تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
چچچ عضو سایت گردید
- امروز
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
سری تکان دادم و به موهایم چنگ زدم، این تعاریف چه ربطی به من میتوانست داشته باشد؟! نمیدانستم. - پادشاه سرزمین جادوگرها مخالف بود؛ شاهدخت رو توی اتاقش زندانی کرده بود و اجازهی بیرون رفتن رو به اون نمیداد و فکر میکرد اینطوری میتونه اون پسر رو از ذهن و قلب دخترش پاک کنه، ولی اینطور نشد. شاهدخت جوری شیفتهی ولیعهد گرگینهها شده بود که حاضر بود برای رسیدن به اون پسر هرکاری بکنه؛ شاهدخت کوتاه نیومد و پدرش رو تهدید کرده بود تا وقتی که رضایت به ازدواج اونها نده اون حتی یک لقمه غذا نمیخوره. پادشاه حرف شاهدخت رو جدی نگرفته بود، تا اینکه خبرش رسید شاهدخت به خاطر چند روز نخوردن غذا بد حال شده. پادشاه دخترش رو دوست داشت؛ اصلاً تا قبل از این اتفاقات اون دختر تموم زندگیش بود، برای همین هم نتونست حال بد دخترش رو طاقت بیاره و بالاخره به ازدواج دخترش با ولیعهد سرزمین گرگها رضایت داد. ولی برای این کار دو تا شرط داشت یکی اینکه شاهدخت دیگه حق برگشتن به سرزمینش رو نداشت و دومیش این بود که شاهدخت باید تموم قدرتهای جادوییش رو به مادرش انتقال میداد تا دیگه هیچ قدرت جادویی نداشته باشه. پادشاه لحظهای مکث کرد و با مکثش قلب من بیشتر در سینه به تب و تاب افتاده بود؛ با اینکه حتی نمیدانستم موجوداتی که پادشاه از آنها میگوید چه کسانی هستند، اما ناخودآگاه قلبم برای اینهمه سختیهایشان به درد آمده بود. - ولی تموم اینکارها و شرط و شروطها برای از بین بردن ترس پادشاه کافی نبود، برای همین از همسرش خواست تا یک طلسم برای فرزندان آیندهی شاهدخت و ولیعهد گرگینهها بسازه تا در آینده اونها هیچ قدرت ماورایی نداشته باشند و خطری سرزمین اونها رو تهدید نکنه. - ولی این… اینکه خیلی بیرحمیه! نگاه گیج و مغمومم را به لونایی که با ناراحتی به پادشاه خیره شده بود دوختم؛ درست میگفت این کار زیادی بیرحمانه بود، اما من چرا از این رفتار به تنگ آمده بودم؟ نمیدانستم. - درسته؛ این بیرحمیه، اما گاهی صلاح سرزمین در همین بیرحمیهاست. لونا کلافه سر تکان داد؛ دخترک درست مثل من عصبانی و کلافه بود تنها با این تفاوت که نمیتوانست جلوی عصبانیتش را بگیرد. - ببخشید جناب پادشاه، اما به نظرم اینها همش بهانه است؛ این کار خیلی بیرحمانه است و هیچ توجیهی براش وجود نداره. اینبار ولیعهد هم که از آن موقع ساکت و غرق در فکر بود گفت: - من هم با بانو لونا موافقم، کاری که پدربزرگ و مادربزرگ انجام دادند واقعاً بیرحمی بود! -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
کلافه نگاهم را در دور و اطراف سالنِ خلوت چرخی دادم؛ خبری از هیچ یک از وزیران نبود و تنها من، لونا، جفری، پادشاه و ولیعهد بر سر این میز پر از غذا حاضر شده بودیم تا مثلاً شام بخوریم، اما همهمان میدانستیم که خوردن شام صرفاً یک بهانه بود تا در خلوت و بدون حضور دیگران با پادشاه صحبت کنیم و او پرده از رازی که از گذشتهها میدانست بردارد. کمی خودم را بر روی میز جلو کشیدم و نگاهم را به پادشاه که بر بالای میز و کنار ولیعهد نشسته بود دوختم؛ با اینکه بسیار مشتاق بودم از گذشتهها بدانم، اما آن رنگ پریدهی صورت پادشاه من را نگران میکرد و واقعاً نمیخواستم این مرد که از زمان ورود به سرزمینش آنطور هوایمان را داشت بیازارم. - جناب پادشاه اگه حالتون خوب نیست، میتونیم یک وقت دیگه صحبت کنیم. پادشاه سرش را در حرفم تکانی داد. - نه، تا همین حالا هم برای گفتن حقیقت خیلی دیر شده! آب دهانم را با اضطراب قورت دادم، این حقیقت چه بود که همین حالا هم برای گفتنش دیر بود؟! با اضراب آرنجهایم را به میز تکیه داده و خودم را به جلو خم کرده بودم؛ این حقیقت چه بود که حتی فکرش هم من را دگرگون میکرد؟! - موضوع برمیگرده به خیلی سالهای پیش، به همون زمانها که ما جادوگرها با صلح و آرامش در کنار گرگینهها زندگی میکردیم و بین دو سرزمین هیچ جنگی نبود. دو سرزمین رابطهی خیلی خوبی با هم داشتن و تجارت و داد و ستدِ بین دو سرزمین باعث پیشرفت هردوی اونها شده بود. همه چیز خوب بود تا اینکه شاهدختِ سرزمین جادوگرها توی یکی از سفرهاش به سرزمین گرگها عاشق ولیعهد اون سرزمین شد. همچنان با دقت به پادشاه خیره بودم؛ نمیدانستم این حرفهایی که میگوید برای چه وقتی است و ربطش به من چیست، اما چیزی هم نمیپرسیدم. مطمئناً با کمی صبر کردن همه چیز دستگیرم میشد. - ولیعهد سرزمین گرگها هم عاشق شاهدخت شده بود و اونها پنهونی با همدیگه دیدار میکردن، این عشق و علاقه اونقدری پیش رفت که ولیعهد سرزمین گرگها به خواستگاری شاهدخت اومد و شاهدخت هم برخلاف قوانین سرزمین جادوگران به این ازدواج اصرار داشت. - برخلاف قوانین؟! پادشاه در جواب سؤال لونا سری تکان داد. - بله، اگر یک جادوگر و یک گرگینه با هم ازدواج کنند بچههای اونها دورگههایی میشن که قدرتهای هر دو نژاد رو دارا هستند، اون زمانها پادشاه جادوگران از موجوداتی که قرار بود اینقدر قدرتمند باشن میترسید و به همین خاطر ازدواج جادوگرها با گرگینهها ممنوع شده بود. -
پارت ۳۰ (میان تیغ و تپش) موهامو حسابی خشک کردم و با اتو موی سادهام لختشون کردم و کمی از پایین بهش موج دادم..موی کمی حالت دار بیشتر به من میومد.. لباسم رو به سختی و هزار لعنت، تن کردم..و موهامو با یه کلیپس پشت بستمشون و روی میز آرایشیم مقابل آینه نشستم... تصمیم گرفتم یه میکاپ کاملا خاص و ساده ای داشته باشم..موزیک Love Story که عاشقش بودم رو از گوشی خودم وصل کرده بودم به اسپیکر و حسابی توی دنیای دخترونه ام غرق شده بودم.. آرایشمم بعد حدودا یک ساعت بلاخره تکمیل شد..هرچقدر اضافه میکردم، کمرنگیش بیشتر میشد..عجیب بود اما انگار اصلا آرایش غلیظی نکرده بودم! چشمای روشنم رو با کشیدن سایه مشکی باریکی ته چشمم و کمی پایین چشمم، و ریمل و فرمژه که مژه هامو پرپشت و بلند کرده بود، حسابی میدرخشید... رژگونه قهوه ای کمرنگ به انتهای استخون گونه ام زدم، و لپامو صورتی کمرنگ کردم..و یه رژلب صورتی کمرنگ براق..عطر مخصوصم رو به موها و گردنم زدم... گردنبند با ارزش و ظریفم را که سالها ازش مراقبت کرده بودم رو به سختی دور گردنم بستم... و ساعت ظریف و براق مجلسیم رو بستم..ناخنهای دستم کشیده و کمی بلند بود..به رنگ سرخ گیلاسی! که سفیدی دستمو دوچندان کرده بود.. موهامو شونه کردم و حالتشو با دست، تجدید کردم...ایستاده بودم و به شاهکار توی آینه زل زده بودم..