نگاه میکرد. امیدوار بود دوروتی معنای نگاهش را بفهمد و سر جایش بازگردد. دوروتی هم فهمیده بود منظور رزا چیست اما آنقدر یک گوشه نشسته بود پاهایش خشک شده بود. حوصلهاش هم سر رفته بود. از روی تخت بلند میشود. در حین رد شدن از کنار تخت به پردههای حریر سرخش دست میکشد: - چقدر از این تختها دوست داشتم. به سمت رزا میچرخد و با خنده ادامه میدهد: - همیشه تو رویاهام همسر یه شاهزاده میشدم و با هم تو قصر زندگی میکردیم. اتاقمون هم از این تختها داشت. خنده کم کم از صورتش محو میشود و چهرهاش رنگ غم میگیرد. شاهزاده پیشکش، اکنون فقط میخواست به زندگی سابق خود بازگردد.
-
ClomblizClish شروع به دنبال کردن رمان جادویِ احساس | غزال گرائیلی عضو هاگوراتز نودهشتیا کرد
-
درخواست کاور برای رمان النا و سایههای بیپایان | ماها کیازاده کاربر انجمن نودهشتیا
pen lady پاسخی برای pen lady ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
- 12 پاسخ
-
- 1
-
-
-
shamim عضو سایت گردید
-
پارت هفتاد و ششم ( ویچر ) بالاخره کاری که باید انجام شد و میتونم یه نفس راحت بکشم...گریس از پنجره اتاقم اومد داخل و صدام زد تا برم پشت پنجره وایستم...دود دم در و فرا گرفته بود و نور قرمز پخش شده بود...خیلی خوشحال بودم....بالاخره تونستم اون گردنبند جادویی رو از دور گردنش دربیارم! حالا دیگه نسبت به طلسم ما ضعیف میشه و میتونیم خیلی راحت طلسمش کنیم...بعد از چند دقیقه چهره اون دختری که تحت عنوان دختر سرزمین ابرا پیشش فرستاده بودم تغییر کرد و جای اون والت سوار بر جاروی دستیش شد و اومد بالا. با شادی گردنبند آرنولد و داد دستم و گفتم: ـ آفرین، کارو تمیز انجام دادی! والت ذوق زده از تعریفی که ازش کردم گفت: ـ اگه جلوی در مخفیگاهشون زمین نمیخورد و یکی از سربازامون نمیدید، عمرا نمیتونستم پیداش کنم! پرسیدم: ـ الان کجاست؟ والت گفت: ـ نگهبانا دارن میارنش بالا! با حرص گفتم: ـ جوری زندانیش کنم، که حتی اسم فرار هم از ذهنش بره بیرون...
-
پارت هفتاد و چهارم بنابراین واسه اولین بار روی دلم درپوش گذاشتم و بدون اینکه به جسیکا بگم، با آناستازیا راه افتادیم سمت قلعه ویچر. هوا بینهایت سرد شده بود و بارون تندی هم میزد! آناستازیا مدام زیر گوشم میگفت: ـ آرنولد، با شما راه رفتن زیر بارون خیلی سخته! بیا و به حرفم گوش بده و اینبارم از طریق طرح بال جادویی روی دستم بریم سمت قلعه. وگرنه تا خوده صبح هم راه بریم نمیرسیم...توروخدا سر و وضعمون و نگاه! وایستادم و با کلافگی گفتم: ـ وای که چقدر غُر میزنی آناستازیا!! خیلی خب! سریعتر انجامش بده، نباید وقتمون رو تلف کنیم. آناستازیا با سر حرفم و تایید کرد و آستین لباسشو زد بالا و دستم و گذاشتم روی طرح بال پرندش و بعد چند ثانیه، جلوی در قلعه ویچر ظاهر شدیم...نگهبانا طبق معمول دم در وایستادن بودن. پشت مجسمه های سنگیش وایستادیم و شروع کردیم به دید زدن قلعه... جغد ویچر در حال پرسه زدن در دورتا دور قلعه بود...به آناستازیا نگاهی کردم و گفتم: ـ الان وقتشه! آناستازیا با تیزی که تن پاش بسته بود، اون تیکه از موهاش و زد و دستشو سمتم دراز کرد تا گردنبندمو بهش بدم. اولش یکم مردد بودم ته دلم میلرزید، بخاطر اینکه هیچ وقت این گردنبند و از دور گردنم درنیوردم.
