رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت سی و هشتم داشتم می‌رفتم سمت اتاقش که یکی از بچها بهم گفت: ـ آقا، عمو کارت داره! مجبورا تغییر مسیر دادم و رفتم سمت اتاق عمو...در زدم. عمو با صدای گرفته گفت: ـ بیا داخل! رفتم داخل و دیدم کنار پنجره اتاق وایستاده و داره سیگار می‌کشه! با لحن کمی عصبانی گفتم: ـ عمو مگه دکتر، سیگار و برات قدغن نکرده بود؟؟! برای قلبت سمه! عمو برگشت سمتم و گفت: ـ اگه نگران قلب منی، هرچی سریع‌تر اون حروم لقمه رو برام پیدا کن! گفتم: ـ بالاخره گیرش میارم عمو! عمو گفت: ـ یادت باشه پوریا که من اون آدم و زنده می‌خوام. سرمو به نشونه تایید تکون دادم که گفت: ـ کی کار دختره رو تموم میکنی؟! معلومه که از اون پسره مسخره دست برنمیداره و چیزی هم لو نمی‌ده! گفتم: ـ عمو...اون...اون دختره امکانش هست راست بگه! بچها پیگیری کردن. آرون حتی اونم پیچونده و نرفته دنبالش! عمو با عصبانیت گفت: ـ پوریا اینقدر از اون دختر هم مثل اون پسره احمق پیش من دفاع نکن! این دفاع کردنای بیخود و دلسوزیات دیدی چکاری دستمون داد؟! اولین بار بود که داشت با این لحن باهام حرف میزد؛ راجب آرون حق داشت اما اگه منو اینجا قطعه قطعه هم میکرد نمیذاشتم که به اون دختر آسیبی برسه!
  3. پارت سی و هفتم بعدش سریع رفتم پایین...تو حیاط با صدای بلند شاهین و صدا زدم و اونم با سرعت اومد پیشم و گفتم: ـ نتیجه چی شد؟! شاهین گفت: ـ آقا دختره داره راست میگه فکر‌کنم. با گفتن این جملش، من یه نفس راحت کشیدم و بهش اشاره کردم تا به حرفاش ادامه بده؛ شاهین گفت: ـ گوشیش و توی آرایشگاه جا گذاشته بود و و رفتیم برداشتیم! یکمم صاحب سالن و تهدید کردیم و اونم گفت که باوان خیلی منتظر بود تا آرون بیاد دنبالش اما نیومد... گفتم: ـ گوشیش دست توئه؟! سرشو تکون داد و از تو جیب کتش، گوشی رو درآورد و داد تو دستم. باید پیام هاش با آرون و می‌خوندم تا بلکه بتونم یه سرنخی از اون حیوون پیدا کنم و یجوری عمو رو راضی کنم تا این دختر زنده بمونه! نمیدونم حس دلسوزی بود یا چیز دیگه اما اصلا دلم نمی‌خواست براش اتفاقی بیفته! دلیلشو خودمم نمی‌دونستم...حس می‌کردم اگه چیزیش بشه، واقعا نمی‌تونم خودمو ببخشم! آرون حتی سر ما هم کلاه گذاشته بود، از کجا معلوم که به این دختر هم کلی دروغ نگفته باشه!!! از اون هفت خط، هر چیزی برمیومد. باید تاتوی این قضیه رو درمی‌آوردم.
  4. امروز
  5. پارت بیست و دوم در خانه، سکوت مثل لایه‌ای ضخیم روی همه‌چیز افتاده بود. نور عصر روی فرش افتاده بود، اما خانه بوی تهدید می‌داد؛ تهدیدی نرم، زنانه و حساب‌شده. فهیمه هنوز کنار در ایستاده بود. جای قدم‌های آرمان را نگاه می‌کرد، مثل معشوقه‌ای که رد محبوب را با چشم دنبال می‌کند. انگشتانش دور چارچوب در کشیده شد؛ لطیف، اما با مالکیتی عریان. زیر لب گفت: - برمی‌گردی… تو همیشه برمی‌گردی. اما این‌بار، لحنش فقط مادرانه نبود. چیزی بین اعتراف و ادعا بود… و مهتاب آن را فهمید. مهتاب از فاصله چند قدمی نگاهش کرد و برای اولین‌بار حس کرد که رقیب او مادرشوهرش نیست؛ یک زن است… زنی که پسرش را نه فقط بزرگ کرده، بلکه پرورده است. فهیمه آهسته به سمت آشپزخانه رفت انگار بخواهد همه‌چیز را آرام نشان دهد؛ ولی از حرکاتش معلوم بود که طوفان درونش بیدار شده. ظرفی را برداشت اما دستش لرزید صدای خفیف برخورد ظرف چینی با سینک، مثل خشم فروخورده بود. مهتاب آرام نزدیک شد. - فرصت بدید آرمان خودش فکر کنه. فهیمه بدون اینکه برگردد، گفت: - فکر؟ مردها نیازی به فکر ندارن، مرد باید حس کنه کی کنارش می‌مونه، کی براش نفس می‌کشه. بعد برگشت چشمانش آرام، اما بیمارگونه براق بود. - تو نمی‌تونی جای منو براش بگیری مهتاب. مهتاب گلویش خشک شد، اما عقب نرفت. - من نیومدم جای کسی رو بگیرم. من فقط همسرشم. فهیمه لبخند کوتاه و خطرناکی زد؛ همان لبخندی که همیشه آرمان را نرم می‌کرد. - و همین اشتباه توئه، همسر بودن ساده‌س ولی ضروری بودن… نه، من برای آرمان ضروری‌ام، چیزیه که هیچ‌وقت نمی‌تونی ازش پاکش کنی. او نزدیک‌تر شد، در حدی که مهتاب بوی عطر ملایم و سردش را حس کرد. - تو فکر می‌کنی آرمان چرا رفت بیرون؟ چون ترسید. چون هنوز بلد نیست بدون من فکر کنه و من باید بهش یادآوری کنم… جاش کجاست. مهتاب سخت نفس کشید. - می‌خواین دوباره بهش فشار بیارین؟ فهیمه با آرامش موهای کنار صورتش را کنار زد، انگار خودش را برای دیداری آماده می‌کند. — فشار؟ نه عزیزم، این‌بار… فقط احساساتش رو برمی‌گردونم اون احساس‌هایی که تو هیچ‌وقت بلد نبودی بیدارش کنی. مهتاب حس کرد پاهایش سست می‌شوند. نه از ترس، بلکه از فهم واقعیتِ این رابطه‌ی منحرف. فهیمه ادامه داد: - آرمان وقتی نمی‌فهمه چی می‌خواد… همیشه به جایی برمی‌گرده که آرامش اولین‌بار رو ازش گرفته اون‌جا منم، نه تو. او چادرش را برداشت و سمت آینه رفت. اندک رژ را روی لب زد؛ حرکتش به‌قدری آرام و مطمئن بود که انگار برای مردی می‌آراید، نه برای پسرش. - می‌رم دنبالش. باید یادش بیارم… کسی که قلبشو ساخت من بودم. ایستاد، مهتاب را از بالا تا پایین نگاه کرد. - تو فقط وارد داستان شدی… من نویسنده‌ی این داستانم. و آرام از خانه بیرون رفت. مهتاب تنها ماند؛ میان دیوارهایی که حالا خاکستری‌تر از همیشه به‌نظر می‌رسیدند. او می‌دانست که باید آرمان را آرام کند، اما چطور؟ چطور وقتی عشق مادر، شکلِ عشقِ مادرانه نیست… و چطور وقتی خودش هرگز قرار نیست جایگزین باشد؟ مهتاب زیر لب گفت: - آرمان… برگرد. قبل از اینکه او بهت برسه. و داستان، از همین‌جا شروع به شعله‌کشیدن می‌کند.