اگه عمه بود عمرا اگه میذاشت با این وضع برم، اونم با سامیار! لباسم خیلی اندامی بود و فیت تنم بود..و اندام ظریفم رو خیلی قشنگ نشون داده بود... قسمت سینهاش خیلی لخت بود و میدونم معذبم میکرد..البته تاحالا همچین لباس هایی توی عروسی های مختلط نپوشیده بودم! اما مهمونی های خودمونی دخترونه، دوستام، یا عروسی های جدا، خیلی راحت لباس باز و کوتاه میپوشیدم.. برای برجستگی هام، سعی داشتم کت مناسبی بالای لباس بپوشم..چون مطمئن بودم جایی که میرم، نمیدونستن معنی کنترل نگاه چیه؟ یا اینکه این بدن منه و من میخوام هرجوری لباس بپوشم و آزادم...اینارو نمیدونستن...! تصمیم گرفتم برای راحتی خودم، کت تا رون پا، که مجلسی بود و پشمی سفید، و دکمه های بزرگ طلایی داشت، رو بپوشم..با کفش های کمی بلند و ساده ی سفید رنگم..که البته زیر لباسمم زیاد معلوم نشده بود! بنظرم زیادی خوب شدم..لبخند لذت بخشی که نتیجه رضایت بود، بر لبم نقش بست.. که نازیلا زنگ زد..موسیقی اسپیکر قطع شد..سراغ گوشیم قدم برداشتم و تا خواستم بردارم قطع کرد..داشتم رمز گوشی رو میزدم که جوابشو بدم که دوباره زنگ زد..ای ذلیل شی دختر امون بده!! از تلگرام زنگ میزد، این زنگ زدنهاش به اون معنا بود، که هرچه سریعتر بیا تلگرام کارت دارم! با هزار بدبختی وارد تلگرام شدم و پی ویش رو چک کردم: زود تند سریع عکس بده.. پیام بعدی: یدونه نه هاا خسیس نشو..۱۰تا بده پیام بعدی: از لباست، آرایشت، اکسسوریت، کیف و کفشت پیام بعدی: از همه مهمتر کتی که پوشیدی رو ببینم! و پیام اخر: بمیری آیلااا جواب بدده و بعدش ۱۲ تماس.... براش تایپ کردم: آمادهام روی تخت نشستم..حوصله داری! ایموجی ناراحت فرستاد: مگه چی خواستم ازت؟ خندیدم..: خب تصویری ببین منو.. که پیامش اومد: نه تصویری قیافه رو زشت میکنه..همون عکس ساده بفرس حالا ۱۰تا هم نخواستیم.. منکه میدونستم خسیس بازی درمیاری سر خوشکلیت..دست خودت بود از هرکسی بابت دیدن قیافت پول میگرفتی تو! بلند خندیدم..از دستت نازیلا! براش یه چندتا عکس با ژست های مختلف، هم قدی؛ هم سلفی گرفتم و فرستادم.. که پیامهاش همه به ایموجی قلب و بوس تبدیل شد..پشت سر هم قلب میفرستاد...: بهنظرم امشب ماه تویی..چقدرر تو نفس گیر شدی ناکس!! بعد از کلی تشکر و بوسیدن همدیگه، و تاکید نازیلا روی مراقبت از خودم، خداحافظی کردیم... داشتم وسایل مورد نیازم رو توی کیف کوچیکم میریختم، که زنگ خونه به صدا در آمد....
-
پارت ۲۹ ( میان تیغ و تپش) چشمام غم و عذاب وجدان داشت.. : ولی من بهش حس خوبی دارم..شما فقط ظاهر سامیارو میبینین..اون حاضره برای من هرکاری بکنه..میدونم..میدونم گاهی وقتا زیاد به مشکل میخوریم، اما من دنیای خودمو یادش میدم..کمکش میکنم.. من اینو بارها بهش گفتم..عمه، سامیار خیلی سختی کشیده..پسری که از بچگی پدرش معتاد بوده و مرتب اثر کتک های پدرش روی صورتش نمایان بوده..فقر، بدبختی، آزار، نداشتن امنیت، همه و همه باعث و بانیش پدرشه...چرا سامیار بخاطر داشتن همچین پدری، در بزرگسالی مجازات بشه و تاوان پس بده...و نباید از دختری خوشش بیاد بخاطر دنیای تاریک و ترسناکش؟! عجیب بود..اما در نگاه عمه غم عمیقی نهفته بود..و کم کم چشمهاش، خدای من...چشمهاش لرزید و اشکی لجوج از روی گونه های تحلیل رفته اش، سر خورد... تند میزم رو به عقب هل دادم و سمتش قدم تند کردم...روی زانوهایم نشستم و دستامو دو طرف صورتش گذاشتم: عمه جونم..چیشد؟ من حرف بدی زدم؟ ببخش من...نمیخواستم ناراحتت کنم.. سرمو گرفت و بغلم کرد..هنوز متعجب بودم و نگران..! که صدای آرومشو شنیدم: همینقدر کم سن و سال بودم..همسن تو و حرفای پاکت بودم..همه آدمهارو شبیه قلب پاکت میبینی، دقیقا مثل خودم..زندگیشونو، سختیاشونو، درک میکنی و میفهمی..کاری که من کردم..به یک آدم اشتباهی دل دادم..پدرم بارها خواست قانعم کنه و مانعم بشه..من لجباز بودم و جسور، میگفتم باهاش ازدواج میکنم و میبینید انتخابم چقدر درست از آب درمیاد! سرمو کمی عقب گرفتم و از زاویه پایین بهش خیره شدم..از صدای پر از بغض عمه که حاصل سالها خاطره و یادگاری غم عشق بود..ناخودآگاه قلبم فشرده شد و ته گلوم سوخت... زخم عمه تازه شده بود: اما من عاشق بودم... نگاهم کرد و لبخند تلخی زد: و این تفاوت منو توئه! گنگ نگاهش میکردم... که کنجکاویم رو برطرف کرد: تو نه عاشقی، نه دوستش داری..تو فقط وابسته ای آیلا! یه وابستگی بی منطق، که آینده زندگیتو گرفته دستش و به ساز خودش میرقصونه...اگه عاشقش بودی من میفهمیدم..! از اینکه درباره ش حرفهای قشنگی بزنی، دلتنگش بشی، با هر اتفاقی به یادش باشی، اینا نشونه های ریز و جزئی از عشق ان..عمیق نیستن، اما واضح ان..! آهی کشید و نگاهشو گرفت..هنوز موهامو نوازش میکرد: من مجبورت نمیکنم نصیحت هام رو بپذیری...چون خودمم زمان خودم، نمیتونستم راحت قبول کنم..! اما راهی که من رفتم رو تکرار نکن..حس میکنم رد پای منو پیدا کردی و داری از روی اونها قدم برمیداری..حس میکنم بی هیچ احتیاطی به ردپاهای من اعتماد کردی! اگه میتونستم برگردم و پاکشون کنم، قطعا بخاطر زندگی و آیندت، اینکارو میکردم... مثال ردپای عمه، چیزی رو توی مغزم بیدار کرد..هشدار!! ... ته دلمم چیزی تکون خورد...شاید حذر! با صدای زنگ آلارم گوشیم، ناخودآگاه دستم رفت که خاموشش کنم و برگردم بخوابم... که ناگهان یادم افتاد..امروز عروسی عسل بود!! تند و شلخته از روی تخت مثل جت پریدم.. هرچقدر گشتم، پاپوشم نبود..بیخیال! دویدم سمت حوله ام و بعد از اون حموم! بعد از دوش گرفتن طولانی که حسابی سرحالم کرد و هشیار، از حموم بیرون اومدم ..وقتی حموم بودم صدای زنگ گوشیم رو میشنیدم..هنوزم داشت مرتب زنگ میخورد..قدم تند کردم سمتش و با دیدن نام نازیلا، بی اراده نیشم شل شد: بهه سلام به رفیق قدیمی.. صداش استرس داشت: سلام آیلا..خوبی؟ امروز میری عروسی؟؟ لبخندم پر کشید، جدی گفتم: آره چیشده؟! شنیدم محکم زد روی پیشونی بلندش: خاک به سرم یادم رفت اون شب کت رو بهت بدم.. نمیدونستم به این دختر چی بگم واقعا..!! صدام حرص داشت: من فکرکردم واست اتفاقی افتاده یا قراره واسه خودم بیافته و داری مانع میشی.. خندید: نهه فقط بهفکر این بودم.. آرومتر شدم و گفتم: نه قربونت مرسی، خودم یه چیزی میپوشم حالا..فقط کاش بودی حداقل میکاپم میکردی.. آهی کشید: سه روز مونده تا اتمام تنبیهم..با بچه طرفن..البته راحتم نمیبینمشون! مخصوصا که امشب عمارت مهمونیه و شلوغه..همه آدماش هم رو اعصابن و به شدت افاده ای! اینبار نخندیدم..چون تلخ بود و بنظرم اصلا خنده نداشت!