-
پارت سوم بعد طی کردن مسافتی جلوی مزون مهراوه ماشینم رو پارک کردم و پیاده شدم.زنگ رو فشار دادم بعد چند ثانیه نازی( منشی مهراوه) گفت: بیا تو صدف جان و درو زد. از پله های ساختمون بالا رفتم و وارد سالن بزرگ مزون شدم و نازی در حالی که تو اشپزخونه بود گفت:سلام صدف خانوم بی معرفت . _سلام عزیزم به خدا بی معرفت نیستم سرم شلوغه یکم . نازی:اره دیگه خانوم دارن میرن اونور کار زیاد دارن یادی از ما نمی کنن. جلو رفتم گونش بوسیدم و گفتم :نگو تو رو خدا خجالتم نده به جون صدف وقت نداشتم ولی تو فکرت بودم. لپم کشیدو گفت:میدونم خوشگل خانوم شوخی می کنم. _مهراوه جون کجاس؟کار دارم باید برم اومدم لباس مامان و بگیرم. نازی:بیا بعد چند وقتم که اومدی عجله داری. _عزیزم مامان رو که میشناسی، شبم که مهمونیه دیرتر از یک برسم خونه ،دیگه واویلاس.راستی، شب دیر نکنیا ساعت هشت اونجا باش. نازی:چشم بانو ،کیه که بدش بیاد زود تر برسه؟! .لبخند شیطونی زد. منظورش رو خوب گرفتم اخه این نازی خانوم چشمش دنبال عمو کوچیکس یه سر و سریم دارنا ولی انکار می کنن. نازی دستم و گرفت و من رو به سمت اتاق مهراوه جون کشید .بعد زدن در وارد اتاق شدیم مهراوه جون با کت و دامن طوسی رنگ پشت میز نشسته بود داشت یسری الگو می کشید. سرش رو بالا اورد با دیدنم لبخند زد و سلام داد جلو رفتم سلام کردم و گونش رو بوسیدم. _خوبی مهراوه جون .مهراوه جون در حالی که دستی بـه موهای طلاییش می کشید گفت:مرسی عروسک تو خوبی چه عجب یادی از ما کردی. اخمی ساختگی کردم گفتم:داشتیم مهراوه جون؟! من همیشه یادتونم . خنده ریزی کرد و گفت: اومدی لباس سهیلا رو بگیری ؟! با لبخند سر تکون دادم . از جا بلند شدو در کمد لباس های دوخته شده رو باز کرد و از توش کاور لباس مامان رو در اورد و به سمتم گرفت؛ جلو رفتم گفتم:مرسی مهراوه جون خیلی زحمت کشیدین خیلی خوب شده. لبخندی زد و گفت :کاری نکردم . بعد به نازی نگاه کردو گفت:نازی جان یه چایی برای صدف بیار .سریع گفتم:نه مهراوه جون کار دارم باید برم زحمت نکشین. _ا این جوری خشک و خالی که نمیشه اخه. -نه خیلیم خوبه ما همیشه مزاحم شما هستیم ممنون. فقط شب دیر نکنیدا زودی بیاید. مهراوه :چشم عزیزم مزاحم میشیم سلام مامان رو برسون. -مراحمید چشم خداحافظ. بعد از خداحافظی با مهراوه جون و نازی، به سمت فروشگاه حرکت کردم و به طبق لیست مامان لوازم و خریدم و وقتی کارم تموم شد عقربه های ساعت مچیم یازده رو نشون میداد .هنوز وقت داشتم .خریدارو توی ماشین قرار دادم وحرکت کردم .جلوی تابلو فرش فروشی نظری ،توقف کردم داخل مغازه بزرگ که با سرامیک های سفید پوشیده شده بود و دور تا دور تابلو های دست بافت ،ابریشمی و ماشینی بود شدم.به سمت تابلو ها رفتم و تابلو ای که منظره قشنگی رو نشون میداد نظرمو جلب کرد. عکس یه کلبه توی جنگل با رنگ امیزی بهاری بود.