  6. پارت بیست و یکم مهتاب تا لحظه‌ای که درِ حیاط بسته شد، حتی یک پلک هم نزد. صدای بسته‌شدن در، مثل ترک خوردن چیزی در عمق خانه بود؛ خانه‌ای که سال‌ها با حضور فهیمه، ریختِ قدرتی پیدا کرده بود که هیچ‌کس جرات مواجهه با آن را نداشت تا همین چند ثانیه پیش. فهیمه آهسته در را بست. صدای بسته شدن در، این‌بار نرم‌تر بود، اما تاریک‌تر. انگار که نمی‌خواست بگذارد ردِ خروج آرمان زیادی در خانه بماند. او مکث کرد، دستش هنوز روی دستگیره بود، بعد آرام برگشت. چهره‌اش دیگر هیچ شباهتی به مادر دلسوز چند لحظه قبل نداشت. لبخندش محو شده بود، چشم‌هایش خیس نبود. ولی برق سردی در آن‌ها می‌درخشید؛ برقی که مهتاب آن را شناخته بود… برقی که آرمان سال‌ها در سکوت از آن ترسیده بود. فهیمه چند قدم به سمت مهتاب برداشت؛ بی‌صدا، اما به طرز دردناکی مطمئن. مهتاب لحظه‌ای به عقب رفت، اما نه از ترس. بیشتر از این‌که نمی‌خواست یک قدم «به سمت عقب‌نشینی» تعبیر شود. فهیمه درست روبه‌رویش ایستاد. فاصله‌ای نزدیک‌تر از حد معمول، نه به خاطر صمیمیت به خاطر اعلان جنگ. - فکر می‌کنی این یعنی پیروزی؟ صدایش آرام بود، اما مثل قطره‌ای سم که در گوش چکیده شود. مهتاب نگاهش را برنداشت. فهیمه ادامه داد: - فکر کردی چون یه جمله گفت و از خونه رفت، یعنی تونستی از من جداش کنی؟ پوزخند زد. - عزیزم… تو تازه وارد شدی. من از بچگی‌ش می‌دونم چطور فکر می‌کنه. هر چی رو که تو بفهمی… من ده سال قبل فهمیدمش. مهتاب سکوت کرد. سکوتی که در نگاه فهیمه باعث شد لبخند نیم‌بندِ مادرانه‌اش بشکند. فهیمه یک قدم دیگر نزدیک شد؛ آن‌قدر نزدیک که بوی عطر سردش روی پوست مهتاب نشست. - اون پسر، با من بزرگ شده. با دست‌های من. با حرف‌های من. آرمان فقط حرف زد. هنوز کاری نکرده. چانه‌اش را کمی بالا آورد. - و من خیلی خوب بلدم چطور کاری کنم که برگرده… سالم، آروم… و دقیقاً همون پسری که همیشه بوده. مهتاب سرش را کمی کج کرد. برای اولین بار، به‌جای دفاع، فقط نگاه کرد. نگاهی آرام، پخته و عجیباً بی‌هراس. این نگاه، چیزی را در صورت فهیمه لرزاند. مهتاب آهسته گفت: - شما… فقط به این دلیل می‌تونید کنترلش کنید که خودش نمی‌فهمه چقدر از شما زخم خورده. مکثی کرد. - ولی امروز… اولین ترک رو خودش زد نه من. این جمله مثل ضربه‌ای در پوست نازک غرور فهیمه نشست. برای لحظه‌ای چشم‌هایش خشمگین شد، اما به سرعت ماسک را دوباره بالا کشید. - تو فکر می‌کنی می‌تونی اونو از من جدا کنی؟ - نه. مهتاب آرام جواب داد. - این کار من نیست. خودشه که باید جدا بشه و امروز… شروع کرد. فهیمه به شدت پلک زد. بی‌آنکه متوجه باشد، یک قدم عقب رفت. مهتاب این بار جلو رفت. آرام و بدون ترس. - شما همیشه توی فاصله‌ای که بینتون بود، زندگی کردین. توی نیازی که ازش ساختین. نفسش را آرام بیرون داد. - من توی اون فاصله زندگی نمی‌کنم. فهیمه دهان باز کرد چیزی بگوید، اما قبل از اینکه واکنشی داشته باشد، صدای زنگ گوشی‌اش در فضا پیچید. آن صدا، مثل قطع شدن یک صحنه‌ پرتنش بود؛ اما نه برای فهیمه. او گوشی را برداشت. اسم روی صفحه را مهتاب دید: آرمان. دلِ فهیمه لرزید اما نه از خوشی از وحشت. چون آرمان هیچ وقت بعد از عصبانیت… اولین نفر به فهیمه زنگ نمی‌زد. دستش لرزید. تماس را وصل کرد. - آرمان جان؟ عزیزم؟ صدایش کمی لرز داشت، اما تلاش داشت آن را صاف نگه دارد. از آن طرف خط، صدایی خسته، اما ثابت گفت: - مامان… مکث. - من امشب برنمی‌گردم خونه. فهیمه خشک شد و مهتاب نفسش را نگه داشت. - چرا؟! آرمان… این چه حرفیه؟ کجا می‌ری؟ من شام... - یه کاری دارم. با خودم. صدایش آرام بود. - فردا… صحبت می‌کنیم. تماس قطع شد. فهیمه چند لحظه به صفحه خاموش گوشی خیره ماند، انگار ذهنش نمی‌توانست قطع شدن را پردازش کند. انگار چیزی درونش چیزی قدیمی، تاریک و ازلی ترک برداشت. مهتاب آرام گفت: - این تازه شروعشه. فهیمه سرش را بالا آورد. نگاهش دیگر مادرانه نبود. خالص، خام… و وحشتناک بود. - تو… نمی‌فهمی داری با چی بازی می‌کنی. مهتاب بدون اینکه چشم بردارد گفت - شما هم نمی‌فهمید آرمان… دیگه بچه نیست. فهیمه دهانش را باز کرد، اما هیچ حرفی پیدا نکرد. برای اولین بار، در برابر مهتاب… برای اولین بار، در تمام این سال‌ها… سکوت کرد.
  7. #پارت_هشتم نوشین: بچه ها شرمنده ارسین داره میاد دنبالم باید برم ساناز:منم تا خونه ببرین سانای گریه میکنه خشایار و کلافه کرده زکی اینارو باش مثلا اومدن با ما خرید که کارای بد بد نکنیم حالا خوبه ما بچه های سر به زیری هستیم وگرنه که هیچی دیگه ارتین: مممنون زحمت کشیدین...... به شوهرای قوزمیتتون سلام برسونین رفتن و نذاشتن که یه دل سیر فحششون بدم ایییش ارتین: به جای فحش دادن اون بدبختا سریع یه لباسی انتخاب کنیم من کار دارم باز این یخچالی حرف زد پوووف. چشم غره ای بهش رفتم و شروع کردم به نگاه کردن دونه دونه مزون های اون اطراف..... این دفعه خداروشکر یه لباس خوشگل جیگر دیدم، قسمت سینش کلا سنگ کاری شده بوده و پایینشم خیلی پف داشت و دنبالش هم بلند بود و در عین حال خیلی هم زیبا، با ذوق پریدم تو مغازه(مغااازه؟! مگه بقالیه داداچ؟!) و ارتین هم دنبالم اومد. بعد از نشون دادن لباس به فروشنده گرفتمش تا ببرم تو اتاق پرو بپوشمش. لباس که ماشالا یه تن وزنش بود منم ریزه میزه کوچولو داشتم خودم و لباس و باهم به فنا میدادم که گشاد خان بالاخره به یه دردی خورد و لباس رو از دستم گرفت و تا دم در اتاق اورد رفتم و تو در و بستم و لباس و پوشیدم، ووووی ارتین فدام شه چه بهم میاد صدای تق تق در اومد و بعدش صدای ارتین ارتین: پوشیدی؟! با همون ذوق وصف ناپذیرم گفتم: ارههههه بی هوا در و باز کرد و اومد تو، خیره نگام میکرد رد نگاهشو که دنبال کردم رسیدم به........بی خرد ملعون درست داشت به وسط س. ینم که بخاطر باز بودن لباس تو چشم بود نگاه میکرد با اخم گفتم: کی اجازه داد تو بیای تو؟! برخلاف خیالاتم که الان میگه وااای سوگند جانم به فدایت من عاشقت شدم با پوزخند گفت:فردا عروسیمونه... و تو زن من میشی..... پس نیازی به اجازه گرفتن ندارم با حرص توپیدم: ترمز کن باهم بریم خودت داری میگی قراره شوهرم بشی هنوز نشدی که.... پس گمشو برو شوخر جون و با نیش باز نگاش کردم که اخمی بهم کرد و رفت بیرون لباس و از تنم در اوردم و لباسای خودمو پوشیدم و از اتاق پرو زدم بیرون. اعتماد به نفس اقارو داشته باش وقتی من تو اتاق پرو بودم واسه خودش کت و شلوار انتخاب کرده و خریده.......... میدونین حس فضولی یعنی چی؟! من الان دارم میمیرم از فضولی که بدونم دقیقا لباسش چطوریه ولی خو کور خونده که بهش بگم لباساتو ببینم ایییش با گرفتن لباس عروس و کت شلوار دیگه خریدامون تکمیل شد و از پاساژ زدیم بیرونو خرید هارو تو ماشین جا دادیم و سوارشدیم ارتین همونطور که داشت استارت میزد گفت:میرم شرکت چندتا کار دارم اگه میخوای تورو برسونم بعد برم اگرم نه...... خیلی سریع گفتم:منم میام میخوام محیط کارمو ببینم چیزی نگفت و حرکت کرد، نیم ساعت بعد جلوی یه مجتمع خفن نگه داشت، جووون اسم شرکتم که زاهدیه جونم ابهت فامیلیمون. رفتیم داخل مجتمع و بعدش اسانسور و بعد شرکت، خدایی خیلی بزرگه اصن فکم چسبید زمین ارتین از بین اون همه ادم با اخم و جدیت گذشت و در همون حال رو به یه دختری که تابلو بود منشیه گفت: بگین دوتا قهوه بیارن برامون بعدم راهشو کشید و رفت تو اتاقی که سرش نوشته شده بود مدیر عامل منم مث جوجه اردک دنبالش اتاقش یه جوری بود که باید از دوتا در رد میشدی اتاق اولی خیلی ساده بود و فقط یه میز کار و دوتا مبل راحتی جلوش وجود داشت و بعد اتاق اصلی اقا بود اتاقش هم بزرگه خدایی،سمت راست اتاقش یه کتابخونه بزرگ بود و کاناپه های راحتی و روبروی در با یکم فاصله میزکارش و جلوی اونم دوتا مبل چرم خوشگل. کت اسپرتشو از تنش در اورد و انداخت رو کاناپه و نشست پشت میزش خر الاغ بیعور عبضی انگار ن انگار منم اینجاماا ایییش. با صداش یه سکته ناقص زدم و فهمیدم باز من بلند بلند فک کردم آرتین:نمیفهمم من چطوری هم زمان میتونم هم خر باشم هم الاغ؟! میشه بگی چه فرقی باهم دارن؟! شونه ای بالا انداختم و جواب دادم: چرا به تفکرات تو سرم گوش میدی؟! با لبخند یه وری مسخره ای میگه: تفکراتت یکم بلند بودن شرمنده با صدای تق تق در نتونستم چیزی بگم. ارتین: بفرمایید یه اقای مسن اومد تو دوتای قهوه ی تو سینی رو روی میز گذاشت پیر مرده: چیزی لازم ندارید اقا؟! ارتین: نه ممنون اقا عیوض اقا عیوض رفت و اونم دوباره مشغول کاغذ بازیاش شد، جون شما من فضول نیستم ولی خیلی دوس داشتم بدونم چیا تو اون کتابخونشه. کولمو پرت کردم رو کاناپه و رفتم سمت کتابخونه و اولین کتاب و که نمیدونم چی بود و برداشتم و ورق زدم کتاب درسی بود مث اینکه ولی مگه این چند سال المان نبود؟! الان چطوری اینجا شرکت باز کرده دوروزه بخاطر ارضای حس فضولیم با صدای بلندی گفتم: ارتین ارتین: چیه سوگند: چیه چیه بی ادب........ تو مگه خبرت چند سال المان نبودی؟! چجوری انقدر سریع شرکت زدی اینجا؟! با ابروهای بالارفته میگه: خبر مرگ خودت..... چرا انقدر فضولی تو؟!....... اره المان بودم... چند ماه قبل اینکه برگردم بابا و ارسین و چندتا از دوستام کارای شرکت و اوکی کردن
  8. 📚✨ اعلان انتشار رمــــــان تازه در نودهشتیا ✨📚 🎀 عنوان رمان: وهـم ماهــــــوا 🖋 نویسنده: @سارابـهار از نویسندگان درجه یک و پرافتخار نودهشتیا 🎭 ژانر: عاشــــــقانه، فانتــــــزی 🌸 خلاصه داستان: ناگهان دریچه‌ای به آن‌سوی دنیاها باز می‌شود؛ حالا او در میان سحر و جادو، باید به دنبال راه نجات بگردد، راهی که دریچه‌ایست به جهانِ... 📖 برشی از رمان: – به جا نیاوردم… ببخشید شما جنابِ؟ – پدرت می‌دونست انتخابش منجر به مرگش میشه و باز هم انتخابش رو کرد. پس با غصه خوردن، انتخاب پدرت رو بی ارزش نکن ماهوا! 🔗 لینک دانــــــلود فایل رمان: https://98ia-shop.ir/2025/12/09/دانلود-رمان-وهم-ماهوا-از-سارابهار-کارب/
  9. با شنیدن صدای خش خشی در پشت سرم سر چرخاندم و در آن هوای تاریک و روشن به لونا که آرام به سمتم می‌آمد نگاه کردم؛ لعنتی او دیگر اینجا چه می‌کرد؟! مگر نگفته بودم که می‌خواهم تنها باشم پس او چرا اینجا بود؟! - راموس؟ سر برگرداندم و با پشت دست اشک‌هایم را پاک کردم؛ از این‌که خلوتم بهم خورده بود عصبانی بودم، اما‌ هنوز هم نمی‌خواستم لونا اشک‌هایم را ببیند. من گرچه از هم‌نوعانم ضعیف‌تر بودم، اما همیشه از نشان دادن این ضعف به دیگران متنفر بودم. - حالت خوبه راموس؟! بی‌آنکه بخواهم جوابش را بدهم از گوشه‌ی چشم نگاهی سمت او که حالا در کنارم بر روی تخته‌ی سنگ دیگری نشسته بود انداختم. - چرا اومدی اینجا؟! لونا شانه‌ای بالا انداخت. - نگرانت بودم. پوزخندی از حرفش به لبم نشست، من هربلایی که می‌بایست بر سرم آمده بود و فکر نمی‌کردم چیز بدتری هم در انتظارم باشد. - نگران نباش، من هربلایی که قرار بوده سرم بیا اومده فکر نمی‌کنم چیز بدتری در انتظارم باشه. لونا با ناراحتی نگاهم کرد. - این چه حرفیه راموس؟! حالا مگه چی شده؟! از شنیدن حرفش حرصم گرفت، مگر چه شده بود؟! جوری حرف میزد که انگار در سالن قصر حضور نداشت و صحبت‌های پادشاه را نشنیده بود! - مگه چی شده؟! میشه بگی چی باید میشده که نشده؟! من به خاطر همین طلسم لعنتی تموم عمرم رو تحقیر شدم، به خاطر همین طلسم سرزمینمون به دست خون‌آشام‌ها افتاد؛ پدر و مادرم پیش چشم‌هام به آتیش کشیده شدن و من نتونستم هیچ کاری براشون بکنم. همه‌اش هم به خاطر همین طلسم لعنتی! لونا در جوابم سری تکان داد. - باشه راموس، تو حق داری ولی لطفاً یکم آروم باش! آخه… آخه با این عصبانیت که کاری پیش نمیره! نفسم را پوف مانند بیرون دادم. - اومدی اینجا که فقط من رو نصیحت کنی؟! لونا با ناراحتی صدایم زد، اما دست خوم نبود آنقدر عصبی و کلافه بودم که حوصله‌ی شنیدن هیچ حرفی را نداشتم. - من نصیحتت نمی‌کنم راموس، من… من توی این ماجرا تموم حق رو به تو میدم. تو حق داری که عصبانی و ناراحت باشی، ولی یکم هم به الانمون فکر کن. لونا دست ظریفش را بر روی شانه‌ام گذاشت و ادامه داد: - گذشته‌ای که تو ازش حرف میزنی گذشته و تموم شده، ولی تو باید به حالا فکر کنی، به شکستن اون طلسم!