-
پارت ۲۸ ( میان تیغ و تپش) مثل گیجها، نگاهم قفل زمین شده بود..دنبال گوشیم میگشتم..اما گوشی که از دست من سر نخورده بود!! که صدای دکتر توکلی درست از پشت سرم، به گوش سمت راستم خورد... تند و هول شده سمتش چرخیدم..چشمام بی اراده کمی درشت شده بود.. اخم وحشتناکی کرده بود که اخلاق خوبش رو چند برابر میکرد..صداش خش دار و زمخت توی گوشم پیچید: خانم سهرابی، من چند بار باید به شما تذکر بدم که تا وارد محیط بیمارستان شدین یه راست برید سر وظایفتون؟ امشب با همتون همین مشکل رو داشتم..خوش و بش کردن با رفیقاتون مهمتر از جون بیماراتونه؟! حالا خوبه من تقریبا منظمترین پرستار این بیمارستان بودم..و این فقط دومین بار بود که نرسیده، گوشیمو جواب داده بودم.. یه خورده بهم برخورد..همیشه روی کار و نظم حساس بودم و امشب باز مثل یک بچه سال با من رفتار کرد..از اونجایی که همین لجبازیم باعث شده بود تمام این مدت بیشتر از بقیه با من سر لج بیافته، باز هم کنار نیومدم..و جدی و محکم توجیه کردم: بله! شما درست میگین دکتر..منتهی من تمام وظایفم رو همیشه درست و تمیز انجام دادم..بدون هیچ کم و کاستی! لجباز بودم، اما نه خودشیفته و غیر منطقی! بنابراین آرومتر گفتم: تذکرتونم قبول دارم..تکرار نمیشه! قبل از اینکه نامحسوس عذرخواهی کنم، گره اخماش بیشتر شده بود و تا خواست با من بحث کنه مقابل چندین جفت چشم، با یک حرکت سیاستمدارانه از طرف من، به نفع خودم تموم شد! نفس عصبیای کشید و با یک نگاه آخر خشمگین به منی که صاف و محکم، زل زده بودم بهش، اتاق تعویض رو ترک کرد.. که نرگس همیشه فضول، بدو بدو اومد سمتم: دختر کوتاه بیا یه بار.. حالا سر چی باهات بحث کرد دوباره؟ بی توجه بهش، روپوشم رو تنم کردم و پرونده بیمارای امشب رو دقیق و با تمرکز بالا، چک کردم.. با اتمام شیفتم و عوض کردن لباسهام، یه سر به حمام های بیمارستان زدم و آب سردی به صورتم تقریبا کوبیدم..شال کرم رنگ زمستونیم لبه هاش کمی خیس شد...نگاهم به آینه روبه روم افتاد..چقدر قیافم خسته و بیروح شده بود.. برگشتم و کیف و وسایلم رو بردم..عجیب بود، امشب دکتر قاسمی رو ندیدم..به احتمال زیاد شیفت شب نداشت! با خستگی وارد خونه شدم..محیط خونه گرم بود و باعث شد گرمای لذت بخشی رو حس کنم..سرمای دی ماه صبح زود غیر قابل تحمل بود..حداقل برای منی که به شدت سرمایی بودم! داشتم به طرف اتاقم از آشپزخونه رد میشدم، که در کمال تعجب عمه رو دیدم...راهمو سمتش کج کردم و کیفمو از روی شونه ام سر دادم سمت دستم و به چهارچوب در تکیه دادم: سلام عمه..صبح به خیر. سمتم چرخید و با لبخند محوی تحویلم گرفت: سلام به روی ماهت خوشکلم..صبح توام به خیر خسته نباشی.. لبخندی زدم..چشمام خمار خواب شده بود و مثل مست کرده ها رفتار میکردم..خواستم برم لباس عوض کنم که عمه گفت: صبحونه بخور و بخواب..از دیشب چیزی نخوردی.. راستش واقعا گرسنم بود و تقریبا همیشه در برابر خواسته های معده م خوددار نبودم...آروم سرمو به عنوان تایید تکون دادم و وارد اتاقم شدم.. بعد از عوض کردن لباسام با ست راحتی کیتی که جنسش پنبه بود و خیلی گوگولی بود، برگشتم پیش عمه.. بعد از اتمام صبحونهام داشتم چایی میریختم برای هردومون، که عمه سر صحبت رو باز کرد: دیشب چطور بود کارت؟ لیوان چاییشو گذاشتم مقابلش: خوب بود..اگه توکلی رو فاکتور بگیریم.. کنجکاو پرسید: باز چیشده مگه؟ خیلی کوتاه براش توضیح دادم..و بلافاصله پشت بندش منم پرسیدم: چه عجب امروز دیر میری عمارت؟ اونم کمی از چایششو خورد و شونه هاشو بالا انداخت: والا دیشب خاتون گفت فردا یکم دیر بیاین چون قراره مهمون بیاد ظاهرا و کار زیاد میطلبه.. لبخند با نمکی زد که چال گونه اش دلمو برد: میشه گفت استراحت ما بیشتر به نفع خودشه تا ما! خندیدم: اره میخوان ازتون بیگاری بکشن.. عمه به ناچار لبخندی زد و خیره شد به چاییش..بعد از مکث کوتاهی صداشو آروم و جدی شنیدم: آیلا.. بهش خیره شدم و منتظر موندم ادامه حرفشو بزنه.. که با دلسوزی گفت: میدونم الآن اصلا وقت مناسبی نیست..اما نه من میتونم تورو زیاد ببینم نه تو منو! خسته ای میدونم، فقط خیلی کوتاه و قاطع میگم.... و توی چشمام نگاهشو قفل کرد و قاطعانه تاکید کرد: از این پسره دور شو دخترم! قبلش که فکر میکردم موضوع خیلی جدی و جدیدی پشت این قضیه اس، استرس داشتم..اما با یادآوری دیشب و سامیار، نفس آسوده ای کشیدم.. و دوباره نگاهمو به چایی کمرنگم دوختم..درمونده گفتم:عمه..اینهمه سال من امیدوارش کردم.. عمه تند گفت: دنیای شما دوتا کنار هم هیچ جوره معنی نمیشه..گنگه، ناقصه، پر اشکاله! نمیتونی اینو ببینی؟ چیزی که خیلی آشکاره و مطمئنم اکثرا به روتون آوردن! آخرش به مشکل میخورین...از اون پدر خوبی هم درنمیاد، زندگی امنی درنمیاد!
- دیروز
-
PlimdrupDek عضو سایت گردید
-
Shinergybko عضو سایت گردید
-
رمان عبدالله | آتناملازاده عضو انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت چهار - آنا احساس میکنم تنها کارهای خونه رو انجام بدی اذیت میشی! - چیکار کنم؟ منکه دختر بزرگ ندارم. - میخوام برات دست کمک بگیرم؟ آنا اول متوجه نشد چی میگه بعد متعجب نگاهش کرد. - میخوای برای من دست کمک بگیری؟ - آره، درآمدم به اون حد هست. اینطور کارهای توهم کمتر میشه. آنا از گردن عبدالله آویز شد. - وای تو بهترین همسر دنیایی! و گونهش رو محکم بوسید. عبدالله خندید و اون رو در آغوش کشید. چند روز بعد عبدالله کلید رو که انداخت و در رو باز کرد صدا زد: - خانم بیا که مهمون داری. آنا چادر سرش کرد و بیرون رفت. با دیدن زن میانسالی که با چادر رنگی و یک بغچه بدست کنار عبدالله بود همون جا موند. عبدالله گفت: - جمیله خانم از حالا به بعد اتاق کنار درب حیاط میخوابن. آوردم دست کمک تو باشن! جمیله زن مهربونی بود که هم توی کار بچهداری دستش تند بود و هم توی کار خونه. عبدالله خیلی علاقمند به پسرش بود. غلامرضا پنج ماه شده بود و عبدالله مدام بیرون میبردش، براش خرید میکرد، باهاش بازی میکرد و پارچه میخرید تا آنا برای بچه لباس بدوزه. غلامرضا نسبت به بچههای همسن خودش خیلی لباس داشت. اون روزها کار عبدالله خیلی گرفته بود که خدمتکار و حتی برای خونه رادیو خرید اما به همون سرعت که بالا رفت به همون سرعت هم ورشکسته شد و به پیسی خوردن. خدمتکار رو اخراج کردن و مقدار غذاشون هم به یک وعده در روز تغییر یافت اما همون هم بیشتر نون جزغاله بود. خدیجه پیشنهاد داد: - از خانواده، م قرض میگیرم. به حدی وضع عبدالله بد شده بود که مخالفتی نکرد و خدیجه به خانوادهش نامه نوشت و یک هفته منتظر جواب موند اما جواب که اومد این بود: * دخترم تو برای ما خیلی عزیز هستی اما این مسئله به ما ربطی نداره و وظیفه شوهرت هست که رفاه مالی برای زندگی تو رو بیاره. توی این دور و زمونه هرکسی باید زندگی خودش رو نگه داره و پدرت هم سعی داره که خرج خانواده خودش رو بده. آنا با توجه به شرایط اون زمونه از خانوادهش ناراحت نشد اما بیغذایی باعث شد که عبدالله پیشنهاد بده: - بیا غلامرضا رو به مادرم بسپاریم. اون موقع خرجش از ما کم میشه و اون هم یک شکم سیر غذا میخوره. آنا یک شب کامل بچهش رو بغلش گرفت و گریه کرد و بعد موافقت کرد. چون دیگه حتی شیر نداشت به بچه بده. مادر شوهرش بچه رو به خدیجه که بچه شیرخوار داشت سپرد. هر روز خدیجه بچه رو به خونه مادرش که به خونه برادرش نزدیکتر بود میآورد تا آنا بتونه به دیدنش بیاد و آنا هم با وجود طعنههای مادرشوهرش هر روز برای دیدن و بغل کردن بچهش میاومد. یکبار مادرشوهرش گفت: - زنی کنه انقدر از خونه بیرون میاد رو باید زد. نمی فهمم چرا عبدالله با تو انقدر خوب رفتار می کنه. عبدالله ناامید شد و کار رو کنار گذاشت. آنا سرش غر زد: - اینطور که نمیشه! عبدالله محلش نداد. آنا گفت: - لاقل بذار من و غلامرضا یک مدت بریم پیش خانواده من تا یکم شرایط تو بهتر بشه. - چه کارها! انقدر بیغیرت شدم؟ همون یکبار که سنگ روی یخ شدم کافیه! اما آنا نگران پسر شیش ماهش بود. یک روز زمان حرکت اتوبوس رو فهمید و به خونه مادرشوهرش که رفت برای اولین بار به خدیجه گفت: - میخوام امشب غلامرضا رو پیش خودم ببرم. - مطمئنی؟ - بله. خدیجه مخالفتی نکرد و وسایل غلامرضا رو دستش داد. آنا با غلامرضا از خونه بیرون اومد. قلبش تندتند میزد. راه همیشگی دو خونه رو طی نکرد و به سمت شهر راه افتاد. پرسون پرسون ترمینال رو پرسید و نمیدونست مردم خالهزنک باعث چه دردسری براش میشن. -
پارت صد و یازدهم دستش را روی میز میگذارد و به سمت او خم میشود: - اومدی من رو ببینی؟ والنتینا تو برای تاج گذاری من نیومدی! سرش را پایینتر میبرد و شرمنده برای برادر خشمگینش دلیل میآورد: - من واقعا معذرت میخوام مارکوس. نتونستم! ما اون سر جنگل هستیم. خبر دیر رسید و وقت کم بود. اگر میومدیم به روز میخوردیم. تو هم که میدونی شوهرم لوکا چقدر رو یه دونه پسرش حساسه. نگاه مارکوس به سمت خواهر زادهاش کشیده میشود که روی تخت خواب بود. دست خودش نیست که زبانش به طعنه باز میشود: - نمیتونستی تحفهی شوهرت رو بذاری و بیای؟ عمارت لوکا کمتر از کاخ من خدم و حشم نداره. در دل از حرف خود پشیمان میشود اما دیر بود. تیر را به سمت خواهرش پرتاب کرده بود. تحفه؟ آری تحفه بود اما تحفهی خواهرش، خواهرزادهی دلبندش را دوست داشت. هر چه باشد او جگر گوشهی خواهرکش بود، از گوشت و پوست و استخوان او، و از خون خودش... - لوکا به هیچکس اعتماد نداره مارکوس، میدونی که. آری میدانست. لوکا دیوانه بود. - حالا چطور گذاشته یدونه پسرش رو بیاری؟ خودش کجاست؟ سوالی که از آن میترسید را پرسیده بود. - دیگه طاقت نداشتم. به حرفش اهمیتی ندادم! دم دستیترین جواب ممکن را داده بود. میخواست حقیقت را بگوید اما نتوانست. نتوانست بگوید خانه را ترک کرده است و شوهرش احتمالا تا الان خبردار شده و دود از سرش بلند شده است. به چهرهی غمزده خواهرش نگاه میکند. در چهرهی والِنتینا دقیق میشود. احساس میکند شعلهی چشمانش بیجان و پر از اندوه است. وقتی خواهرش را غمگین میدید انگار چوب بر قلبش میزدند. نباید با او این گونه صحبت میکرد. پشیمان از طعنههایی که به او چشانده بود لب میزند: - به هر حال خوش اومدی. اینجا خونهی خودته، هیچکس به اتاقت دست نزده. والنتینا " ممنون" را زمزمه میکند و از پشت میز بلند میشود. احساس میکرد نفسش آزاد شده. از مرحله شماتت و سرزنش اولیه گذشته بود و حالا حال بهتری داشت. به سمت فرزندش میرود تا بیدارش کند اما مارکوس جلو میرود و مانعش میشود. خواهرزادهاش را به آغوش میکشد. والنتینا درب را برایش باز میکند و با هم به سمت اتاقش در طبقهی بالا میروند. والنتینا احساس میکرد قلبش گرم شده. این حرکت مارکوس یعنی پشیمان است و میخواهد جبران کند. از کودکی همینطور بود. دلش طاقت نمیآورد و سریع در صدد جبران برمیآمد. مارکوس خواهرزادهاش را روی تخت وسط اتاق میگذارد و آنها را ترک میکند تا استراحت کنند.
- 111 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت صد و دهم مارکوس پس از رفتن گونتر سعی میکند بخوابد. خوابیدن و خاموشی ذهنش را لازم داشت. تازه خوابش برده بود و هنوز هشیار بود که درب اتاق باز شد. صدای باز شدن درب اتاق رشتهی خواب سبکش را پاره کرد. چشم گشود و روی تخت نشست و سر چرخاند تا فردی که وارد شده را ببیند. توماس داخل اتاق شده و جلوی ورودی ایستاده بود. عجیب بود که تقهای به درب نزده و اجازه ورود نخواسته بود! توماس همیشه رعایت میکرد. ابروانش از بیخوابی در هم گره خورده بود و اخم کوچکی چاشنی چهرهی خستهاش سده بود. کلافه سرش را به معنای " چیه؟" تکان میدهد. توماس دستپاچه جلو میرود و میگوید: - عالیجناب مهمان دارید! گره ابروان مارکوس بیشتر میشود. میهمان؟ آن هم در روز؟ قبل از آن که از توماس سوالی بپرسد صدای برخورد پاشنههای ظریف کفش بر سنگ کف اتاق به گوش میرسد و دختری با چشمانی شعلهور همچون مارکوس، دست در دست پسر بچهای وارد اتاق میشود. اخمهای مارکوس محو شده و تنها متعجب به او مینگریست. اینجا چه میکرد؟! توماس آنها را تنها گذاشته و به مطبخ میرود تا طعامی آماده کند. میهمان تازه از راه رسیده عزیز و خسته بود. در اتاق مارکوس هر دو پشت میز و رو به روی یکدیگر نشسته بودند. مارکوس به او خیره بود و او به میز... - والِنتینا! با صدای مارکوس آرام نگاهش را بالا میآورد و به چهرهی برادرش نگاه میکند. مارکوس آرام و درمانده زمزمه میکند: - اینجا چی کار میکنی؟ والِنتینا دستهایش را زیر میز پنهان کرده بود تا حرکات استرسی و آشفتهاش را از نگاه برادر تیز بینش دور نگه دارد. دوباره نگاهش را پایین میاندازد، دامنش را در مشتش میفشارد و با صدایی آرام میگوید: - اومدم تو رو ببینم. مارکوس تک خنده بلندی سر میدهد. والنتینا با صدای تک خند او شانههایش بالا میپرد و معذب میشود. قصد آزرده خاطر کردن خواهرش را نداشت اما مسخره بود. آمده بود تا او را ببیند؟
- 111 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت صد و نهم کنراد نگران بود. مارکوس ذاتا صلح طلب بود اما اگر آتش خشمش شعله می گرفت... این را آن شب که بدن غرق در خون راونر را جلوی پاهایشان انداخت فهمید. آتشی که در چشمانش بود حجت را برایش تمام کرد. گونتر نیز منتظر همین زمان بود. زمانی که آتش خشم و غیرت مارکوس شعلهور شود و دست بر غلاف شمشیرش ببرد. هیچ نمیفهمید چرا مارکوس در مهمترین و حساسترین زمان اینطور فرو ریخته است. اما بلند میشد. بلند میشد و همچون شیر غرش میکرد. مطمئن بود. تا آن زمان باید با احتیاط جلو میرفتند. دستهایش را به کندهی درخت تکیه داده و وزنش را روی آن میاندازد و به سمت والریوس مایل میشود. لب میگشاید اما قبل از آن کا کامهای از دهانش خارج شود منصرف میشود. دوباره به اطراف چادر نگاه میکند. اینجا نیازی به دیوار و موش دیوار نبود. اینجا تمام گوشها تیز بود. از طرفی آنها نزدیک دشمن مستقر شده بودند. باید جانب احتیاط را رعایت میکرد. نگاهش را به چشمان والریوس میدهد. با انگشت اشاره بر تن کندهی درخت ضرب میگیرد. والریوس منظور اشارهی گونتر را میفهمد. او نیز مثل او به کندهی درخت تکیه داده و خود را به گونتر نزدیک میکند و به چشمان گونتر خیره میشود. گونتر در سکوت با او سخن میگوید: - از گرگمون چه خبر؟ - هنوز نتونستیم باهاش ارتباط بگیریم. از اون شب قلمرو گرگینهها خیلی شلوغ شده. گرگینهها که همچون خوناشامها دندانهای تیز و صورت رنگ پریده نداشتند. خیلی از آنها میان مردم بودند. تنها تعدادی از آنها زندگی میان انسانها را ترک کرده و جنگل نشین شده بودند. قلمرو گرگینهها معمولا خلوت بود. هر از گاهی مثل مناسبتهای خاص و مراسمات خاص و شب ماه کامل جمعیتشان زیاد میشد. حالا هم شب ماه کامل نزدیک بود. علاوه بر آن خبر درگیری و تنش دوباره بین گرگینهها و خوناشامها به گوش همه رسیده بود. از همان شب خبر پخش شده و هرکس هر جا که بود خود را به قبیلهاش رسانده بود. درگیریهای میان گرگینهها و خوناشامها جزء جدانشدنی تاریخ است. آنها در این زمان نیاز داشتند کسی آنها را از داخل خبردار کند. باید از حال رزا و دوروتی خبر میگرفت. باید میفهمید فرهد چه در سر دارد. گونتر هرگز دوست نداشت از طرف او غافلگیر شود. همیشه شلوغ شدن قبیله رفت و آمد را برای جاسوس آنها راحتتر میکرد. اما این بار فرق داشت. این بار همه هشیار و حواس جمع بودند. مخصوصا خیلی از نگاهها روی گرگ آنها زوم شده بود. در زمان باسیلیوس، هنگامی که صلح برقرار شد یک گرگینهی اصول زاده دختری از خوناشامها را به همسری برگزید. فرزند آنها دختری نیمه کرگ و نیمه خوناشام بود که در میان گرگینهها پرورش یافت و با یک گرگینه هم ازدواج کرد. زمانی که گرگها سر ناسازگاری برداشتند او را بسیار آزار دادند. دخترک بیگناه با تحقیر و تمسخر و آزار زندگی کرد. آخرهای عمرش افسرده شده و از خانه بیرون نمیرفت. در نهایت نیز جوون مرگ شد. ثمرهی زندگی او پسری بود که همچون پدرش یک گرگینهی قوی بود. او از پدرش قدرت و نیرویش را به ارث برده و از مادرش اعتقادات و تفکرش را گرفته بود. او هرگز خوی وحشیگری و یاغی فرهد را قبول نداشت و از گرگینهها نیز دلچرکین بود. با این کودک بود اما تمام غمها و رنجهای مادرش را به یاد داشت. او برای گرفتن انتقام اشکها و دردهای مادرش با مارکوس هم پیمان شده بود. اطلاعات او در این زمان برای سپاه گونتر حیاتی بود. او متوجه پچ پچ های راونر زیر گوش فرهد شده بود اما نتوانسته بود نامهاش را به گونتر برساند. آنها آنقدر گرم آیین خود بودند که متوجه علامتهایی که او میفرستاد نمیشدند. حالا هم هر چه تلاش میکرد با آنها ارتباط بگیرد موفق نمیشد. شرایط اصلا ایمن نبود.
- 111 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت صد و هشتم کُندهای بزرگ از درختی کهن سال و قطور در میان چادر بود که حکم میز را داشت. گونتر به آن سمت میرود و شنلش را روی آن میگذارد. والریوس نیز پشت سرش حرکت کرده و سمت چپ او، پشت میز میایستد. گونتر سر میپرخاند و فضای داخل چادر را کمی بررسی میکند. چادر از جنسی ضخیم و با بافتی مخصوص ساخته شده بود که نه به ذرات آفتاب اجازهی ورود میداد و نه به اشعه های نوری آن. فضایی دنج و آرام ساخته بود برای تجدید قوا و انرژی گرفتن. از سختیهای ارتباط با گرگینهها همین بود. اگر با قبایل خونآشام درگیر بودند از بابت روز خیالش راحت بود. اما در مقابله با گرگینهها باید روزها نیز آماده میبودند. بیشترین فعالیت ها و تحرکات آنها درست در زمانی بود که خونآشامها بسیار محدود میشدند. اما آنها پس از قرنها زندگی دیگر بلد بودند چگونه با محدودیت خود کنار بیایند. این مشکلی بود که این روزها گریبان گیر رزا و دوروتی نیز شده بود. آنان مدتی که میان خوناشامها بودند با زمان فعالیتهای آنها مشکل داشتند و در نهایت به شب بیداری عادت کرده بودند. امام حالا دوباره همه چیز تغییر کرده بود. گرگینهها روزها بیدار و فعال بودند و شبهای نسبتا آرامی را میگذراندند. رفت و آمدهای گرگینهها در روز فرصت خواب و استراحت را از آنها گرفته بود و دوباره زمان خواب و زندگیشان به هم ریخته بود. فرهد که تازه مهرهی کلیدی در دستش را پیدا کرده بود روز و شب در حال نقشه کشیدن و برنامه ریزی بود. هر بار یک سرباز سراغ آنها میرفت. یک بار بازجویی بود. یک بار قصد داشت از در دوستی وارد شده و آنها را جذب کند. گاه دوروتی را به جای رزا فرا میخواند تا از ترس وجودش استفاده کرده و اطلاعات دلخواهش را به دست آورد. اما دوروتی تقریبا در جریان هیچ چیز نبود و حوصلهی فرهد را سر میبرد. برعکس در نظرش رزا شخصیتی چند لایه داشت که لایههای پنهانش او را فرا میخواند. احساس میکرد به وسیلهی او میتواند آن ضربهی کاری آخر را بر پیکرهی خاندان هلیوس و تشکیلات مسخرهشان وارد کند. اما چگونه؟ او را میکشت و جنازهاش را به مارکوس هدیه میکرد؟ این سادهترین راه بود. او فرسایشیترین شیوه را دوست داشت. همیشه دوست داشت کارهایش را در آرامش انجام داده و درد تدریجی را به دشمنش تحمیل کند. تصور بازی روانی و ذره ذره آب شدن مارکوس همچون یک کیک شکلاتی بزرگ وسوسه برانگیز بود. چرا باید خود را از لذت تماشای جلز و ولز کردن مارکوس و قدم به قدم به لبهی پرتگاه نزدیک شدنش محروم میکرد؟ از کودکی بازی با طعمه را دوست داشت.
- 111 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت بیست و هشتم عفت خانوم بعد اینکه کمکم کرد لباسمو بپوشم، رو تنم پتو کشید و رفت بیرون و درو بست...دلم میخواست تمام اینا بعد اینکه چشمام و باز کردم تموم شده باشه... *** ( پوریا ) امروز رفتیم کافه خودمون و قرار شد طبق معمول قمار بازی کنیم. وقتی وارد کافه شدم، یکی از گارسونا اومد پیشم و گفت: ـ آقا پوریا، اون پسره که دیروز راش ندیدیم، بازم اومده دم در و کلی شلوغ بازی راه انداخته که بیاد بازی کنه! کتمو درآوردم و دادم دستش و گفتم: ـ بگو بیاد داخل، ببینم کیه! رفتم پشت میز نشستم و سیگارم و درآوردم. بچها کم و بیش اومده بودن و پشت میز نشستن. پسره اومد داخل و یه نگاهی به سرتا پاش انداختم و گفتم: ـ تو کی هستی دیگه؟! اصرارت برای بازی چیه؟ اومد روبروم نشست و گفت: ـ اسمم آروَنه. من تعریف شمارو خیلی شنیدم آقا پوریا...راستش به پول بازی احتیاج دارم...تو سایتای شرط بندی هم چند دور بازی کردم، بازیمم بد نیست! خندیدم و گفتم: ـ پسر خوب، جایی که اومدی فقط ورودیش پنج تومنه! حالا بازی رو حساب نمیکنم! اینجا اعضا ثابتن. با حالت خواهش گفت: ـ فقط همین یبار! لطفاً! بهش نمیخورد اصلا که اهل این داستانا باشه، خیلی بچه مثبت میزد. با این حساب مظلومیت چهرش طوری بود که دلم براش سوخت و چون اون روز رضا برای بازی نیومده بود و یه صندلی خالی بود، قبول کردم اما رو بهش گفتم: ـ ولی یه شرطی دارم! با خوشحالی گفت: ـ هر چی بگین، قبوله! ته مونده سیگار و انداختم تو جا سیگاری و گفتم: ـ اینجا مثل سایتایی که باهاش بازی کردی نیستن و بچها خیلی حرفهاین! اگه ببازی، هر کاری که گفتم باید انجام بدی! با خوشحالی گفت: ـ با کمال میل!