به سمت فروشنده رفتم و بعد از قیمت کردن تابلو ،خریدمش و بیرون اومدم ،فروشنده تابلو رو پشت ماشین گذاشت و بعد مبارک باشه ای رفت ،در ماشین و قفل کردم و به فروشگاهی که همون جا بود رفتم یک دست کت و شلوار مردونه خریدم تا به همراه تابلو به مامان بابا کادو بدم بخاطر تمام زحماتشون و یادگاریی برای این چند وقت که نیستم.به سمت خونه حرکت کردم اول خریدا رو بردم خونه که سرکی بکشم ببینم مامان تو حال نباشه ،که کادوم رو ببینه خداروشکر نبود وسایل رو به اشپز خونه بردم سلیمه در حال سر زدن به غذاش بود و فهیمه سالاد درست می کرد سلام کردم که هردو جواب دادن پرسیدم:مامانم کجاس؟ فهیمه:رفتن حمام . اهانی گفتم و به سمت ماشین دوییدم و سریع تابلو رو با کت رو به اتاقم بردم و زیر تخت گزاشتم.لباسم رو با تاپ شلوار لیمویی عوض کردم و رفتم اشپز خونه.به سمت خریدا رفتم تا جابه جا کنم که فهیمه گفت:من جابه جا می کنم. لبخندی زدم و گفتم:نه عزیزم شما از دیشب تا الان در حال کار کردنی خسته شدی دستت دردنکنه ،جابه جا کردن چند قلم جنس که کاری نداره.لبخندی زد و پشت میز نشست مشغول درست کردن سالادشد. بعد از خوردن نهار به اتاق رفتم برای اماده شدن اخرین مهمونیی بود که احتمالا بودم و به خاطر من بر پا شده بود باید خوشگل می کردم.رفتم حمام بعد از گرفتن دوش بیرون اومدم و موهام که پایینش حالت داشت و مواد زدم تا فر بمونه .به سمت کمد لباسام رفتم و پیراهن کوتاه عروسکی سرمه ای رنگم رو بیرن کشیدم .یقه پیراهن ایستاده و استینش حلقه بود بالا تنه پیراهن ساتن سنگ دوزی شده بود دامن عروسکیش ساده و پف دار بود .پوشیدمش رنگ تیرش با پوست سفیدم تضاد جالبی درست کرده بود.جلوی اینه ایستادم و شروع کردم به ارایش کردن .چهره ام رو دوست داشتم ابرو های پر مشکی چشمای درشت خاکستری بینی متناسب و لبای کوچیک ولی گوشتی ،بعد زدن کرم و کانسیلرو....پشت چشم هام خط چشم نازکی کشیدم و به مژه های بلند و فِرم ریمل سرمه ای زدم و رژ لب قرمزم رو به لبام زدم به خودم نگاه کردم در کل خوب شده بودم کفشای پاشنه ده سانتیه سرمه ای رنگم که جلو باز بود رو پوشیدم و کار رو با زدن لاک سرمه ایم به پایان رسوندم
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پادشاه باز هم لبخند زد؛ از زمانی که خبر اسیر شدن دخترش را به او رسانده بودیم در چشمانش یأس و امید را همزمان میشد دید و خوب میتوانستم بفهمم که گوشهای از قلبش برای زنده بودن دخترش خوشحال بود و گوشهای از ذهنش درگیر اسارت چندین و چند سالهی او. - گفتم به اینجا بیاید تا شما رو با پسرم کریستین آشنا کنم. نگاهی به کریستین که همچنان خیره نگاهمان میکرد انداختم؛ برعکس دیگر مردم نگاه کنجکاو مرد جوان آزارم نمیداد. - من کریستین هستم، میتونم اسم شما رو بدونم؟ راموس با تردید دست دراز شدهی کریستین را فشرد. - من راموس هستم و از دیدن شما خوشبختم جناب ولیعهد. مرد جوانی لبخندی در جوابش زد و اینبار رو به سمت من گرداند. - اسم شما چیه بانوی جوان؟ به رویش لبخندی زدم؛ هرگز سابقه نداشت که کسی مرا بانوی جوان صدا کند و حالا این لحن مؤدبانهی ولیعهد به مذاقم زیادی خوش آمده بود. - من لونا هستم. مرد جوان سری تکان داد. - لونا به معنی ماه، از دیدنتون خوشبختم و باید بگم که این نام بسیار برازندهی شماست! کوتاه و به نشانهی احترام سری خم کردم؛ من هم باید میگفتم که مرد جوان در زبانبازی و دلبری مهارت بسیاری داشت. - خب دوستان دوست دارید که من شما رو با تاریخچهی این جشن آشنا کنم؟! راموس در جواب سؤال کریستین بیمیل سری تکان داد و من هم نگاه منتظرم را به او دوختم؛ شاید شنیدن داستانهای تاریخی میتوانست این مهمانی سرد و یخی را کمی برایمان قابل تحملتر کند. - خب پس، بفرماید بنشنید تا من براتون بگم. سری تکان دادم و کمی عقب رفتم و بر روی یکی از صندلیهایی که در نزدیکترین قسمت به تخت پادشاه و ولیعهد قرار داده شده بود نشستم و راموس هم در کنارم جای گرفت. ولیعهد کمی به سمت ما چرخید و تکیهاش را به یکی از دستههای تختش داد، اینطور که او با ما صمیمانه برخورد میکرد اصلاً با خودم فکر نمیکردم که با ولیعهد یک سرزمین روبهرو هستم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
راموس میان بحثشان آمد: - شما دارید اشتباه میکنید، ما حتی بلد نیستیم که خط شماها رو بخونیم. وزیر نگاه مرموزی سمت ما انداخت. - از کجا معلوم که این هم یه دروغ دیگه نباشه؟! پیش از آنکه راموس جوابی بدهد پادشاه که انگار از این بحث کلافه و عصبانی شده بود فریاد زد: - بس کنید، این منم که در این مورد تصمیم میگیرم و مطمئنم که گرگینهها دروغ نمیگن. شما هم جناب وزیر بهتره نظراتت رو برای خودت نگه داری و مردم رو با این افکار اشتباه و بیهوده نترسونی! لحظهای مکث کرد و با انداختن نگاهی سمت مردم که همچنان با یکدیگر صحبت میکردند ادامه داد: - بنشینید و از خودتون پذیرایی کنید جادوگرها! مردم آرام پشت میزهایشان نشستند، اما هنوز نگاه کنجکاوشان به ما بود و زیر گوش یگدیگر پچپچ میکردند. - اصلاً حس خوبی به این پیرمرد وزیر ندارم. سرم را در تأیید حرفش تکانی دادم، خودم هم اصلاً حس خوبی به آن پیرمرد و چشمان خاکستری رنگش که مدام با خشم غضب خیره به ما بود نداشتم. - پادشاه داره به ما اشاره میکنه که بریم پیشش. رد نگاه راموس را گرفتم و به پادشاه که با تکان سرش از ما میخواست به سمتش برویم رسیدم. آرام از پشت میز بیرون آمدم و جلوتر از راموس به سمت پادشاه و مرد جوانی که کنجکاو و متعجب نگاهمان میکرد قدم برداشتم و در همان حال نگاهم را در صورت مرد جوان چرخی دادم. چشمان مشکی و کشیدهاش در صورت