  10. همچنان محکم و با حرص قدم برمی‌داشتم؛ نمی‌دانستم به کجا و به کدام مقصد میروم فقط می‌خواستم بروم، آنقدر بروم تا خسته شوم، تا این ذهن فعال دست از مرور خاطرات و‌ حرف‌هایی که شنیده بودم بردارد ‌و بگذارد لحظه‌ای آرام باشم. از لابلای درختان جنگل می‌گذشتم، جایی را می‌خواستم که در آن هیچ موجودی نباشد تا بتوانم کمی در خلوت و سکوت فکر کنم و با خودم و حرف‌هایی که شنیده بودم کنار بیایم. برایم هضم حرف‌هایی که شنیده بودم سخت بود، سخت بود که فکر نکنم من این‌همه سال بی دلیل و بی تقصیر تحقیر شده‌ بودم درحالی که همه چیز زیر سر کس دیگری بوده است. روی تپه‌ای دور از شهر ایستادم و با هلال ماهی که در وسط اسمان خودنمایی می‌کرد نگاه دوختم، تحقیر شدنم توسط پدرم و پسرعموهایم آنقدر در سرم پررنگ بود که به هیچ‌ طریقی نمی‌توانستم آن را فراموش کنم و حالا این‌که بخواهم از مردی که باعث و بانی تمام آن سختی‌ها بود بگذرم برایم زیادی سخت بود. پدرم در تمام عمرش خیال می‌کرد من پسری ناقص و بی‌فایده هستم و حتی از پس مراقبت از خودم هم برنمی‌آیم و حالا کجا بود تا ببیند من مقصر هیچ‌کدام از این اتفاقات نبوده‌ام؟! مادرم در تمام عمرش با وجودی که سعی می‌کرد ضعف‌های من را به رویم نیاورد، اما همیشه به خاطر تفاوت‌های من با هم‌نوعانم غصه خورده بود و حالا کجا بود تا بداند پدر عزیزش باعث تمام این تفاوت‌ها بوده است؟! روی تخته سنگی نشستم و باز به آسمان نگاه دوختم، کاش پدر و مادرم بودند، بودند تا ببینند من هم قربانی یک انسان ضعیف شده بودم. کاش بودند تا بداند من هم می‌توانستم یک گرگینه‌ی عادی باشم اگر طلسم نشده بودم! - کاش بودی بابا، کاش بودی تا بهت می‌گفتم که من متفاوت نیستم. که من هم می‌تونستم عادی باشم اگه این طلسم شکسته میشد؛ کاش بودی مامان، کاش بودی تا ببینی مقصر این‌همه اتفاق من نبودم تا بدونی من هم مثل تو قربانی ترس‌های‌ پدرت شدم! بغضم را قورت دادم و صورتم را با دو دستم فشردم. اشک چشمانم بی‌اراده از چشمانم سرازیر بود و افکار لحظه‌ای ارامم نمی‌گذاشت، فکر به این‌که اگر من طلسم نشده بودم، اگر مثل تمام گرگینه‌‌ها قدرت ماورایی داشتم شاید سرزمینم به دست خون‌آشام‌ها نمی‌افتاد؛ شاید هرگز پدر و مادرم پیش چشمانم به آتش کشیده نمی‌شدند و خون‌آشام‌ها مردم سرزمینم را به اسارت در نمی‌آوردند.
  11. دیروز
  12. پارت هفتاد و پنج سرعتم نسبتا بالا بود و با شدت ترمز گرفته بودم ، بخاطر همین سرم محکم خورده بود به فرمون و گیج شده بودم ، راننده ماشین جلویی اومد و گفت : خانوم حالتون خوبه ؟ سرم رو سمتش برگردوندم که نمیدونم چی دید که گفت : ای وای الان زنگ میزنم اورژانس . پلیس و امبولانس که رسیدن بعد کار های اولیه و گرفتن مدارکم و بیمه و ... قرار شد بیمه خسارت رو بده ، زخمم توسط نیرو های اورژانس بسته شد و بهم گفتن باید برای چکاپ ببرنم بیمارستان که ببینن خدایی نکرده در اثر ضربه مشکلی پیدا نکرده باشم ، گفتن بهتره زنگ بزنم کسی بیاد بیمارستان برای همراهی . کسی که باهاش تصادف کرده بودم ، ادم خوبی بود ماشینم رو کنار خیابون پارک کرد و سویچ رو بهم داد ، نمیدونستم به کی زنگ بزنم همه خونه عمه بودن ، موبایلم رو دستم گرفتم و سوار امبولانس شدم ، سرم درد می کرد و اشفته بودم ، گوشیم تو دستم لرزید اروین بود ، چاره ای نبود باید به اون میگفتم ، تماس رو وصل کردم که گفت : سلام ، تماس گرفته بودید؟ با صدای گرفته از سردرد و ترسی که بهم وارد شده بود گفتم : اروین . _صدف تویی ؟ چرا صدات اینجوریه ؟ کجایی؟ _تصادف کردم ، تو امبولانسم ، میشه بیایی دنبالم؟ بدون مکث گفت : حالت خوبه ؟ کدوم بیمارستان میبرنت؟ _ خوبم یکم سرم ضرب دیده میگن باید عکس برداری بشه ، میبرنم بیمارستانه... . اروین سریع گفت : باشه الان راه میوفتم نگران نباش. تشکر کردم و تماس رو قطع کردم .
  13. پارت هفتادو چهارم دو روز از جشن میگذشت و تو این دو روز من تو خونه مونده بودم و رفع دلتنگی می کردم. بابا فردای جشن رفته بود پیش عمه معصومه و قانعش کرده بود اول دختر مورد علاقه ماهان رو ببینه بعد نظر بده ، امشب قرار بود ماهان دختره رو که اسمش رزا بود بیاره خونه عمه ، عمه هم مارو دعوت کرده بود . از اونجایی که حس کردم بهتره جو صمیمانه تر باشه ، تا بلکه ماهان به مرادش برسه ، زنگ زدم به عمه و عذرخواهی کردم و گفتم نمیام ، عمه هم انگار ترجیح میداد بزرگترا تو مجلس باشن ، که زود قبول کرد و ازم قول گرفت قبل رفتن حتما یکبار به خونش سر بزنم . عمه معصومه به مامان زنگ زده بود و خواسته بود از بعد از ظهر برن اونجا ، از قضا عمو بهروز و بهراد هم دعوت کرده بود ، رسما حس کردم یار کشی کرده که کوچک ترین چیزی از دختره ببینه همه رو شاهد بگیره و زبون ماهان رو ببنده. انصافا دلم برای ماهان و دختره سوخت ، خدا بهشون کمک کنه . ساعت چهار بود که مامان و بابا عزم رفتن کردن ، مامان خیلی به دلش نبود من رو تنها بزاره ولی بهش اطمینان دادم که خونه نمی مونم و میرم به دوستای قدیمم سر میزنم ، ولی خالی بستم چون هیچ کدوم از بچه ها مساعد نبودن . وقتی رفتن ، به اتاقم رفتم و لباسام رو با شلوار بگ لی و یک شومیز ازاد خنک عوض کردم و شالم رو هم سرم انداختم ،به قصد دور دور کلید ماشین رو برداشتم و به راه افتادم ، مقصد مشخصی نداشتم یکم که رفتم ، یکی ته ذهنم و قلقلک داد به اروین زنگ بزنم ، اما زنگ بزنم چی بگم ، خودم رو با اینکه می خوام زنگ بزنم برای پروژه ای که قولش رو داده قانع کردم و شماره اش رو گرفتم . یک بوق نخورده بود که به غلط کردم افتادم و قطع کردم ، به خودت بیا دختر طرف تا شماره داده و یه تعارف زده تو دو دستی چسبیدی ! تو افکارم غرق بودم که تلفنم زنگ خورد با دیدن شماره اروین حول کردم و نفهمیدم چی شد که زدم به ماشین جلویی ، سرم خورد به فرمون ، طرف از ماشین پیاده شدو یه نگاه به ماشینش کرد و گفت : حواست کجاست خانوم ، ماشین رو داغون کردی .