-
پارت بیست و هفتم عفت خانوم با همون آرامشش، سنجاق های روی سرم و باز کرد و گفت: ـ نترس عزیزم! آقا مازیار شاید خیلی بیرحم باشه اما تا وقتی پوریا هست، مطمئنم که آسیبی بهت نمیرسه البته اگه حقیقت و گفته باشی! ـ بخدا...بخدا دارم راست میگم! امروز قرار بود با آرون ازدواج کنم اما نیومد دنبالم...منم نمیدونم کجاست؟! اصلا آرون با این آدما چیکار میتونه داشته باشه؟!! عفت خانوم آهی کشید و گفت: ـ دخترم میدونم، قبول کردن حقیقت بعضاً خیلی سخته...آدم هیچوقت دلش نمیخواد واقعیت تلخ راجب کسی که دوسش داره رو قبول کنه اما من خودم به شخصه چندین بار آرون و اینجا دیدم. چی داشت میگفت؟! اصلا باورم نمیشد...تو سکوت بهش نگاه کردم...زیپ لباسم و باز کرد و گفت: ـ یبارم همراه عمهاش اومده بود! اینا چی میگفتن؟! آرون همیشه میگفت با خانواده پدریش قطع ارتباط کرده! از چه عمهایی حرف میزدن؟! یعنی آرون هم مافیا بوده؟! چطور اون آدم به اون مهربونی و رمانتیکی داشته دروغ میگفتهو با مافیا همدست بوده؟! تازه همدستی به کنار، اونجوری که من فهمیدم از مافیا دزدی کرده! اصلا نمیتونستم این مسئله رو هضم کنم! ساکت شده بودم...دیگه نه گریه میکردم و نه التماس میکردم...انگار تو خلسه رفته بودم! حتی انگار مغزمم تعطیل شده بود! تمام کار و حرفای آرون جلوی چشمام بود! با اینکه دلم میخواست بخاطر اینکه منو تو این حال و روز انداخت و رهام کرد، تیکه پارش کنم اما دلمم براش تنگ شده بود! برای قلب سفید گفتناش و قربون صدقه رفتناش تنگ شده بود. با کمک عفت خانوم رفتم داخل حمام و دوش گرفتم. کاش دوش آب کمک میکرد، اتفاق امروز از ذهنم پاک بشه و بگه که همش یه کابوس بوده اما نشد.
-
پارت بیست و ششم از رفتاراش خیلی حرصم میگرفت. با اخم و صدای تقریبا بلندی گفتم: ـ نمیخوام! میخوام با همین لباسم منتظر آروَن بمونم. پرتو کرد روی تخت و با عصبانیت گفت: ـ کاری که بهت گفتم و بکن! یه کاری نکن همینجا حرف عمو رو انجام بدم! شروع کردم به گریه کردن. خدایا چرا یه این حال و روز افتادم؟! مگه من چه گناهی کرده بودم؟ جز اینکه میخواستم خوشبخت باشم و سرم تو زندگی خودم بود و برای داشتن یه زندگی خوب تلاش میکردم؟! چی از جون من میخواستن؟! بعدش آروم رو به عفت خانوم گفت: ـ بهش کمک کنین، لباسشو عوض کنه! بعدشم از اتاق رفت بیرون و درو محکم بهم کوبید. عفت خانوم با مهربونی تمام اومد کنارم نشست و شروع کرد به نوازش موهام و گفت: ـ دختر قشنگم؛ بلند شو! اینجوری گریه نکن عزیزم! بلند شدم و بهش نگاه کردم و به حالت التماس گفتم: ـ توروخدا! التماست میکنم بهم کمک کن از اینجا برم! من اصلا نمیدونم اینا کین! اصلا نمیدونم چه مشکلی با من دارن؟! اشکام و پاک کرد و با ناراحتی گفت: ـ خیلی متاسفم عزیزدلم ولی نمیتونم. منم اینجا مامورم و معذور... گفتم: ـ چرا متوجه نیستین؟ اینا میخوان منو بکشن!
-
پارت بیست و پنجم بعدش منو از اتاق برد بیرون و رو به نگهبان دم در گفت: ـ سهیل از پشت ماشین، اون بستهها رو بیار تو اتاق بالا! بعدشم همونجور که بازوم محکم توی دستاش بود منو دنبال خودش کشوند تو یه اتاق و شروع کرد به صدا زدن: ـ عفت خانوم! عفت خانوم! همون پیرزنه که پایین بود، با سرعت اومد بالا و رو به پوریا گفت: ـ جانم پسرم؟! پوریا رو بهش گفت: ـ این اتاق و واسه این مهمون تازه وارد آماده کنین لطفاً! در اتاقشم قفل باشه و کلید و به من بدین! بجز من هیچکس حق نداره وارد این اتاق بشه! پیرزنه با همون مهربونی گفت: ـ چشم پسرم! همین لحظه یکی از نگهبانا با کلی ساک توی دستش وارد اتاق شد و پوریا رو بهش گفت: ـ بذارشون زمین! پسره عین ربات فقط به همه دستور میداد و اونا هم بدون چون و چرا ازش اطاعت میکردن. به من نگاه کرد و گفت: ـ سریعتر این لباس و دربیار و یکی از این لباسارو بپوش!
-
پارت بیست و چهارم این آدم داشت راجب چی حرف میزد؟! چه شمشی؟! با تعجب بهشون نگاه کردم و رو به مرده پرسیدم: ـ شما دارین...دارین راجب آروَن صحبت میکنین؟!.. مطمئنین که اشتباه نگرفتین؟! مرده با صدای بلند شروع کرد به خندیدن و یهو زد رو میز و رو به پوریا گفت: ـ همین الان ببرش و ترتیبش و بده! این آدم همه جوره داره از اون عوضی دفاع میکنه! من مطمئنم که داره ما رو سرگرم میکنه که اون آروَن عوضی بتونه با شمش و پولهای من فرار کنه! پوریا چشم غرهایی بهم داد و از روی میز یه مقدار آب توی لیوان ریخت و داد دستش و گفت: ـ عمو آروم باش! بذار بفهمیم این دختر کیه! بعدش بهت قول میدم، خودم میکشمش! همینجور اشک میریختم! چقدر راحت راجب کشتن یه آدمیزاد حرف میزدن! اصلا نمیتونستم باور کنم. با اینکه از دست آرون خیلی دلخور و عصبانی بودم اما در عین حال نگرانش هم بودم! یعنی چیکار کرده بود؟! اصلا با این آدمای مافیا و قاتل چیکار داشت؟! اگه با اینا کار میکرد چرا من تو این یه سال اینارو ندیده بودم؟! مرده بعد اینکه لیوان آب و یکسره سر کشید رو به پوریا گفت: ـ سریعتر این دخترو از جلوی چشمم دور کن! پوریا هم اومد سمتم و بازوم و گرفت توی دستش و گفت: ـ چشم عمو! داشتیم میرفتیم بیرون که رو به پوریا گفت: ـ پوریا به آدمات بگو به گشتن ادامه بدن! تا از مرز خارج نشده! پوریا گفت: ـ نگران نباشید عمو!