نسبتاً برنزه و زاویهدارش خوش نشسته و موهای لَخت، بلند و مشکی رنگش تکمیل کنندهی جذابیتش بود. ته چهرهاش شبیه به پادشاه بود و حدس اینکه ولیعهد باشد را در ذهنم پررنگ میکرد. - سلام جناب فرمانروا. پادشاه به رویمان لبخند کمجانی زد. - سلام دوستان. از کلمهی دوستان که پادشاه به ما نسبتش میداد لبخند زدم؛ این لحن دوستانه برای مایی که هیچکسی را برای یاری نداشتیم بسیار مطلوب بود. - خوشحالم که دعوت من رو پذیرفتین و به این مهمانی اومدید. راموس سری خم کرد و متواضعانه جواب داد: - حضور در کنار شما برای ما باعث افتخاره. -
Skibsnobblorm شروع به دنبال کردن رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا کرد
- هفته گذشته
-
پارت دوم و گفتم: مامان به خدا پنج دقیقه دیگه بیدار میشم پنج دقیقه بزار بخوابم فقط پنج دقیقه . مامان: من اگه تو رو نشناسم که دیگه مادر نیستم؛ تو پنج دقیقت یعنی پنج ساعت بلند شو بدو. به دنبالش دستم و کشید و بلندم کرد .با چشمای بسته روی تخت نشسته بودم که صدای بسته شدن در اتاق اومد. مثل این که مامان رفت ، مگه ساعت چنده؟؟ گوشیم رو از میز کنار تخت برداشتم ، به ساعت نگاه کردم؛ چی!!! ساعت هشت و نیمه پس چرا میگه لنگ ظهر مگه قراره کله پاچه بخوریم !؟ خوبه کارا رو هم سلیمه خانوم و فهیمه انجام میدن.پس من چرا باید هشت صبح بیدار بشم همین طور که زیر لب غر میزدم به سمت دستشویی داخل اتاقم رفتم و دست و صورتم رو شستم. صورتم رو خشک کردم و بیرون اومدم جلوی اینه موهای بلندم و شونه کردم و با کش بالای سرم جمعشون کردم .نگاهی به خودم کردم لباسم خوب بود تیشرت و شلوارک قرمز . از اتاق بیرون اومدم .حال نیم گرد که از وسطش می شد سالن پایین رو دید دور زدم و از پله هایی که به صورت مارپیچ طبقه بالا رو به پایین وصل می کرد پایین اومدم به طرف راست رفتم و وارد اشپز خونه دو بر اپن شدم بابا پشت به من روی صندلی کنده کاری شده میز نهار خوری نشسته بود و با موبایلش کار می کرد استکان چاییش که هنوز بخار ازش بلند میشد روبه روش روی میز قرار داشت؛ مامان جلوی گاز رو میزی وایستاده بود داشت از املتای خوش مزش که مخصوص بابا بود درست می کرد؛ سلام صبح بخیر بلندی گفتم هر دو به طرفم برگشتن و بالبخند جواب دادن .بابا صندلی کناریش رو بیرون کشیدو گفت:بیا عزیزم بشین . لبخندی زدم روی صندلی جا گرفتم .همون موقع سلیمه وارد شد و سلامِ حول زده ای کرد و بعد از دیدن مامان که داشت برای من چای میریخت زد رو گونش گفت :وای خانوم بیا بشین شما چرا چایی میریزی من میریزم دیشب دیر خوابیدم خواب موندم بیا خانوم جان بشین . مامان بهش لبخندی زد و گفت: نه سلیمه جان چه زحمتی شما از دیروز دارید کار می کنید یه چایی ریختن که این حرف هارو نداره بشین برات چای بریزم صبحانه بخور.سلیمه زد رو دستش گفت: شما چرا !!؟