  14. پارت هفتاد و سوم اخر شب خسته روی مبلای خونه ولو شدم ، کفش هام رو از پام دراوردم ، بابا هم کتش رو در اورده بود و سرش رو به پشتی صندلی تکیه داده بود. مامان ‌هم بغل بابا نشسته بود و گفت : عزیزم ، نمی خوای بین معصومه و ماهان واسته بشی؟ بابا دستی به صورتش کشید و گفت : دوباره چی شده ؟ _ همون موضوع همیشگی ، والا من حق به ماهان میدم ، معصومه ندبده نشناخته ، داره مخالفت می کنه. کنجکاو پرسیدم : با چی مخالفت می کنه؟ مامان مکثی کرد و گفت : ماهان یک دختری رو دوست داره ، خانواده دختره وضع مالی خوبی ندارن ، عمه ات هم پاش رو کرده تو یه کفش این همه دختر هوری پری ریخته دور پسرم ، ما به این خانواده نمی خوریم . ابروهام رو از تعجب بالا انداختم و گفتم : واا ، از عمه این انتظار رو نداشتم ، لااقل دختره رو ببینه ، چند جلسه با خانوادش برن بیان بعد بگه نه! مامان گفت : والا منم همین رو میگم . بابا که خستگی از سر و روش میبارید گفت : خیله خب ، فردا میرم باهاش صحبت می کنم. مامان لبخندی زد و بوسه ای رو صورتش نشوند ، لبخند زدم و با شوق نگاهشون کردم . حس کردم باید تنهاشون بزارم شب بخیری گفتم و رفتم ، بعد تعویض لباس و پاک کردن ارایش سریع به خواب رفتم.
  15. پارت صد و چهاردهم گونتر دیگر نگرانی از بابت سپاهش نداشت و حالا باید به کاخ باز‌می‌گشت. مارکوس به او نیاز داشت. شنلش را برمی‌دارد و رهسپار کاخ می‌شود. مستقیم مسیر اتاق مارکوس را در پیش می‌گیرد. پشت درب اتاق هر چقدر درب را می‌کوبد و منتظر می‌ماند پاسخی دریافت نمی‌کند‌. در نهایت کنجکاوی و نگرانی بر او چیره سده و درب را باز می‌کند و در سرک می‌کشد. اتاق خالی بود و خبری از مارکوس نبود. در کاخ به راه می‌افتد و به دنبال توماس می‌گردد. هر جا که احتمال حضورش را می‌داد سرک می‌کشد و در نهایت توماس را در راهرویی منتهی به مطبخ می‌یابد. داشت از مطبخ بیرون می‌آمد و دو خدمتکار هم سینی به دست به دنبالش. وارد راهرو می‌شود و به سمت توماس می‌رود. توماس و همراهانش به جهت احترام سر خم می‌کنند. گونتر نیز متقابلا سر تکان می‌دهد و خطاب به توماس می‌گوید: - مارکوس کجاست؟ تو اتاقش نبود. - به تالار خانوادگی رفته. اونجا می‌تونی پیداش کنی. گونتر سر تکان می‌دهد و به سینی‌های در دستان خدمتکارها نگاه می‌کند. سینی‌ها با میوه و چند مدل غذا با گوشت نیم پز و جام خون پر شده بود. با سر به سینی‌ها اشاره می‌کند و ابرو بالا می‌اندازد: - چه خبره این وقت روز! توماس نیم نگاهی به سینی‌ها می‌اندازد و پاسخ می‌دهد: - عالیجناب مهمان دارن، شاهزاده خانم والِنتینا اومدن! این بار هر دوی ابروی گونتر بالا می‌پرد. والنتینا آمده بود؟ دیشب که در کاخ نبود. پس یعنی در روز آمده بود! والنتینا، وسط روز؛ آن هم در زمانی که جنگ از رگ گردن نزدیکتر است؟ تا پشت لب‌هایش آمده بود که بپرسد شوهرش هم آمده یا نه؟ اما جلوی خود را گرفته بود. به سمت خروجی راهرو می‌چرخد تا سراغ مارکوس برود. میان راه می‌ایستد و دوباره به سمت توماس می‌چرخد و با مکث می‌پرسد: - والنتینا هم کنارشه؟ توماس سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد و به او اطمینان می‌دهد مارکوس تنهاست. به سمت تالار خانوادگی می‌رود. تالاری که شجره نامه‌ی خانواده‌ی باسیلیوس بر دیوارهایش نقش بسته بود. مارکوس وسط تالار صندلی گذاشته و نشسته بود و به تصویر رو به رویش می نگریست. در سکوت جلو می‌رود و کنارش می‌ایستد و نقش روبه‌رو نگاه می‌کند. تصویری از باسیلیوس در میان سالی... مدتی همانجا می‌ایستد و به آن شجره‌ی پر بار می‌نگرد.
  16. پارت صد و سیزدهم لوکا تازه به فرهد رسیده بود. فرهد که توقع بازگشت لوکا را نداشت با رزا در اتاقش بود. لوکا سر زده رسیده و آنها را دیده بود. حالا می‌دانست فرهد برخلاف آنچه به او قول داده است عمل کرده است. ساعتی را به دعوا و مشاجره گذرانده بودند. گمان می‌کرد فرهد با مارکوس خواهد جنگید و در این مدت لوکا نیز افکار عموم را بر ضد او می‌شوراند و در زمان مناسب با هم ضربه‌ی آخر را می‌زنند. چیزی که دیده بود را باور نمی‌کرد. چطور ممکن بود؟ فرهد و رزا کنار هم نشسته و چای می‌نوشیدند! فرهد می‌گفت باید اعتماد رزا را جلب‌ کند. این گونه خود رزا نیز یک عامل موثر و کمک کننده خواهد بود‌. پس از بحث با فرهد از عمارت فرهد بیرون می‌زند. احساس می‌کرد فرهد او را فریب می‌‌دهد و اهداف دیگری دارد. نمی‌توانست حرف هایش را باور کند. جلوی درب عمارت فرهد بود، نیاز داشت کمی قدم بزند و فکر کند. اطراف و مسیرهای مقابلش را از نظر می‌گذراند. فردی شنل پوش و سوار بر اسب که انگار به سمت عمارت می‌تاخت به چشمش آید. از عمارتش پیغام آورده بودند؟ اسب جلوی پایش توقف کرده شیهه می‌کشد. سوارش پایین می‌آید و مقابل لوکا زانو می‌زند. لوکا دست‌هایش را پشت سرش به هم گره می‌زند و می‌گوید: - بگو، می‌شنوم. پیک با مِن مِن و صدایی آرام می‌گوید: - عالیجناب، پیشکارتون پیغام دادن که، که... داشت حوصله‌ لوکا را سر می‌برد. ابرو در هم می‌کشد و با صدایی که رگه‌هایی از حرص و کنجکاوی داشت می‌پرسد: - چی گفت؟ لحن محکم و کوبنده‌ی لوکا حول و ولا می اندازد در دل پیک و سریع پاسخ می‌دهد: - همسرتون عمارت رو ترک کردن! لوکا یکه خورده گره ابروانش باز می‌شود و دست‌هایش آزاد کنارش می‌افتد. متحیر زمزمه می‌کند: - چی گفتی؟! - صبح مدتی بعد از این که شما رفتید پیشکار به دستور شما رفت اتاقتون که پسرتون رو به جایی امن ببره. متاسفانه کسی تو اتاق نبود. اتاق به هم ریخته بود و یه سری از وسایل جمع شده بود. با هر جمله‌اش خشم در رگ‌های لوکا تزریق می‌شد. با پایان جمله‌اش لوکا فوران می‌کند و فریاد می‌زند: - پس شماها اونجا چی‌کار می‌کردید؟ سرباز بیچاره از فریاد لوکا بر خود می‌لرزد و می‌گوید: - م ما، یعنی اون اونا ؛ نمیدونم چطوری رفتن عالیجناب. م ما ندیدیم ک کسی بره! لوکا با لگد بر شانه‌اش می‌کوبد و فریاد می‌زند: - احمق‌ها. سرباز از شدت ضربه‌ی لوکا شانه‌اش تیر می‌کشد و بر زمین می‌افتد. دست بر شانه‌ی خود می‌گیرد و می‌خواهد بلند شود که لوکا به سمتش می‌جهد و یقه‌های شنلش را در دست می‌گیرد و او را بالا می‌کشد. در چشم‌هایش نگاه می‌کند و با حول می‌گوید: - پسرم، پسرم کجاست؟ سرباز بی‌چاره تنها با ترس به چشم‌های تیز و برنده‌ی او نگاه می‌کند. جرعت گفتنش را نداشت. جرعت آمدن هم نداشت. هیچکس جرعت آمدن و رساندن این خبر را نداشت. در نهایت قرعه انداخته و نام سیاه او درآمده بود. در دل بر بخت و اقبالش لعنت می‌فرستد. او چه تقصیری داشت؟ آن زن بیچاره تا حالا هم بیش از اندازه از خود گذشتگی نشان داده بود. دم دم‌های غروب شده بود و خورشید رو به افول بود. گونتر و والریوس از صبح تمام استراتژی‌های احتمالی که باید در مقابل کُنراد به کار می‌گرفتند را مرور کرده و تمام جوانب را بررسی کرده بودند. حالا تنها باید منتظر می‌ماندند. فرهد یا منتظر پاسخ نامه‌اش می‌ماند و یا صبرش تمام می‌شد و خود آغازگر این مسیر می‌شد.
