تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
پارت شصت و هفت جلوی جایگاه عروس و داماد سفره عقدی چیده شده بود ، بنا بر این بود که عقد خونده بشه و به در خواست بهراد و نازنین ، این تنها مراسمشون بود و قرار بر این بود که بعد شش ماه به مسافرت برن و زندگیشون رو شروع کنن ، به درخواست خاله لاله قرار بود نازی امروز لباس عروس بپوشه. با دخترا ، نزدیک سفره عقد داشتیم عکس می گرفتیم که متوجه شدیم ماشین بهراد داره وارد میشه ، انقدر ذوق داشتم که نفهمیدم خودم رو چه جوری نزدیک ماشین رسوندم ، فیلم بردار داشت فیلم می گرفت ، بهراد و نازنین به طبق گفته فیلم بردار پیش میرفتن و مامان که اسپند دود کن رو از پرسنل باغ گرفته بود به دستور فیلم بردار جلو رفت و دور سر بهراد و نازی چرخوند و ازشون خواست مقداری اسپند تو اسپند دود کن بریزن . بارانا و سارا کل می کشیدن و من با دیدن بهراد تو لباس دامادی احساساتی شده بودم و چشمم پر اشک شده بود . کار فیلم بردار که تموم شد جلو رفتم و بعد تبریک گفتن ، تو بغل بهراد رفتم ، خیلی داشتم خودم رو کنترل می کردم که نزنم زیر گریه ، بهراد محکم کمرم رو گرفته بود ، بعد چند ثانیه بیرون اومدم و گفتم : خیلی بهم میاید ، خوشبخت ترین باشید . نازنین با اون لباس عروس سفید ساتن و با دامن دنباله دارو تور بلند فوق العاده شده بود لبخند لوندی زد و گفت : مرسی صدف جانم ، انشالله عروس شدن شما رو ببینیم . لبخند زدم و ازشون دور شدم ، بهراد و نازنین بعد سلام و احوال پرسی با مهمان ها به جایگاه رفتن و نشستن . دیجی بعد سلام کردن و یک سری حرف شروع کرد اهنگ زدن و جوان های جمع رفتن وسط و شروع کردن رقصیدن . وسط حسابی شلوغ بود و اون وسط چشمم به گندم و امیر علی خورد، وقتی نگاه گندم بهم خورد چشمکی شیطون زدم و گندم هم در جواب لبخند دندون نمایی زد . سارا و بارانا سمتم اومدن و من رو وسط پیست بردن و با ریتم اهنگ شروع کردیم رقصیدن . بعد دو اهنگ کمی خسته شدم و رو به اون دو تا گفتم : پیست رو سپردم به شما جوونا . بارانا گفت : کی مامان بزرگ شدی نفهمیدیم؟ خندیدم و گفتم : کم مزه بریز بچه ، میرم ببینم کاری نیست ، دوباره برمیگردم . بعد هم رفتم سمت مامان اینا ، مامان داشت چیزی به بابا میگفت و بابا هم بعد سر تکون دادن رفت. نزدیکش شدم و گفتم : مشکلی پیش اومده؟ مامان سمتم برگشت و دستی به موهام کشید و مرتبشون کرد و گفت : نه عزیزم چه مشکلی رفت به دیجی بگه که اهنگ رو قطع کنه ، عاقد اومده. اهانی گفتم و عاقد وارد شد ، بعد نشستن عاقد و توصیه های لازم گندم و بارانا دو طرف پارچه سفید رو روی سر عروس دوماد گرفتن و منم قند رو گرفتم شروع کردم سابیدن ، عاقد بعد خواندن خطبه گفت : دوشیزه محترمه مکرمه خانوم نازنین علیزاده ایا وکیلم شما رو به عقد اقای بهراد پارسی دربیاورم ؟ سارا گفت : عروس رفته گل بچینه. عاقد دوباره تکرار کرد ، اینبار من گفتم : عروس رفته گلاب بیاره . عاقد دوباره گفت: دوشیزه محترمه مکرمه خانوم نازنین علیزاده ایا وکیلم شما رو به عقد اقای بهراد پارسی دربیاورم ؟ گندم گفت : عروس زیر لفظی می خواد . مامان جعبه انگشتر رو به سمت نازنین برد و گفت خوشبخت باشی عزیزم . نازنین تشکر کردو گفت: با اجازه پدر و مادرم بزرگترهای جمع بله.