خودم میریزم . از روی صندلی بلند شدم دستم رو دور شونه سلیمه انداختم و رو صندلی نشوندمش ،همون جور که به طرف چایی ساز میرفتم گفتم: اصلا هر دو بشینین خودم بهتون چایی صدف ریز میدم. مامان خنده ای کرد و رو صندلی نشست سه تا چایی ریختم و به طرفشون رفتم گفتم : این چایی خوردن داره بخورید مشتری میشید چاییای من اصلا یه طعم و عطری داره که نگو. مامان:صدف یه چایی ریختی مامان چه قدر کلاس گزاشتی خوبه خودت دم نکردی ریختن چایی اون قدرام تو طعم تاثیر نداره ها و بعد خندید . با لب و لوچه اویزون به بابا که با لبخندی خاص به مامان نگاه می کرد نگاه کردم و گفتم:میبینی بابا اصلا دستم نمک نداره. بابا:نه عزیزم مامانت داره سر به سرت میزاره دستتم درد نکنه. سلیمه:مرسی خانوم کوچیک . لبخندی بهشون زدم و مشغول خوردن صبحانه شدم و تازه متوجه شدم چه قدر وقتی برم دلم براشون تنگ میشه بغض گلوم رو گرفته بود با زور لقمه می خواستم ببرمش پایین که ناراحتشون نکنم .بعد کلی کلنجار با بغضم بلاخره سرم رو بالا اوردم و با چشمای اشکی مامان مواجه شدم با دیدن اشکاش بغضم شکست و قطرات اشک رو گونم سرازیر شد.پاشدم دستم و دور شونه مامان بابا انداختم گفتم:خیلی دوستون دارم دلم براتون تنگ میشه قول میدم زود به زود بیام قول میدم سریع درسم تموم کنم. گریه نکن مامانم گریه نکن فدات شم. مامان :خدا نکنه عزیزکم .بابا دستش رو گذاشت رو شونم و کمی فشار داد .لبخندی زورکی زد و از آشپز خونه رفت. نگاهم به سلیمه افتاد که با گوشه روسریش اشکاش پاک می کرد .دلم برای سلیمه و فهیمه هم تنگ میشه از بچگیم تو این خونه کار می کردن و قدر خانوادم دوسشون داشتم خونشون ته باغ همین خونه ما بود و اونجا زندگی می کردن؛ مش رجب شوهر سلیمه و پدر فهیمه باغبون و نگهبان خونه بود.لبخندی به صورت مهربون سلیمه زدم و از مامان فاصله گرفتم و گفتم:حالا چی کار داری بانو که من رو سر صبح بیدار کردی؟؟! مامان:اخ حواس نمیزاری برا ادم که ،راستش لباسی که دوختم یکم کار داشت هنوز، مهراوه جان گفت بمونه امروز تحویل میده برو بگیر چند تا خریدم مونده حالا که داری میری، سر راهت اونارم بگیر . چشم بلند بالایی گفتم و رفتم به اتاقم که حاظر بشم . از توی کمدم مانتو کتی قهوه ای رنگمو با شلوار جین کرم و شال کرم قهوه ایمو انتخاب کردم.ای وااای اتو میخواستن با عجله اتوشون زدم و پوشیدمشون.جلوی اینه کمی از موهام رو به صورت کج بیرون ریختم حوصله ارایش نداشتم همین جوری هم خوبم .فتبارکه الله احسن الخالقین. لبخندی به خودم و افکارم زدم به دو از پله ها پایین رفتم خداحافظِ بلندی گفتم و سوییچ رو از جا کلیدی برداشتم و بعد از پوشیدن کفش های پاشنه پنج سانتی کرمم به طرف ماشینم دوییدم و پشت فرمون نشستم و بلافاصله بعد روشن کردن ماشین ریموت رو زدم و پام رو روی گاز فشار دادم.