  17. پارت سی و ششم خیلی ترسیده بود و مهدی با اسلحش بیشتر اونو ترسونده بود...چشمای مغرورش داشت و نمی‌دونم ته‌‌دلم چرا بهم می‌گفت که دروغ نمیگه اما من نمی‌خواستم این‌بارم خام حرفای دلم بشم چون به قدر کافی از اعتمادم به آرون ضربه خورده بودم. ازش اسم و فامیلیشو پرسیدم و از بچها خواستم تا زمانی که برسیم پیش عمو راجبش تحقیق کنن ! براش نگران بودم چون در هر صورت عاقبت این دختر خوب تموم نمی‌شد و حتی اگه واقعا هم از چیزی خبر نداشت و راست می‌گفت، بخاطر اینکه ریسکشو به جون نخریم و فردا پس فردایی پیش پلیس نره، عمو مازیار حتما حکم مرگش و میداد. و برای من هیچ چیز سخت تر از این نبود که بخوام یه دختر و بکشم! درسته که منم ازش خوشم نمیومد خصوصا وقتی از اون آرون عوضی پیش من دفاع می‌کرد و من میدونستم که اون حرومزاده چه تحفه‌ایه! اما واقعیتش این بود که دلم نمی‌خواست براش اتفاقی بیفته...من حتی بیشتر از خودش برای جونش استرس داشتم و دلم می‌خواست واقعا راست بگه و از آرون خبری نداشته باشه تا بتونم عمو رو قانع کنم که کاری باهاش نداشته باشیم! وقتی بردمش پیش عمو مازیار و عمو از عمه‌ آرون بهش گفت، خیلی تعجب کرد و گفت که آرون با مادرش که اسمش ناهیده زندگی می‌کنه. عمو اونقدر عصبانی بود و خنده‌های دردناک می‌کرد که نتونستم بیشتر از این باوان و توی اون اتاق نگه دارم و به عفت خانوم گفتم تا کمکش کنه، لباسایی که فرستادم بچها براش بخرن و با اون لباس عروس عوض کنه و یه دوش بگیره. سپردم بهش که کلید اتاقش حتما بده به من تا یه موقع به سرش نزنه که از اینجا فرار کنه!
  18. زمانی داشتنت ارزوی هر شب و روزم بود و اکنون فراموش کردنت! میدانی خسته ام از نداشتنت، مگر منِ خسته چقدر تحمل دارد؟! چقدر باید زجر بکشد تا نیم نگاهی از سمت تو مانند کودکی که بخاطر یک عروسک ذوق دارد، خوشحالش کند؟! گاهی اوقات دلم میخواهد همانند خودت بی رحم باشم، همانطور که غرورم را خورد و احساساتم دا لقد مال کردی، من هم چون تو چیزهایی بگویم که همچون اینه شکسته هزار تکه شوی، همان گونه که ذوقم را کور کردی ذوقت را چون چشمان زلیخا کور کنم. اما افسوس که من چون تو نیستم و این دل، طاقت یک لحظه درد و رنج تو را ندارد..!
  19. پارت سی و پنجم و این باعث شد که برامون گرون تموم بشه! چند روز بعد، ساعت پنج صبح، شاهین با عجله باهام تماس گرفت که گاوصندوق خونه و کیسه شمش‌ها خالی شده و عمو فشارش رفته بالا، بعلاوه اینکه اسکناس‌هایی که دیروز از واسطه تحویل گرفته بود هم به دستمون نرسوند! کار از کار گذشته بود...خیلی دنبالش گشتیم اما پیداش نکردیم. آدرس خونه‌ایی هم که به ما داده بود و گفته بود عمه‌اش اونجا زندگی می‌کنه هم رفتیم ولی صابخونه‌اش گفته بود که طبقه بالاش الان یکسال هست که به کسی اجاره نداده. عکس چندتا دخترایی که شاهین ازش گرفته بود و پیدا کردم...و در به در دنبال همشون گشتم. متأسفانه نتوانستم رد هیچ کدومشون و پیدا کنم جز همون دختری که می‌گفت قراره باهاش ازدواج کنه. اونم چون عکسی که شاهین ازشون گرفته بود، جلوی در یکی از موسسه زبان های معروف شهر بود... با تهدید مدیر مجموعه، کلی اطلاعات ازش گرفتم و بهم گفت که امروز عروسیشونه و دختره برای چند روز مرخصی گرفته...دیگه به یقین رسیده بود حتما این دختر هم باهاش همدسته! و ازش خبر داره. نکته جالبی این بود که وقتی قیافه دختره رو دیدم، برام خیلی آشنا بود...وقتی جلوی در آرایشگاه منتظر شدم تا بیاد و گروگانش بگیریم، یادم اومد که دو روز پیش وقتی داشتم از راه شرکت برمی‌گشتم، تو یه خیابون فرعی نزدیک بود بزنم بهش. تو چشماش یه جسارت خاصی بود و بنظر لجباز میومد...انتظار داشت که ازش عذرخواهی کنم اما من لجبازتر از خودش بودم! خندم گرفته بود! دنیا واقعا چقدر کوچیک بود...کی فکرشو می‌کرد دختری که اینجوری جلو پام سبز شده، نامزد آرون از آب درومده باشه...حتما اینم دستش با اون عوضی تو یه کاسه بود. اما یه چیزی این وسط غلط بود! ساعت تقریبا دو بعدازظهر با وضع آشفته‌ایی با لباس عروس از آرایشگاه زد بیرون! انگار خبر بدی گرفته بود! تا نصف راه با ماشین دنبالش رفتیم و از مهدی خواستم بگیرتش و بیارتش تو ماشین. اصلا دلم نمی‌خواست باهاش اینجوری رفتار کنم اما تقصیر خودش و شوهر کلاهبرداری بود که سر همه مارو شیره مالیدن...ولی وقتی گرفتیمش دختره کپ کرده بود، انگار واقعا از چیزی خبر نداشت و به گفته خودش آرون اونم تو آرایشگاه کاشته بود و دنبالش نرفته بود.
  20. پارت سی و چهارم در حال فکر کردن بودم و وقتی آرون دید که جوابشو نمی‌دم با صدای بلندتری گفت: ـ داداش باتوام! کجا غرق شدی؟! چشم غره ایی بهش دادم که لبخندشو جمع کرد و در جواب حرفش فقط گفتم: ـ تو چیزایی که بهت ربطی نداره دخالت نکن! گفت: ـ باشه داداش...ولی این دختره اهل زندگیه! و خیلی قشنگ منو دوست داره! نمیتونم از دستش بدم، با بقیه دخترا هم صرفا بابت جاست فرندیه دیگه! حالم از طرز حرف زدنش داشت بهم میخورد! از اینکه اینقدر احساس آدما براش بی‌ارزش بود و اونا رو بازیچه دست خودشون می‌کرد! گفتم: ـ خیلی خب بسته! دیگه نمی‌خوام چیزی بشنوم! اونم دیگه چیزی نگفت و اون روز رفتیم دنبال عمو...عمو بعد از سوار شدنش به ماشین راجب یه کیسه شمش حرف میزد که قرار بود با مبلغ هنگفتی اونارو با روسها مبادله کنه و در ازاش اسکناس تقلبی بگیره. جلوی آرون چیزی نگفت اما وقتی پیاده شدیم ازم خواست تا اون کیسه‌ها رو یجای خیلی مهم و جایی که هیچکس جز من و خودش ندونه ، پنهون کنم. منم جایی جز گاوصندوق خونه به ذهنم نرسید! چند هفته‌ایی گذشت...آرون مراسم ازدواجش با همون دختره که می‌گفت اهل زندگیه رو بهانه کرد و بازم کم میومد سرکار. تا اینکه عمو بهش سپرد از طلا فروشی سر خیابون امیرکبیر یه قطعه طلای ناب سفارش بده و وقتی آماده شد، برامون بیاره. خلاصه که اون روزا هم من و هم عمو خیلی درگیر کار بودیم و از اونجایی که دیدیم از آرون هم خطایی سر نزده و شَکَم بیخودی بوده، پیگیرش نشدیم.
  21. دستش رو روی دهنم گاز گرفتم و عقب رفتم. به سر تا پاهام با دقت نگاه کرد و گفت: - پس سرور من تو هستی؟ گیج و وحشت زده بهش خیره شدم. نزدیکم شد و بو کشید. - بله خود شما هستی. احترامی گذاشت و گفت: - بنده تریستان نگهبان شما هستم. تا جایی که یادمه شخصی شنل پوش خون شما رو به من داد و گفت تا لحظه مرگ از شما محافظت کنم. خون و مانای شما برای من دلچسب بود و قبول کردم. دستم رو بالا اوردم. - نزدیک‌تر نیا. تکون نخورد و ایستاد. وقتی به حرف من گوش کرد آروم گرفتم و عمیق نگاهش کردم. یه پسر قد بلند چشم سبز با موهای مشکی بود. لباس‌هاش هم تماماً مشکی بود. یه قدم نزدیک شدم که صدای پا اومد و گفتم: - قایم شو‌. تبدیل به مه سیاه شد و روی دستم اومد دستبند شد. از راه رو بیرون زدم چون دکتر و خواهرش داشت بیرون می‌اومد. سریع سمت میکال رفتم. مشکوک نگاهم کرد. ایهاب هم بیدار شده بود. روی صندلی نشستم و دستی روی بینیم کشیدم. تریستان، نگهبان من؟ لرزیدم و کاپشنم رو پوشیدم‌. موهام از روی شونه‌هام پایین ریخت و لب‌هام رو فشار دادم. الان من از این دنیا همه چیز رو به لطف همجوشی سه ثانیه‌ام با روح تانسا می‌دونم. حتی با این که مدرسه و جایی نرفتم یاد گرفتم بنویسم و بخونم. کلماتی که نمی‌تونستم بخونم روی تابلو‌ها الان می‌تونم. با صدای ایهاب به خودم اومدم. - خانم دکتر؟ سرم رو بالا اوردم و نگاهش کردم. لبخند زد و سرخ شد. - ممنون نگذاشتی بمیرم. ابروهام بالا پرید؛ بچه بانمکی بود. بلند شدم کنارش رفتم. دست تو موهای سفیدش کشیدم و پیشونیش رو بوسه زدم. - این هم جایزه‌ات، چون اگه به من نمی‌گفتی درد داری من هم متوجه نمی‌شدم. سرخ شد و زیر پتو رفت. خندیدم و سر به سرش گذاشتم. از خنده به سرفه افتاد. نشست و گفت: - کاش بزرگ‌تر بودم با تو ازدواج می‌کردم. میکال قهقهه زد. لیرا خنده‌اش گرفته بود ولی گفت: - ایهاب زشته. ایهاب لبخند زد. - دروغ نمیگم خانم دکتر خوشگله، اگه در آینده‌ای که من بزرگ شدم تو هنوز شوهر نداشتی خودم می‌گیرمت. با خنده جواب دادم: - اون وقت من پیر میشم. با حرفش چشم‌هام گرد شد و میکال رو کاری کرد تا بغلش کنه. - پیر بشی هم می‌خوامت. نچ نچی کردم و روی صندلی نشستم. یه بچه هشت ساله رو ببین چی میگه. لیرا غر زد: - میکال بسه نخند، ایهاب رو چشم باز تر می‌کنی؛ فکر می‌کنه رفتارش درسته با خنده‌هات. تخت کناری که یه زن بود خندید و گفت: - پسرت حق داره، خانم دکترش خوشگله. از زبون یه بزرگتر اینو شنیدم معذب شدم و جواب دادم: - شما لطف داری. خواهر دکتر لباس پوشیده. دوید‌ و سمت من اومد و بلند گفت: - یورا؟ بلند شدم و گیج پرسیدم: - بله؟ چیزی شده؟ محکم بغلم کرد. - بیا با هم دوست بشیم. شوکه شدم. دوست بشیم؟ دکتر نزدیک ما شد و از تانسا فاصله گرفتم مات گفتم: - یک ساعت نشده منو می‌شناسی! دکتر خندید. - بیشتر هم میشه. کیسه‌ای سمت من گرفت. - ناقابله، با این که هرچی بدم کمه ولی لطفا همین رو قبول کنید. دستی رو پیشونیم کشیدم. بی تعارف کیسه حاویه پول رو گرفتم. آدمی نبودم دست مزدم رو نگیرم. مخصوصا الان تو این دنیای جدید. تشکر کردم و میکال مشکوک پرسید: - چه اتفاقی بین شما افتاد؟ دکتر جواب داد: - همون طور که می‌بینی با دست‌هاش معجزه کرد و خواهرم داره راه میره، نوع ماناش رو هم تشخیص داده. خواهرم مانا گریز هستش. با این که تو خانواده چنین ژنتیکی نداشتیم خواهرم دچارشه. گاهی مشکلی که ما فکر می‌کنیم خیلی بزرگه در عوض خیلی کوچیک تره، ذهن ما انقدر یه چیزی رو بزرگ می‌کنه که نمی‌ذاره واقعیت رو ببینیم. من یوراجان درس بزرگی یاد گرفتم. من که کاری نکردم! در واقع خواهرش اصلا مریض نبوده، فقط من حقیقت رو گفتم مریض نیست و مانای انباشته شده‌اش رو جذب کردم برای خودم که باعث شد نگهبان من هم بیدار بشه. تانسا هم وزن مانای متعادل پیدا کنه. موهام رو پشت گوشم انداختم. میکال نگاهم کرد و حرف دکتر رو تایید کرد. تانسا پچ زد: - بگو دیگه دوست باشیم؟ سر تکون دادم. - دوستیم. لب‌هاش رو گاز گرفت، کنار تخت رفت و شروع کرد نوشتن. نوشته‌اش رو سمت من گرفت. - شماره خونه ما و آدرس خونمون، اسمم تانساکیوا پایین زدم. ابرو بالا انداختم و گفتم: - عالیه‌. پول و آدرس رو تو کیف پشتیم انداختم‌ پرسیدم: - فقط من هجده سالمه دوستی به بچگی من داشته باشی زده‌ات نمی‌کنه؟ اخم کرد و صورتش رو بامزه کرد. - من هم خیلی پیر نیستم. امسال صد و یک سالم میشه. راستی امسال تو هم میری مدرسه؟ از هجده‌سالگی میرن درسته کیان؟ کیان تایید کرد و گفت: - آره از هجده ولی قانوناً از نوزده سالگی میرن تا مانا کاملا رشد کرده باشه. از همجوشی با تانسا همه این‌ها رو فهمیده بودم. تو این سرزمین عمر تا هزار ساله و خیلی ها تا هزار و خورده سال هم زنده موندن ولی پیر و فرسوده شدن. از پونصد سالگی هم میگن طرف پخته، هشتصد سالگی به بالا هم پیر میگن.
  22. از روی صندلی چوبی برخاستم، احساس می‌کردم سالن قصر با وجود بزرگ بودنش برایم تنگ شده و نفسم را می‌گیرد. - شما… شما چرا بعد از اون اتفاق هیچی نگفتین؟! چرا به مادر من خبر ندادین که بچه‌اش طلسم شده؟! شما می‌دونین من توی اون سال‌ها چی کشیدم؟! می‌دونین به خاطر همون طلسم لعنتی چقدر تحقیر شدم؟! فریاد میزدم، رگ گردنم برجسته شده و اشک چشمانم بی‌اختیار از چشمانم فرو می‌ریخت؛ در تمام طول عمرم جز در زمان مرگ پدر و مادرم این‌همه عصبانی و غمگین نبودم. سرم را با تأسف تکان دادم؛ متأسف بودم برای خودم که این‌همه بی دلیل به خاطر اشتباه فرد دیگری تحقیر شده بودم، برای مادرم که از طرف خانواده‌اش چنین ضربه‌ای خورده بود و برای پدرم که هیچ‌وقت نتوانست حقیقت پشت ماجرا را بفهمد. - پدرم همیشه فکر می‌کرد که من ناقصم؛ فکر می‌کرد که نمی‌تونم جانشین خوبی براش باشم، ولی هیچ‌وقت نفهمید که من ناقص نبودم. که من قربانی ترس‌های یه موجود ضعیف شده بودم! پادشاه سر به زیر انداخته و هیچ نمی‌گفت و همین حال مرا بدتر می‌کرد؛ دوست داشتم حرف بزند، دوست داشتم از پدرش دفاع کند تا من هم بتوانم عقده‌های این چند ساله‌ام را بیرون بریزم، اما ساکت مانده بود و جوابم را نمی‌داد. دستان لونا که دست مشت شده‌ام را در بر گرفت نگاه از پادشاه گرفتم و به اویی که با نگرانی خیره‌ام شده بود نگاه کردم؛ چقدر وضعیتم وخیم شده بود که این‌ دختر هم با‌ وجود دلخوری‌اش از من حالا قصد دلداری دادن داشت. - خواهش می‌کنم آروم باش راموس! باید آرام می‌بودم؟! اصلاً میشد؟! اصلاً می‌توانستم؟! چطور می‌توانستم با وجود فهمیدن این حقایق تلخ باز هم آرام باشم؟! سرم را کلافه تکانی دادم، دیگر نمی‌توانستم این فضای خفقان‌آور را تحمل کنم؛ دیگر نمی‌توانستم حضور پادشاه را در کنارم تحمل کنم! دستم را از دستان لونا بیرون کشیدم و به طرف خروجی سالن قدم برداشتم. - نمی‌خواهی راه باطل کردن طلسم رو بشنوی پسرعمه؟ پیش از بیرون رفتن لحظه‌ای ایستادم، راه باطل کردن طلسم را می‌شنیدم؟! آن‌هم حالا؟! حالایی که نه پدری مانده بود و نه مادری و نه سرزمینی که من بخواهم پادشاهش باشم؟! با کمی تعلل برگشتم و به ولیعهد که منتظر خیره‌ام شده بود نگاهی انداختم. - حالا برای این کار… نگاه کوتاهی سمت پادشاه انداختم و به تلخی ادامه دادم: - زیادی دیره! و بی‌آنکه منتظر شنیدن حرفی از جانب آن‌ها باشم از سالن بیرون زدم.
  23. از شنیدن حرف ولیعهد ابروهایم از تعجب بالا پرید؛ این ماجرا به خانواده‌ی خود پادشاه مربوط میشد؟! پس… پس آن گرگینه‌ که بود؟! پادشاه با دیدن نگاه مات و‌ حیرانم کمی خودش را بر روی میز جلو کشید و درست به چشمانم خیره شد؛ در ذهنم افکاری می‌گذشت که نمی‌خواستم باورشان کنم. افکاری که مدام از سرم آن‌ها را پس میزدم و باز مصرانه در سرم جولان می‌دادند. - اون… اون گُ… گرگینه‌… پادشاه لحظه‌ای کوتاه پلک روی هم گذاشت؛ انگار صحبت کردن در این مورد برایش آسان نبود، اما برای من هم انتظار کشیدن با آن‌همه افکار متناقضِ در سرم آسان نبود‌. - اون گرگینه‌ کی بود؟! - اون گرگینه‌… پادشاه باز هم لحظه‌ای سکوت کرد و این سکوتش داشت من را به جنون می‌رساند. - اون گرگینه‌… پدر تو بود. مات و مبهوت مانده دستی به صورتم کشیدم؛ پس فکرم درست بود. ولیعهدِ سرزمین گرگ‌ها پدرم، آن شاهدختِ مطرود مادرم و آن فرزند طلسم شده من بودم! پس این سرنوشت شوم، این‌همه تفاوت و این همه تحقیر از کودکی تابحال فقط به خاطر ترس‌های یک پادشاهِ بی‌رحم بر سر من آمده بود؟! تک‌خنده‌ی شوکه و ناباوری کردم؛ پس برای همین بود که پادشاه می‌گفت همین حالا هم برای گفتن حقیقت دیر است! - یع… یعنی الان شما دایی من هستین؟! یعنی من… من فقط به خاطر طلسم پادشاه به این وضع افتادم؟! پادشاه مغموم سری تکان داد و من باز از آن‌همه غم و بهت به خنده افتادم؛ واقعاً که سرنوشتم زیادی مسخره بود! آخر چه کسی باور می‌کرد که من تمام عمر به خاطر چیزی که حتی تقصیر من هم نبود و پشتش موجودی به بی‌رحمیِ یک پدربزرگِ ضعیف پنهان بود تحقیر شده بودم؟! - این… این خیلی مسخره‌اس! این… این… دستم را محکم به صورتم کشیدم، تمام لحظاتی که از سمت پدرم و پسرعموهایم تحقیر شده بودم در ذهنم می‌آمد و حالم را خراب‌تر می‌کرد! - شما… شما از همون اول از این ماجرا خبر داشتین؟! شما هم می‌دونستین که بچه‌ی خواهرتون طلسم شده؟! پادشاه کوتاه سری تکان داد و من با همان حرص و آتش خشمی که به جانم افتاده بود ادامه دادم: - یعنی می‌دونستین و اجازه دادین این‌کار رو بکنن؟! پادشاه سر به زیر انداخت. - من اون‌موقع هیچ کاری از دستم برنمیومد، پدرم به این کار اصرار داشت و هیچ‌کس نمی‌تونست روی ‌حرفش حرفی بزنه.