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
سری تکان دادم؛ من نه آلفا بودم و نه ولیعهد. من همان راموس قدیمی بودم و این اتفاقات هیچ چیز را عوض نکرده بود. - من همون راموس رو ترجیح میدم. لونا سرش را در حرفمتکان داد. - ولی من نه، دیگه نمیتونم مثل سابق راموس صدات کنم جناب ولیعهد! نفسم را پوف مانند بیرون دادم؛ دخترک هنوز از من عصبانی بود و بهتر بود که سر این موضوع زیاد هم با او لج و لجبازی نمیکردم. - باشه هر چی دوست داری صدام کن، ولی لطفاً پاشو تا با هم به قصر پادشاه بریم و حرفهاش رو بشنویم. لونا از جایش برخاست و به همراه من تا کنار در آمد؛ این که از خر شیطان پایین آمده و با من همراه شده بود واقعاً خوب بود. حتی تصور اینکه تنها بروم و دربارهی حقایقی که نمیدانستم چیست بشنوم هم میتوانست حالم را خراب کند. پیش از بیرون رفتنمان لونا لحظهای ایستاد و باز به سمت من که پشت سرش قرار داشتم چرخید. - فکر نکنی اینکه دارم باهات میام یعنی بخشیدمت ها، دارم باهات میام چون کنجکاوم که بدونم چطور قراره به آلفا تبدیل بشی جناب ولیعهد. سرم را با حرص و در تایید حرفش تکانی دادم؛ آخرش این دختر مرا با ولیعهد صدا کردنش دیوانه میکرد! *** با کنجکاوی به صورت رنگ پریدهی پادشاه خیره شده بودم، نه میدانستم دلیل این حال بدش چیست و نه میدانستم او چه چیزی را از گذشتهی من میداند و هیچ حدسی هم نداشتم؛ تنها منتظر نشسته بودم بلکه حال پادشاه کمی جا بیاید و بتواند مرا از آنهمه سردرگمی نجات دهد. - چی شده راموس؟! هنوز هم نمیخوای به من توضیح بدی که تصویر تو چطور از توی جام سر در آورده؟! نیم نگاهی از گوشهی چشم به چهرهی منتظر جفری انداختم؛ کنجکاوی او را در این شرایط کجای دلم باید میگذاشتم؟! - بعداً برات توضیح میدم. جفری ابرویی برایم بالا انداخت. - میشه بگی این بعداً یعنی کِی؟ آخه چندین ساعته که از اون اتفاق گذشته و تو… بیحوصله میان حرفش آمدم: - گفتم بعداً جف! جفری «آهانی» گفت. - این یعنی الان ساکت بشم. کلافه دستی به پیشانیام کشیدم، خدا میداند اگر از اول آمدنمان به این سرزمین جفری کمکمان نمیکرد و ما را مدیون خودش نکرده بود همان ابتدای کار زبانش را در دهانش گره میزدم تا حداقل با حرفهای بیپایانش اینهمه آزارم ندهد. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
- چ… چرا اینها رو از همون اول نگفتی؟! چرا ازم پنهونش کردی؟! سرم را به طرفین تکانی دادم؛ از ترسهایم با او باید چه میگفتم؟! از کدام ترسم باید میگفتم؟! - چون میترسیدم تَرکم کنی، چون دلم نمیخواست با فهمیدن حقیقت ازم متنفر بشی! لونا که حالا اخم محوی به ابروهایش نشسته بود سر تکان داد: - چرا باید ازت متنفر بشم؟! شانهای بالا انداختم. - چون من باعث نابودی سرزمین گرگها و افتادنش به دست خونآشامها شدم، چون من باعث شدم که تو و خانوادهات مجبور باشین اونهمه سختی رو تحمل کنین. لونا سرش را به طرفین تکان داد. - اشتباه میکنی راموس، من تو رو توی هیچکدوم از این اتفاقات مقصر نمیدونم. تو اون موقع یه بچهی کوچیک بودی و حتی اگه تو اون کار رو نمیکردی سرزمینمون دیر یا زود به دست خونآشامها میوفتاد. ناباور به لونا نگاه دوختم؛ واقعاً مرا مقصر آن اتفاقات نمیدانست؟! او داشت به منی که حتی خودم هم خودم را مقصر نابودی سرزمینم میدانستم میگفت که مقصر نیستم؟! - تو… تو واقعاً من رو مقصر نمیدونی؟ یعنی… یعنی ازم دلخور و ناراحت نیستی؟! لونا لبخند تلخی زد. - ازت که به خاطر دروغهات ناراحت هستم، ولی ناراحتیم ربطی به گذشته و اتفاقاتش نداره. سرم را با شوق و ناباوری تکانی دادم؛ حقیقتش این بود که اصلاً انتظار این رفتار را از او نداشتم و فکر میکردم بهترین رفتارش این باشد که مرا تَرک کند، اما این رفتار چیزی بود که مرا از آن حال مزخرف بیرون کشیده بود. - اوه لونا! من… من واقعاً نمیدونم چی باید بگم! تو… تو خیلی خوبی؛ یعنی… لونا بیحوصله میان حرفم پرید: - بهتره این همه احساس رو فعلاً خرج نکنی، چون من هنوز به خاطر دروغهات نبخشیدمت جناب ولیعهد! متعجب و ناراضی نگاهی سمتش انداختم؛ او مرا چه صدا کرده بود؟! ولیعهد؟! - چی؟! این ولیعهد رو دیگه از کجا آوردی؟! لونا شانهای بالا انداخت و بیتفاوت گفت: - خب تو ولیعهدی دیگه، البته شاید بهتر باشه که آلفا صدات کنم. جناب آلفا چطوره؟! -
فانتزی رمان وِرجِمهدار | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
مقدمه: پیش از آن، که نور شکل بگیرد، پیش از آنکه تاریکی معنایی پیدا کند، جهان فقط یک تپش بود، تپشی کور، بینام، بیمرز. از دل آن تپش، جوهری پدید آمد که هیچ قانونی را نمیپذیرفت و هیچ حدی را باور نداشت: « وِرجِمه». او هیچگاه رام نشد؛ چون شاید گاهی آنچه جهان «دشمن» مینامد، تنها بازتابیست از آن بخشی از خود که همیشه سعی کرده پنهان کند. - هفته گذشته
-
Z.eslami عضو سایت گردید
-
F.eslami عضو سایت گردید
-
پارت هفتاد و دو چشمام و ریز کردم و گفتم : والا شما رو هم دیدیم دو دقیقه از امیر علی جدا نشدی . خندید و گفت : بر منکرش لعنت ، حداقل من انکار نمی کنم. _منم انکار نکردم ، ولی خب بین من و اروین واقعا چیزی نیست . لبخندی زد و شیطون گفت : ولی ، روش فکر کن ها ، نگاهش کن . سرم و به طرف اروین که کمی از ما دور تر بود چرخوند و گفت : قد بلند ، چهارشونه ، چشم های عسلی ، پوست گندمی، هیکل ورزیده ، خوشتیپ باور کن چیزی کم نداره ، روش فکر کن. دستش رو پس زدم و گفتم : نوش جون صاحبش ، بی خیال بابا . شونه ای بالا انداخت و گفت : خود دانی . دوباره طرف اروین نگاه کردم ، واقعا خوشتیپ بود ، تو اون کت شلوار زیتونی رنگ فوق العاده شده بود ، رو به روش یک خانوم نسبتا جوان نشسته بود ، با کت و دامن خوش دوخت سورمه ای و موهای طلایی خوش رنگ ، نمیدونستم خواهرش هست یا نه ، ولی شباهت زیادی داشتن . تا اخر مجلس دیگه اتفاق خاصی نیوفتاد و بعد صرف شام موقع خداحافظی پشت بهراد و نازی بودم که ، اروین با همون خانوم برای خداحافظی با عروس و داماد نزدیک شدن ، خانومه با لبخند مهربانی رو به نازی گفت : خوشبخت بشی عزیز دلم. نازنین هم بغلش کرد و گفت : مرسی مهلا جانم ، انشالله عروسی اقا اروین. واووو این مامان اروین بود ، چه قدر جوان بود ، فکر می کردم خواهرشه . لبخندی به صورت نازی پاشید و گفت: خدا از دهنت بشنوه ، انشاالله . اروین سری تکون داد و با بهراد دست دادو گفت : تا من و به زور زن ندادن برم ، مجدد تبریک میگم خوشبخت باشید. بهراد گفت : از اشناییت خوش حال شدم ، دوست دارم بیش تر اشنا بشیم . اروین لبخند زد و گفت : متقابله ، به امید دیدار . دستی برام تکون داد که از چشم مادرش دور نموند ، نازنین که نگاه مهلا خانوم رو دید ، برگشت و دستم و گرفت رو به جلو کشید و گفت : ایشون صدف خانوم ، دختر برادر شوهرمه ، انگار با اروین جان از المان اشنا شدن. مهلا جون لبخند مهربونی زد و رو به من گفت : خوشبختم ، عزیزکم ، ماشاالله ، خوش برگشتی قشنگم . لبخندی در جواب زدم و گفتم : همچنین ، ممنونم . نگاه خریدارانه ای بهم انداخت ، اروین دست رو شونه اش گذاشت و گفت : مهلا سلطان اگه ، کاری نداری بریم ، عروس داماد خسته ان . مهلا جون بعد خداحافظی مجدد راه افتاد و اروینم به همراهش رفت.