-
پارت هفتاد و دوم هر چه فکر میکند به نتیجهای نمیرسد. در نهایت پاکت را همانجا میان کتاب میگذارد و کتاب را به کتابخانه بازمیگرداند. در فرصتی دیگر حتما به سراغ این ماجرا میآمد اما اکنون وقت نداشت. باید خود را آمادهی مراسم میکرد. باید به اتاق انتهای راهرو میرفت و با رزا سخن میگفت. اما چطور باید شروع میکرد؟ از کجا؟ باید برای او توضیح میداد که مجبور به قربانی کردن اوست؟ شاید هم باید بیخیال صحبت با رزا میشد. شاید باید با غریزهی خوناشامی خود پیش میرفت. چند ساعت مانده به مراسم گونتر را صدا میکرد. با چند تن از سربازان به اتاق انتهای راهرو میرفتند. سربازها با لگد درب را باز میکردند و به داخل اتاق میریختند. مارکوس گوسهای میایستاد و دست به سینه تماشا میکرد. سربازها بر سر آنها میریختند، رزا را به بند و زنجیر میکشیدند و بیرون میآوردند. دوروتی را نیز به دست چند سرباز میسپرد تا نزد توماس ببرند. توماس هم احتمالا خون او را در جام میریخت و برای آیین نوشیدن جام خون پس از تاج گذاری تقدیم سران قبایل میکرد. این آسانترین و بیدردسر ترین راه بود. بدون آن که نیاز باشد به رزا پاسخ دهد. اصلا چرا باید به او جواب پس میداد؟ او فرمانروای خوناشامها بود. او یک خوناشام اصیل بود و رزا یک آدمیزاد ضعیف و بیچاره که در چنگال قدرتمندش اسیر بود. قد راست میکند و همچون تندیسی میایستد. مغرورانه سرش را بالا میگیرد. او نوادهی باسیلیوس هلیوس بود!
-
پارت هفتاد و یکم متحیر بر رد پاره شدن برگهها دست میکشد. اطمینان داشت آخرین باری که کتاب را خوانده بود سالم بود. از کودکی به عنوان فرمانروای آینده زبان باستان را به خوبی آموخته بود و از همان سنین کم بارها و بارها همراه پدرش کتاب را خوانده بود. به یاد دارد وقتی به سن نوجوانی رسید پدرش در روز تولدش آن کتاب را به او هدیه کرد. آن روز را جزو بهترین روزهای عمر خود میدانست. حتی تمام فردای آن شب را بیدار مانده بود تا دوباره کتاب را بخواند. مگر میشود چند برگ از این کتاب بریده شده باشد و او ندیده باشد؟ از طرفی هم مطمئن بود کسی به آن کتاب دست نزده چون هیچکس بی اذن او وارد اتاقش نمیشد. وارد اتاق مارکوس هم میشدند نمیتوانستند آن کتاب را بردارند. طلسمهای محافظتی که توسط خود فرمانروا باسیلیوس هلیوس نوشته شده بود اجازه نمیداد هیچکس به جز آن که همخون او باشد به کتاب دست بزند. طلسمها به دستور باسیلیوس بر جلد پوستی کتاب نوشته شده بود. نگاهی به متن کتاب میاندازد. درست در ادامهی آیین تاج گذاری بود! تمام صفحات قبل و بعد از آن بررسی میکند. هیچ کم و کسری در آن پیدا نمیکرد. ذهنش به شدت درگیر این موضوع شده بود. پیک باسیلیوس گفته بود این قسمت از آیین تاج گذاری بنا بر علتی تا به امروز محفوظ مانده بود. یعنی به همین علت تا به حال این رد کنده شدن برگهها را ندیده بود؟