  24. ابتدا زن سالخورده‌ای که صورتش چروک نداشت، نه به خاطر زیبایی، به خاطر این‌که اصلاً پوستِ کامل روی صورتش نبود. خطوطش هم‌چون سایه‌هایی بود که دائم جا به‌جا می‌شدند و صدایش مانند این بود که کسی جریان باد را در یک غار ضبط کرده باشد. - ورجمه بیدار شده و گرسنه‌س! سپس صدای نفر بعدی بلند شد، مردی استخوانی که انگشتانش مانند قلم بودند. هر بار که حرف می‌زد روی میز نامرئی یا بهتر است بگویم در هوای معلق بینشان خط می‌افتاد انگار با ناخن نوشته باشد. او به من نگاه کرد، نه به چشمانم، بلکه به سایه پشت سرم و خطاب به آنان گفت: - اون نشانه داره. اون، ها همیشه نشانه دارن؛ اما این یکی… دیر رسیده. خیلی دیر. این‌بار نوبت سومی بود که به حرف بیایید. زن جوانی که موهای سیاهش روی زمین ریخته بود، مثل ریشه‌های یک درخت مرده. چشم‌هایش بی‌حرکت بود، کاملاً سرد، مانند سنگ. گویا که هیچ‌گاه پلک نمی‌زد. او زیر لب با لحنی ادبی نطق کرد: - هرگاه ورجمه برخیزد، ناجی نیز باید پیدا شود. پیش از آن‌که بفهمم منظورشان چیست، چیزی زیر قفس تکان خورد. چشمانم را از وحشت مجدد بستم. آه به‌ هیچ وجه. من قرار نبود پایین را نگاه کنم؛ ولی ناچاراً چشمانم را گشودم و نگاه کردم. حیوان نبود. سایه هم نبود. انگار یک مشت انگشت انسانی بود که از زمین بیرون زده باشد و آهسته می‌کِشید بالا. آب دهانم را به زور فرو بردم و سعی کردم به چیزی که در آن سلول وهم‌ناک احاطه‌ام کرده بود فکر نکنم؛ چون می‌دانستم حتی اگر خطرناک نباشد که صد البته خطرناک است، باز من از وحشت ذهن خودم سکته‌هایی جدید‌ التأسیس می‌زنم و به عمر گران‌بهایم پایان داده می‌شود. با اکراه چشم چرخاندم سمت بیرون از میله‌های استخوانیِ لرزان. از آن سه نفر که چرندیاتی مانند پیشگو‌های فیلم‌های تاریخی باهم رد و بدل می‌کردند، اولی گفت: - اگر ناجی نیاد… سومی سرش را آرام به طرف من چرخاند. چشم‌هایش شبیه دو خط خودکار خشک بود. - بله اگر نیاد این یکی... اشاره کرد به منِ قفسیِ بیچاره! و گفت: - اولینِ بلعیده‌شون خواهد بود. خب عالی. خیلی هم عالی. چرا من توی خواب‌هایم نمی‌توانم کوه یخی بخورم؟ یا پرواز کنم؟ نه… حتماً باید توی قفس باشم و تهدید به بلعیده شدن شوم! آنان با چرند گفتن ادامه دادند. صداها شروع کردند به لرزیدن، دور شدن، پیچیدن… ذهنم تماما درگیر حرف و اشاره شان به من بود و دلم می‌خواست فریاد بزنم: - چرا اولین من؟ حداقل دومی، سومی… یه مقدار تنوع بدید لامصبا! ولی صدایم در نمی‌آمد. میز نامرئی ناگهان لرزید. من لعنتی چطور می‌توانستم لرزش میزی که آن‌جا نبود را احساس کنم؟ دود سیاهی از زیرش بالا زد. یک صدای متفاوت، غیر از آن سه، در آن تالار سنگیِ عجیب پیچید. صدایی که انگار مستقیماً از تهِ زمین بالا می‌آمد: «ورجمه از خواب برخاسته… و نامِ او…» تالار تکان خورد. نورها خاموش شدند.
  25. *** تمام وجودم در آتشی نامرئی می‌سوخت. سوزش را در تمام بدنم احساس می‌کردم؛ ولی به چشمم هیچ ماده اشتغال‌زایی نمی‌دیدم. نمی‌دانستم کجا هستم. پشت میله‌های یک اتاقک سنگی در بندِ آتش بودم. فریاد می‌کشیدم و آن سه نفری که در آن‌طرف میله‌ها دور میزی که واقعاً آن‌جا بینشان نبود؛ ولی از کتاب‌هایی که معلق جلویشان بود حدس می‌زدم دور میزی نامرئی نشسته بودند و حتم داشتم کر ترین مخلوقات عالم بودند؛ چون هیچ‌کدام فریادم را نمی‌شنیدند. موهایم تماماً سوختند و آتش نامرئی به پوست سرم رسید. از وحشت دوباره و دوباره فریاد کشیدم. در همین حین که مرگ را نزدیک‌ترین یاور خود می‌پنداشتم، صدایی شنیدم. صدای جاری بودن، جاری بودن آب. یک آن متوجه شدم تا زانو در آب فرو رفته‌ام. و باز هم آبی که با چشم دیده نمی‌شد؛ اما واقعی بود. با تمام وحشت و درد و سوزشی که جسم و روحم را در برگرفته بود درون آب نامرئی شیرجه زدم و نفسی عمیق کشیدم. برخورد آب با بدنم صدایی هم‌چون انداختن تکه‌ای ذغال در لیوانی آب یخ، ایجاد کرد. حالا که از آتش نامرئی نجات یافته بودم، می‌توانستم به این فکر کنم که من آن‌جا چه غلطی می‌کردم و چه بر سرم آمده بود؟ با وحشت اطرافم را بررسی کردم. هوا بوی خاک سرد و دود می‌داد. چشم چرخاندم به اطراف. یک تالار سنگی بود، سقفی که از ترک‌هایش نور خون‌آلود چکه می‌کرد. نه واقعی… چیزی بین نور و مایع؛ اما این‌بار قفس فقط آهن نبود… جنسش انگار از استخوان بود. استخوان‌هایی که هر از چند ثانیه می‌لرزیدند. و من اصلاً نمی‌خواستم بدانم چرا. در همین حین که از آبی که دیده نمی‌شد آرامش می‌گرفتم، صدای سه نفری که آن‌طرف میله‌ها صحبت می‌کردند را شنیدم. نه، اگر کر هستند و صدایم را نمی‌شنوند، حداقل لال نیستند! سه نفری که دور آن میزی که وجود خارجی نداشت نشسته بودند، قیافه هرسه شان عمیقاً به فسیل می‌خورد. گویا از قرن نامعلومی آمده بودند! قیافه‌هایشان آن‌قدر زار بود که نه شبیه دانایان مهربانِ افسانه‌ها، بلکه آنان بیشتر شبیه سه مرحله‌ی مختلفِ بدبیاریِ انسانی بودند!
  26. برای لحظه‌ای چشمانم را بستم و نفس عمیق کشیدم. می‌خواستم به خودم اعتماد به نفس کافی بدهم. شاید هم به قول جـو، باید موقع تلقین کردن و اعتماد به نفس دادن به خود، جلوی آینه بایستم که این‌طور تأثیرش بیشتر است و آینه می‌‌تواند آماده‌ام کند؛ اما خب این فقط ایده‌ی جو بود نه من. درست است که آینه‌ همیشه حقیقت را می‌گوید؛ ولی نه همه‌ی حقیقت را. حقیقت تمامش روی پیست اتفاق می‌افتد. وقتی می‌دوم و دنیا از کنارم محو می‌شود. سوتِ شروع مسابقه هنوز کامل در هوا حل نشده بود که موهای بلندم تصمیم گرفتند خودشان را وسط صورتم پرت کنند. عالی‌ست! دقیقاً همان چیزی که یک دونده در لحظه‌ی شروع مسابقه نیاز دارد: حمله‌ی موها! با پشت دست به عقب راندمشان. نور چراغ‌های ورزشگاه چشم‌نواز بود. زمین زیر پایم می‌لرزید؛ یا شاید این من بودم که زیادی تند می‌دویدم. از کنار تابلو رد شدم و یک لحظه تصویر چشم‌هایم رویش افتاد. دقیقاً همان‌طور که مربی‌ام آقای بلک همیشه می‌گوید: «لیا، وقتی آماده‌ای بدوی، نگاهت سرد می‌شه.» همیشه قبل از مسابقه همین‌طوری‌ام… انگار یک چیزی درون من قفل می‌شود. بازتابِ دو لکه‌ی یخی که همیشه می‌گویند: «ترسناکن!» ولی واقعیت این است که فقط دنبال کسی‌ اند که از من جلو بزند، تا بعد بفهمد چه اشتباهی کرده است! دورِ دوم که رسیدم، احساس کردم پوست روشن و ظریفم از شدت باد می‌سوزد. نفس‌هایم تیزتر شد، قلبم محکم‌تر کوبید و یک لحظه به خودم زیر لب گفتم: - اگه الآن از قیافه‌م عکس بگیرن، احتمالاً فکر می‌کنن یه یخ‌فروشِ خیس‌عِرقم که دارم نقش یه دونده رو بازی می‌کنم! اما خب من همینم که هستم. رُزالیا وایلد. دختری با اشتیاقِ همیشه بُردن با چشم‌هایی که قبل از من حمله می‌کنند و بدنی که فقط یک چیز را می‌فهمد: «بـدو!» *** بعد از مسابقه، فقط یک آرزو داشتم: یک وان گرم، ساکت، و بدون صدای مربی که فریاد بزند: «لیا، فرم دویدنت... سرعتت و...». نه، نه. کافی بود. درب خانه را که بستم، کفش‌هایم را پرت کردم سمتی که امیدوار بودم سطل لباس‌های چرک باشد… اگر هم نبود، فردا پیدا می‌کنم، یا نمی‌کنم! وارد حمام شدم. وان را پر کردم. بخار مثل یک آغوش مهربان بالا رفت و من هم با صدای: - آخیش! که مخصوص آدم‌های خسته‌ی خیلی ورزشکاره، رفتم درون وان پر از آب. سرم را به لبه وان تکیه دادم و چشم‌هایم را با آرامش بستم.