-
#پارت_ششم چشامو شبیه خر شرک کردم و مظلوم گفتم: بستنی مو بده پوف کلافه ای کشید و گفت: میدم ولی باید به حرفام گوش کنی... خسته شدم ای بابا سری تکون دادم که بستنی مو داد و شروع کرد به زر عه نه ببیشید عرض کردن ارتین:یه قرار داد برای ازدواج صوریمون تنظیم کردم اوردم بخونیش با هرجاش مشکل داشتی یا خواستی چیزی بهش اضافه کنی بگو اصلاحش میکنم با خنده یه وری میگم: جون بابا از این کار های دفتر داری بلد بودی و رو نمیکردی پسر عمو... بده ببینم برگه رو از دستش گرفتم و شروع کردم به خوندن، بستینم و متن برگه همزمان باهم تموم شدن و برگه رو گذاشتم رو میز سوگند:خوبه....منم چندتا شرط دارم... بعد اینی که نوشتی تعهد نمیدونم چی چی یعنی چی؟! خیلی با کلاس فنجون قهوه شو گذاشت رو میز و جواب داد: تو این مدت که به صورت سوری باهمیم من به عنوان شوهرت تمام خرج و مخارج درس و دانشگاه و اینارو به عهده میگیرم و اینکه خب تو این مدت دوست ندارم هیچکدوممون با جنس مخالف دیگه ای ارتباط داشته باشیم درسته این یه ازدواج قراردادیه ولی اینطوری به نظرم به همدیگه احترام میزاریم.... شرطات چیه؟! با این عقل ناقصش خوب میگه دیگه چی میخوام؟!پس سری تکون میدم و میگم: اووووووم باش...... خو اولش که اگه مث بچگیامون که کله عروسکامو میکندی اذیتم کنی من میدونم با تو میدم پدرتو در بیارن....بعد حق طلاق با من باشه....با کار کردن من مشکل داری؟! با لبخند محوی گفت: نه کاری به عروسکات ندارم، حق طلاق هم با تو...کجا کار میکنی مگه؟! سوگند: فعلا هیچ جا... میخوام برم یه شرکت معماری که بیشتر با محیط رشتم اشنا بشم ارتین: مشکلی نیست. میای پیش خودم منشی شخصی خودم میشی جوووون نمردیم و شوهرم کردیم اونم چه شوهری مهندس از نوع معمارش خخخخ قرارداد و هردو امضا کردیم و بعد زدیم از کافه بیرون و خیلی جنتلمنانه بنده رو رسوند خونمومنم که فارق از کل دنیا بیخیال کلاس و دانشگاه شدم و رفتم مث خرس گرفتم خوابیدم خدایا شر این بنده های خرتو از سرمون بکن(نخند بگو الهیی آمین) یکی هی داشت تکونم میداد و صدام میکرد،لای پلکمو که باز کردم ساناز و دیدم ساناز: دختر گرفتی خوابیدی پاشو... پاشو الان مامان بیاد ببینه کله تو میکنه وقتی دید هیچ حرکتی نمیکنم و مث منگلا زل زدم بهش یه دفعه جیغ زد ساناز: سووووگند پاشووو ساعت ۵ الاناست که عمو اینا برسن خمیازه ی بلندی کشیدم و گفتم: جون من؟! از کی خوابیدم؟! دست به کمر جواب میده: نمیدونم والا جنابعالی پاندا تشریف داری دهن کجی بهش کردم و پاشدم و اول یه اب و به سر و صورتم زدم ساناز از اتاق رفت بیرون و با خیال راحت دوباره سیل لباسامو ریختم رو تخت یه کت و شلوار به رنگ صورتی روشن که که خیلی هم شیک بود با یه شال حریر سفید انتخاب کردم موهامو فر ریز کردم و همونطوری ازاد گذاشتمشون و یه کوچولو هم ارایش کردم، لباسامو پوشیدم و بعدم کفش های پاشنه ده سانتیمو پام کردم چندتا عکس خوشگلم با ژست های مختلف از خودم گرفتم و یکیشم که خیلی خوشم اومد ازش استوری کردم و بعد از اتاقم زدم بیرون ساناز و مامان تو اشپزخونه