-
رمان من دیگر از غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
📚✨ اعلان انتشار رمان تازه در نودهشتیا ✨📚 🎀 عنوان رمان: منِ دیگر 🖋 نویسنده: @QAZAL از نویسندگان حرفهای نودهشتیا 🎭 ژانر: عاشقانه، رازآلود 🌸 خلاصه داستان: فرهاد از صمیم قلبش عاشق یلدا شده بود، اما خاتون تمام تلاشش رو کرده بود تا این عشق بزرگ رو از پسرش دور کنه و با بازی کردن با سرنوشت پسرش... 📖 برشی از رمان: از پنجره دیدمش؛ مشغول آب دادن به باغچه بود و پدرش احمد آقا هم داشت چمنهای حیاط و کوتاه میکرد... 🔗 لینک دانلود فایل رمان: https://98ia-shop.ir/2025/12/05/دانلود-رمان-من-دیگر-از-غزال-گرائیلی-کار/ -
درخواست کاور رمان زیر پوست عشق | زهرا کاربر انجمن نودهشتیا
عسل پاسخی برای عسل ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
👌مرسی- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور رمان زیر پوست عشق | زهرا کاربر انجمن نودهشتیا
سایان پاسخی برای عسل ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
@عسل بفرمایید عزیزم- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت ۶ خودش هم متعجب بود که چرا دلش میخواست اهالی آن خانه را ببیند. البته در دلش اعتراف کرد که بیشتر دلش میخواست آن پسر جوان را ببیند. انگار او نیروی جاذبهای داشت که استلا را جذب میکرد. باران شروع به باریدن کرد. استلا روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد. چهرهٔ نافهموم و تارِ آن پسر مدام جلوی چشمش بود. کمکم چشمهایش گرمِ خواب شد. دو هفته گذشته بود. در این دو هفته اتفاق خاصی برای استلا نیفتاده بود؛ به جز چند باری که خانم همسایه را در حیاط دیده بود و از مادرش شنیده بود که آنها ایرانی هستند. دقیقاً نمیدانست ایران کجاست، باید در مورد تحقیق می کرد. امروز یکشنبه بود و باید برای دعا و مناجات به کلیسا میرفتند. مادرش روی کاناپه نشسته بود و منتظر بود استلا آماده شود تا با هم به کلیسا بروند. لباس مخمل کرمرنگش را پوشید و شال همرنگش را روی سرش انداخت؛ این نوعی احترام به مراسم بود. از اتاق بیرون رفت و به مادرش نگاه کرد. ـ من آماده شدم مادر. خانم کاترین بلند شد و انجیل روی میز را برداشت، کفشهایش را پوشید و بیرون رفت. در بین راه، کتی و مادرش را دیدند و با آنها همراه شدند. کتی مدام حرف میزد، انگار یک لحظه هم نمیتوانست ساکت باشد. مراسم دعا تمام شد و آنها آمادهٔ برگشت به خانه شدند. باز هم همراه کتی و مادرش به راه افتادند. مارکو از پشت سر، دواندوان خودش را به آنها رساند. ـ مادر، پدر گفت باهات کار داره. خانم کاترین نگاهی به استلا و خانم مایا، مادرِ کتی، کرد و گفت: ـ باید ببخشید که تنهاتون میذارم. اگر دیرتون میشه، میتونید برید. خانم مایا گفت: ـ اوه نه، خانم کاترین. منتظرتون میمونیم تا بیاین. تا وقتی که شما بیاین، من و دخترها چرخی در محوطه میزنیم. مگه نه دخترها؟ استلا و کتی مشتاقانه سر تکان دادند. خانم کاترین به طرف کلیسا رفت. مارکو هنوز آنجا بود. استلا متوجه شد که نگاه مارکو روی کتی میچرخد. پس سرفهای کرد و گفت: ـ مارکو، بهتره تو هم بری. به نظرم کار داری. مارکو با حواسپرتی سری تکان داد، که باعث خندهٔ خانم مایا و کتی شد و گفت _اره بهتره برم باید کلیسا رو مرتب کنم و به طرف کلیسا رفت. با دور شدن مارکو استلا به بازوی کتی زد و در گوشش زمزمه کرد: ـ انگار برادرم ازت خوشش اومده. خانم مایا داشت باغ کلیسا را رصد میکرد و متوجه آن دو نبود. گونههای کتی گل انداخت و لبخند پتوپهنی زد. چشمهای استلا گرد شد. انگار که کتی هم احساساتی نسبت به مارکو داشت که از دوستش پنهان میکرد. ولی استلا هرچه فکر میکرد، یادش نمیآمد که مارکو و کتی همدیگر را دیده باشند. خانم مایا سرگرم صحبت با یکی از خانمهای آنجا شده بود و از کتی و استلا غافل بود. استلا دست کتی را کشید و به طرف نیمکتهای زیر درختان برد. بوتههای گلِ حنا دو طرف نیمکت را آراسته بود و گلهای قرمز و صورتیشان دلِ هر بینندهای را میبرد. کتی دستش را کشید و با ناراحتی گفت: ـ استلا، دستم را شکستی! چی شده؟ ـ بیا بشین. میخوام باهات حرف بزنم. کتی کنار استلا نشست و با کنجکاوی نگاهش کرد. ـ چی شده؟ زود بگو. ـ کتی راستش... ادامهٔ جملهاش را خورد. چطور به کتی دربارهٔ احساسات جدیدش توضیح میداد؟ اینکه با یک نگاه به پسر همسایه عاشقش شده... دور از ذهن و مسخره به نظر میرسید. ـ وای استلا! زود باش بگو، الان مادرت میاد. استلا به انگشتهای دستهای عرقکردهاش نگاه کرد و گفت: ـ کتی... راستش فکر کنم عاشق شدم. کتی با حیرت و شگفتی دستهای استلا را گرفت و گفت: ـ وای، جدی میگی استلا؟ نکنه عاشق جک شدی؟ جک، پسر کشیک دانته بود؛ خیلی هم از خودراضی و عصاقورتداده. با فکر به جک حرصش گرفت و رو به کتی توپید: ـ چی میگی کتی؟ تو خودت حاضری زن جک بشی؟ با اون اخلاق زهرماریش؟ کتی مِنومِنکنان گفت: ـ خب... نه. پس عاشق کی شدی؟ ـ خونهٔ خانم الیزابت رو یادته؟ ـ آره، یادمه. ولی اونجا که خیلی وقته خالیه. ـ جدیداً براشون مستأجر اومده. یه خانوادهٔ ایرانی. یه پسرم دارن. کتی با حیرت و تعجب به استلا خیره شد. ـ نکنه عاشق اون پسره شدی؟ استلا سرش را پایین انداخت و گفت: ـ آره... خب... در همین حین، خانم کاترین از کلیسا خارج شد و به اطراف نگاهی کرد تا استلا و خانم مایا را پیدا کند. با دیدن استلا و کتی به طرف آنها آمد. خانم مایا هم با دیدن خانم کاترین صحبتش را تمام کرد و به سمتشان آمد. استلا زیر لب گفت: ـ حالا بعداً در موردش حرف میزنیم، کتی. کتی هم آهسته گفت: ـ استلا، بعد از ظهر بیا خانهٔ ما. خانم کاترین از خانم مایا بابت تأخیرش معذرتخواهی کرد و با هم به راه افتادند. حالا که ماجرا را برای کتی گفته بود، احساساتش بیشتر مسخره به نظر میرسیدند
-
پارت بیست و سوم با ترس و لرز رفتم داخل و دیدم یه مرد با چهره تکیده و کچل با ریش پروفسوری پشت میزش نشسته و روی میزش یه اسلحه و کلی پرونده قرار گرفته...به سرتاپای من نگاهی انداخت و با پوزخند گفت: ـ شرمنده دخترخانوم که مجبور شدیم تو روز قشنگ زندگیت، گروگان بگیریمت. سرمو انداختم پایین...از ترس نزدیک بود قلبم وایسته! خیلی فضای بدی بود... مرده از جاش بلند شد و چند دور اومد و دورتادور من چرخید و رو به پوریا گفت: ـ سابقشو درآوردین؟! پوریا گفت: ـ گفتم که راجبش تحقیق کنند! مرده گفت: ـ تحقیق کنن تا ببینیم با اون آرون هفت خط همدست بوده یا نه! بنظر من که میدونه کجاست! با بغض رو بهش گفتم: ـ من که بهتون گفتم، بخدا نمیدونم! مرده هم با خشم نگاهم کرد و گفت: ـ اینو بدون دختر خوب، از بدشانسیت بالاخره امروز چه بهمون راستشو بگی یا نگی میمیری! پس به نفعته که هر چی میدونی اعتراف کنی و بگی که اون آرون عوضی، شمش های منو گرفته و کجا برده؟!
-
پارت بیست و دوم ...خونش شبیه یه کاخ بود...طبقه بالا، مثل یه واحد جدا از پایین بود و یه عالمه اتاق داشت. ته راهرو اصلی یه در بزرگ بود که دوتا مرده دم درش ایستاده بودن. پوریا بهم گفت: ـ همینجا منتظر وایستا! بعدش در زد و رفت داخل...صداشون از داخل میومد: ـ سلام عمو! یه مرده با صدای نسبتا نازکتری گفت: ـ سلام پسرم پیداش کردین؟! ـ نه عمو ولی دختره که باهاش زندگی میکرد و گرفتیم اما... ـ اما چی؟! ـ اما بنظر میاد اونم چیزی نمیدونه و سرشو کلاه گذاشته! مرده یهو لحنش و تند کرد و گفت: ـ از کجا اینقدر مطمئنی پوریا؟! پوریا با جدیت گفت: ـ چون آدم دور و بر خودم زیاد دیدم عمو، به اونم گفته امروز باهاش ازدواج میکنه و نرفته دنبالش....ما هم چون داشتیم تعقیبش میکردیم، پیداش کردیم...خیلی سرگردون بود. مرده گفت: ـ شاید اینا هم جزو بازیشون باشه پوریا گفت: ـ امکانش هست؛ بهرحال اون عوضی هم تا این زمانی که پیشمون بود، خوب گولمون زد! مرده گفت: ـ بیارش داخل! همین لحظه پوریا در و باز کرد و با همون نگاه سردش رو به من گفت: ـ بیا تو!