  27. پارت ۳۴ ( میان تیغ و تپش) آیلا که انتظار چنین حرکتی را نداشت، پرهراس نگاهی به جای خالی دکمه ها می‌اندازد...از این پس، مطمئن شد اتفاق خوبی در انتظارش نیست..! تند دستگیره ماشین را کشید..اما درها قفل بود! سامیار نامرد، فکر همه چی را کرده بود..و دخترک ساده، او را باور کرده بود! نگاه لرزان و پر بغضی یه سامیار انداخت: قفلشو باز کن..میخوام‌ برم.. چه درخواستی می‌کرد؟ آن هم از کی؟ سامیاری که امشب هوسش را بر عشق قدیمی اش ترجیح داده بود؟ سه دکمه های بالای پیراهنش را باز کرد..که از چشم آیلا دور نماند و با ترس مشهودی، به حرکات غیرمنتظره سامیار خیره شده بود...میخواست بداند چه چیزی در انتظارش است؟ نفس هایش تند تند، همانند ماهی دور از آب بود.. دو طرف کت پاره شده‌اش را محکم سمت هم کشید..و خود را پوشاند...نگاه پر از ترسی به مرکز قفل ماشین کرد..و طی یک حرکت ناگهانی خم شد دکمه را فشار دهد که دستش توسط دست قوی سامیار قفل شد..:امشب با شجاع بازیات خداحافظی کن! و او را بغل خود کشاند..موهای آیلا تمام صورتش را پوشانده بود و مشت های از ته دلی بر سر و صورت سامیار می‌کوبید: کثافت من آیلام...به خودت بیا داری چه غلطی میکنی..؟ که یک طرف صورتش، سوخت...ناباور به سامیار خیره شد..که طرف دوم صورتش نیز سوخت..منتهی این‌بار شدیدتر! صدای سامیار، صدای همیشگی نبود: من عاشقت بودم..یادت میاد میگفتی اگه باب میلت نشم رابطه رو بهم میزنی؟ انقدر من از نظرت آدم پستی ام؟ یا فکر می‌کردی زیادی پایبندم که خیالت راحت بود همیشه هستم؟ موهای آیلا را وحشیانه کشید که جیغ آیلا بلند شد..و گردنش را بی رحمانه گاز گرفت..پر خشم و کینه! آیلا پنجه های دستش را در موهای او فرو کرد و متقابلا، محکم کشید...سر سامیار ناخودآگاه عقب رفت و آخی کشید...آیلا از فرصت استفاده کرد و کشیده پر صدایی در گوش سامیار خواباند...و با نگاه عصبی و پر ترسی، در چهره عصبی‌اش، مکث کرد.. صورت سامیار به قرمزی میزد و رگ های پیشانی اش بیرون زده بود..کت آیلا را چنگ زد و با یک حرکت از تن در آورد..اما، گویی اشک های آیلا بعد از خم شدن سامیار سمت قفسه سینه و بازوانش، خود به جای دخترک نابود شده، شکستند و فرو ریختند... به جایی رسید که هق هق دخترک کل فضای سوت و کور اطرافشان را پر کرده بود...چند باری که با صدای بلندی درخواست کمک کرد، سامیار خفه اش کرد و دهنش را با چکی، بست! بعد از دقایقی آزار و اذیت، قفل ماشین را که زد، دخترک که مثل ابر بهار گریه می‌کرد، لحظه ای جا خورد و کم کم با خوشحالی صاف و ساده ای، به سامیار خیره شد... بین گریه هایش میخندید..گویی او هم از ترس، کنترل رفتارهایش را از دست داده بود.. که سامیار پیاده شد و دست او را گرفت و با خود کشاند..آیلا با ترس نگاهی به اطرافش انداخت: کجا میریم؟ سامیار..بذار من برگردم..من.... که سامیار سمت او چرخید و داد بلندی زد: خفه شو..فقط راه بیافت! و آیلا تلخی این را دریافت که هنوز هم در دست او اسیر بود..! بی صدا اشک می‌ریخت و با سری که مدام به اطراف می‌چرخید، نگاهش پی یک نجات دهنده در گردش بود... سامیار کنار یک درخت تنومند، ایستاد..و آیلا را مانند یک شئ بی ارزش، خشمگین پرت کرد... چون برای آیلا غیرمنتظره بود، روی زمین کمی گلی و پر چوب های ریز تیز، پرت شد...آخی گفت و تند بدن خود را با ترس، سمت سامیار چرخاند و خود را روی زمین، به طرف عقب می‌کشید... سامیار به او نزدیک و نزدیک تر میشد..آیلا با گریه های دردناکی، سرش را به طرفین تکان داد...چشمانش بر پاکی و معصومیتشان، پشت اشک های زلالش تاکید می‌کردند...و شاید هرکسی جای سامیار بود، دلش به رحم می‌آمد و طاقت دیدن آن نگاه بی پناه را نداشت... هق هق کرد و چشمانش را بست: این یه کابوسه..خدایا یه کابوسه..نذار به واقعیت تبدیل شه من دیگه طاقت این یکیو ندارم.. دخترک، به کل وجود سامیار را فراموش‌ کرده بود که به حرف‌های ساده و دعاهایش می‌خندید.. بی هیچ تعللی، کنار آیلا نشست و روی او خیمه زد..جیغ های آیلا نتیجه باور نکردن و هضم نکردن این اتفاق وحشتناک و سخت بود که ممکن بود برای دختر بی پناهی، در یک مکان نا امن و خلوت و تاریک، توسط یک غیر انسان، بیافتد... بدنش از ترس و شوک عصبی، مثل بید می‌لرزید و‌توان کنترلش را نداشت...جنون به او دست داده بود و حتی نقشه قتل سامیار را به هر نحوی در ذهن می‌کشید..اما با پررنگ شدن قدرت سامیار، و ضعف جسمی او‌ مقابلش، هق هق های او بیشتر میشد و درمانده تر میشد...
  28. پارت ۳۳ ( میان تیغ و تپش) آیلا، به سامیار که سرش را به فرمون تکیه داده بود ، خیره شده بود..این حال امشب سامیار برایش عجیب بود..پس نتوانست همدردی نکند: سامیار؟ چرا ناراحتی؟ چیزی شده؟ بعد از مکث طولانی، سامیار با یک حرکت ناگهانی سمت آیلا برگشت و کمی نزدیکش شد.. آیلا بی هیچ حرف و گاردی، کنجکاو به او نگاه می‌کرد..چشمان سامیار به قرمزی می‌زد..چیزی شبیه خشم جمع شده ای که گویی سالها منتظر فرصت منفجر شدن بود...صدایش لرزید: میدونی آیلا؟ آیلا سرتاپا برایش گوش شده بود..با دل‌نگرانی کمی سمت او خم شد: بگو..میشنوم..چی ناراحتت کرده؟ اما..گویی هیچوقت نشده که برای آدم درستی دل‌نگران شویم...حرف هایی که سامیار غرید، همین را تایید کرد: من امشب مطمئن شدم که تو..زیادی ازم دوری می‌کنی..چون بالاتری، سرتری..تو زیادی از چیزایی که دارم، بیرونی! آیلا ناباور، سرش را عقب گرفت: چرت نگو..این مزخرفاتت اثرات الکله..برگردیم سامیار! سرش را به رو به رویش چرخاند و به جاده زل زد..مثل این بود که هیچکدام از حرف های واقعی سامیار را جدی نگرفته باشد! که سامیار، وحشیانه چانه ظریف او را با یک دست گرفت و سر آیلا را سمت خود چرخاند...چشمان آیلا کم مانده بود از حدقه بیرون بزند..این حرکت از سامیار بعید بود!! دستش را روی دست محکم شده ی سامیار گذاشت، صدایش کمی تحلیل رفت: داری چیکار میکنی؟ اینکارا چیه؟! دارم میگم‌ ول کن..! سامیار، با یک لذت حاصل از شکستن غرور آیلا، به او زل زده بود: دردت اومد؟ خشم آیلا حالا جای خشم سامیار را گرفته بود: کاملا معلومه حالت خوب نیست..داری کارایی میکنی که فردا یادت بیاد تو سر خودت میزنی! سامیار بعد از کمی مکث، خنده بلند و پر خشمی میکند..درواقع هیستریک بود! پشت اخم ظریف آیلا، ترس و اضطراب عجیبی در تک تک سلول هایش ریخته بود..و در سکوت، سامیار را تماشا می‌کرد..چانه اش هنوز اسیر دست سامیار وحشی بود! سامیار به یکباره خنده اش قطع شد و با چشمان باریک شده و صدای زمخت شده ای نگاهش را در نگاه پر ترس آیلا قفل کرد: حماقت محض بود عاشق شدنت...غرور غرور غرور..فقط غرور ترجیح دادی! تصمیم آیلا بر این بود اعصاب سامیار را تحریک نکند..: سامیار...باور کن اگه اعصابتو کنترل کنی، حرف میزنیم راجع به این رابطه.. سامیار کشیده حرف می‌زد..نچ نچی کرد و آیلا را رها کرد اما سرس را سمت شیشه پشت سرش هل داد..که سر آیلا محکم به شیشه خورد..دردش گرف، اما زمان درد کشیدن نبود! نفس هایش سنگین شده بود..به سختی نفس میکشید..که سامیار شیشه ماشین را کمی پایین کشید..آیلا نفس عمیقی کشید..احساس می‌کرد ریه هایش لرزش خفیفی داشتند.. از گوشه چشم، نگاهی به سامیار انداخت که با فک منقبض شده ای به روبه رویش خیره شده بود..ترس آیلا از منفجر شدن عصبانیت سامیار بود..که ممکن بود هر آن لحظه سمتش بچرخد و داد بزند! و گفته بودند که از هرچی نرسیدیم، سرمان آمد! چون طولی نکشید که سامیار خودش را تقریبا روی آیلا انداخت و روی او خیمه زد..آیلا جیغ خفه ای کشید و به شیشه چسبید..چشمانش را بی اراده محکم فشرد و بست:سامیار نه..برو عقب..خواهش میکنم..کار خوبی نمیکنی من دارم اذیت میشم..مگه قول ندادی زود برگردیم؟ نمیشه امشب حرف زد حالت خوب نیست..من ..من نمیدونستم مستی! سامیار، بی رحمانه با پشت انگشت اشاره اش، گردن سفید و ظریف دخترک را نوازش کرد..بدن آیلا انقباض شدیدی داشت..نمیخواست اعصاب سامیار را با تقلا و التماس تحریک کند..سکوت اختیار کرد و صبر! فقط خدا می‌دانست در دل دخترک چه می‌گذشت امشب.. صبر آیلا با نوازش های ادامه دار سامیار، به سر رسید و تقلا کرد: سامیار نکن‌..بخدا داری میترسونیم! با فریادی که سامیار زد و مشتش را به داشبورد کوبید؛ آیلا در جا پرید: ترست از من از همه چی بیشتره لعنتی.. تو‌فکر می‌کردی من چی‌ام؟ هاان؟! یه آدم بی چیز؟یه کسی که هیچوقت به تو نمیرسه؟! چنگی به موهای لخت آیلا، که شال او‌ حالا روی شانه هایش افتاده بود، می‌زند: عوضی..عوضی..عوضی..همیشه غرور و شخصیتم رو پیش رفیقام و هر کس و ناکسی خورد کردی..با افتخارم لبخند میزدی..من عاشقت بودم..هنوزم هستم..اما میخوام با غرور له شده ات عاشقت بمونم..! چشمان دخترک ترسیده و‌جاخورده، امشب جا نداشت بیشتر گرد شود..ناباور و گنگ نسبت به حرف های سامیار سر را تکان می‌داد: داری از خط رد میشی! و پشت بند حرفش، به سامیار جنون دست می‌دهد..و عربده می‌زند: هنوز برای من خط و‌ نشون میکشی؟ زندگیت توی دست منه و هنوز صاف تو چشمای من نگاه میکنی و تهدید میکنی؟؟ و کت آیلا را با یک حرکت غیر منتظره، با یک دست میکشد..دکمه هایش هرکدام به یک طرف پرت شدند..
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...