بودن، سردار تو پذیرایی نشسته بود و سانای از سر و کولش بالا میرفت، خشی معلوم نبود کدوم گوریه باباهم اخبار نگاه میکرد ماشالله همه هم اماده و با لباس چلو خوری با شیطنت فراوان، اروم اروم رفتم پشت سر سردار و یهو دم گوشش جیغ زدم: واااااااای سردارررررر این جیغ فرابنفشم رسما همه خونواده رو برد تو شوک بابا که زهرش ترکید و کنترل تلویزیون از دستش افتاد خشایار که تو دسشویی بود با شتاب در و باز کرد و اومد بیرون مث بچه ها بدو بدو میکرد میگفت ساناز ساناز ساناز و مامان تو اشپزخونه اب قند داده بودن دست هم واز واکنش سردار نگم براتووون با قیافه فوق ترسناکی نگام میکرد و هر لحظه داشت بهم نزدیک تر میشد و من میرفتم عقب از ترس گلاب به روتون خیس کرده بودم خودمو اما کم نیاوردم و با خنده گفتم: داداش گلممم این یه شوخی بود عصبی غرید: تو اخر من و سکتم میدی با این شوخیات.... داری شوهر میکنی یکم ابرو داری کنی به خدا ارتین نگیرتت میمونی رو دستمون میترشی هااا دستمو زدم به کمرم و گفتم: جنابعالی به فکر من نباش ب فکر اون دوست دخترای عتیقت باش که یکی از یکی بادکنک ترن صدای خنده بقیه بلند شد و بابا گفت: حالا چرا بادکنک دختر؟! سوگند: بابایی خو همشون عملین دیگه... از بس که به خودشون ژل مالیدن و عمل کردن کلا یه تیکه پلاستیک مصنوعین اگه برن استخر رو اب شناور میمونن شدت خندشون بیشتر شد و مامان سری از روی تاسف برام تکون داد، تا خواست چیزی بگه و با دیوار یکیم کنه........ زینگ زینگ این صدای ایفونه دیگه شرمنده بهتر از این بلد نبودم سردار در و باز کرد و جلوی در صف بستیم، اول از همه اقاجون اومد تو سلام احوال پرسی کرد و اخر از همه رسید به من با نیش باز سلام کردم که با عصاش اروم زد به پامو گفت: نیشتو ببند دختر شب خواستگاریته یکم سنگین باش نفر بعدی عمو اومد هممونو دونه دونه بغل کرد و بوسید بعدم زنعمو، وقتی منو بغل کرد گفت: چه خوشگل شدی عروس خانم نسبت خر و تیتاب و که یادتون نرفته؟! همون
- 6 پاسخ
-
- رمان جدید نودهشتیا
- رمان طنز جدید
- (و 5 مورد دیگر)
-
پارت شصت و شش از بغل عمه که بیرون اومدم به ترتیب عمو فرهاد (شوهر عمه) و عمو بهروز و عمو محسن هم بهم خوشامد گفتن و بغلشون کردم. خاله سیمین ،زن عمو ، گندم ، بارانا و سارا تو جمع نبودن ، سینا و ماهان اون سمت باغ باهم ایستاده بودن و حرف میزدن و متوجه ما نشده بودن . بعد احوالپرسی مامان و بابا ، من و مامان داخل رفتیم تا اماده بشیم ، تو اتاق پرو ، زن عمو و خاله ، دخترا رو دیدیم ، دخترا با دیدنم جیغی از خوشحالی کشیدن و دویدن سمتم و بغلم کردن ، از دیدنشون خیلی خوش حال شده بودم. زن عمو گفت : دخترا ، دارید اذیتش می کنید ، له شد بچه ، بزارید نفس بکشه . دخترا یکم فاصله گرفتن و زنعمو گفت : خوش اومدی عزیزم ، دلمون برات تنگ شده بود. جلو رفتم و بغلش کردم و گفتم: مرسی مهربون ، همچنین . خاله سیمین هم که با دیدنم چشماش تر شده بود دستاش رو برام باز کرد تو بغلش که رفتم گفت : خوشحالم سلامت میبینمت عزیزم ، خوش اومدی. گفتم : قربون چشمای بارونیت برم من ، نبینم اشکت رو ، ممنونم. از بغلش بیرون اومدم و اشکاش رو پاک کردم . گفت: فدای اون دل مهربونت بشم ، صدف نازم. لبخند مهربونی زدم و بعد بوسیدنش ، ازش جدا شدم و شنلم رو دراوردم و شروع کردم مرتب کردن خودم. گندم جلو اومد و گفت : خب خانوم ، چه خبرا ، اون ور خوش میگذره؟ چشمکی زدم و گفتم : والا به شما که بیش تر خوش میگذره . تو این چند وقت با گندم کمابیش در ارتباط بودم و میدونستم با امیر علی اوکی شدن و حتی قراره بیاد خواستگاریش. گندم نیشگونی از بازوم گرفت و گفت : خفه ، الان همه رو خبر دار می کنی. لپ گل انداختش رو بوسیدم و گفتم : خجالتی کی بودی ، کی رسمیش می کنید؟ لبخند خجولی زد و گفت: هفته دیگه قرار گذاشتیم. بغلش کردم و گفتم : عروس خانوم خودمی پس، جان من قبل اینکه من برم نامزدی بگیر . خندید و گفت: اگه دست من بود چشم . _چشمت بی بلا . مامان جلو اومد و گفت : چی میگید شما دو تا ؟ بدویید بریم الان مهمون ها میان . سری تکون دادیم و همگی به سمت باغ حرکت کردیم . وقتی اومدم بیرون ، با سینا و ماهان هم احوالپرسی کردیم ، هیچ وقت فکر نمی کردم دلم برای سینا هم تنگ بشه ولی واقعا با دیدنش خوش حال شدم مخصوصا که به شدت ادم شده بود و این من رو متعجب کرد. کم کم دایی و مامان بابای نازی هم اومدن ، اونا هم با دیدنم خوش حال شدن و بهم خوش امد گفتن . زن دایی منیژه باردار بود و نزدیک شش ماهش بود ، با دیدنش کلی ذوق کردم و تبریک گفتم . مهمون ها یکی یکی میومدن و باغ حسابی شلوغ شده بود .
- امروز
-
پارت شصت و پنج تو اینه به خودم نگاه کردم ، موهام رو فر رترو کرده بودن ، ارایش چشم هام ساده و لایت بود ، رژ لب قرمز ارایشم رو کمی از سادگی دراورده بود و به پوست سفیدم خیلی میومد ، لباسی که بهراد و نازنین برام گرفته بودن خیلی قشنگ بود و وقار خاصی بهم داده بود ، به قول کسایی که اونجا بودن ، شده بودم نماینده یک دختر ایرانی ، دست از نگاه کردن خودم برداشتم و شروع کردم جمع کردن وسایل ، مامان هنوز زیر دست ارایشگر بود . وسایل رو که جمع کردم کردم ، مامان اماده شده بود ، تو اون لباس ماکسی مشکی که روش کار دست داشت فوق العاده شده بود . جلو رفتم و بغلش کردم و گفتم : جون به مامان خوشگلم ، اسپند دود کنم برات ، چه جذاب شدی. مامان دستی به پشتم کشید و بعد از اغوشش بیرون اومدم نگاه مهربونی بهم انداخت و گفت : توام ، خیلی خوشگل شدی دختر قشنگم . بعد هم زیر لب گفت جای ساحلم خالی . اشک تو چشماش جمع شد ، منم بغض کرده بودم ، ساحل چه کردی ، که تو هر لحظه شاد غمت مارو ویرون میکنه. نمیدونستم چی باید بگم ، خوشبختانه با صدای زنگ موبایل مامان از اون حال درومدیم و گوشی رو از کیف دراوردم و سمت مامان گرفتم، بابا بود . مامان بعد از قطع کردن تماس کفت : اماده شو صدف ، بابات منتظره . شنل کوتاه و کلاه دارم رو تنم کردم و کلاهش رو رو سرم کشیدم . مامان که اماده شد بعد از تشکر ، از ارایشگاه خارج شدیم و کلید اسانسور رو زدیم و از برجی که ارایشگاه داخل بود خارج شدیم . بابا کنار ماشین منتظرمون بود ، وقتی مارو دید ، چشم هاش خندید و گفت : به به ، چه خانومای قشنگی . بعد هم در رو برای مامان بازکرد و گفت : بفرمایید خانوم. مامان با لبخند تشکر کرد و نشست . از دیدن علاقشون بهم ذوق می کردم در پشت رو باز کردم و نشستم و به سمت باغ تالار راه افتادیم ، وسط راه به سیستم ماشین وصل شدم و چند تا اهنگ شاد گذاشتم و شروع کردم ، رقصیدن . مامان و بابا هم همراهیم می کردن ، برام دست میزدن ، می خندیدن ، میدونستم ته دلشون جای خالی ساحل رو خیلی حس می کنن امروز ، چون ساحل همیشه با بهراد سر این موضوع شوخی می کرد و می گفت : بزار زن بگیری ، خودم براش خواهر شوهر بازی در میارم ، از عمه که بخاری بلند نمیشه . بهراد هم همیشه باهاش کل مینداخت و ماهم میخندیدیم ؛ نمی خواستم با فکر کردن به ساحل حال دلشون بد باشه و همه انرژیم رو گذاشته بودم. وقتی رسیدیم ، عمو بهروز و عمه معصومه و خاله سیمین زود تر از ما رسیده بودن ، وقتی بهشون رسیدم عمه منو به اغوش گرفت و گفت: قربونت برم صدف جان ، چه قدر دلم برات تنگ شده بود ، احوالت رو هر روز از سهیلا میپرسیدم ، خوش برگشتی عزیزم. لبخندی زدم و گفتم : فدات بشم عمه جونم ، منم دلم برات تنگ شده بود ، سلامت باشی .
-
Slibblizjer عضو سایت گردید
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
نفس در سینهام حبس و نگاه هیجانزدهام به روی نوزاد کوچک خیره مانده بود، میدانستم که آن نوزاد کوچک باید جانشین پادشاه و احتمالاً آلفای مورد نظر ما باشد و این فکر باعث میشد که نتوانم حتی دَمی از آن کودک که جام تصویر بزرگ و بزرگتر شدنش را به نمایش میگذاشت چشم بردارم. تصاویر پیش میرفت و کودک بزرگ و بزرگتر میشد و من مات و مبهوت به تصاویر درون جام خیره مانده بودم. نفس در سینهام حبس شده و ذهنم توان باور چیزهایی که میدیدم را نداشت. لحظهای سر بلند کردم و به راموسی که مثل من مات مانده به تصاویر خیره بود نگاه دوختم، او هم مبهوت بود. او هم مثل من چیزهایی که میدید را باور نداشت انگار. باز سر به زیر انداختم و به درون جام خیره شدم، این امکان نداشت. امکان نداشت که آلفای منتخب راموس باشد. راموس به من گفته بود که پسر یکی از سربازان پادشاه بوده و امکان نداشت که او پسر پادشاه سرزمین گرگها بوده باشد! نه! نه نمیتوانستم باور کنم؛ نمیتوانستم باور کنم که راموس به من دروغ گفته باشد، اما… اما جام اشتباه نمیکرد. آن پسر کوچکِ در آغوش ملکه خود راموس بود؛ من آن چشمان آبی را خوب میشناختم. اما چرا راموس دروغ گفته بود؟! چرا به منی که اینهمه مدت با او همسفر و همراه بودم و از تمام ریز و درشت زندگیام برایش تعریف کرده بودم دروغ گفته بود؟! آنهم چنین دروغهایی را! چطور توانسته بود؟! چطور توانسته بود که اینهمه مدت چنین مسائل مهمی را از من پنهان کند؟! دستی به صورتم کشیده و چشم به روی تصاویر درون جام بستم؛ حالم بد بود. از راموسی که دوستش داشتم، از پسری که خیال میکردم دوستم دارد رو دست خورده بودم و حالا… حالا باید چه میکردم؟! باید خوشحال میبودم از اینکه آلفا را پیدا کرده بودم؟! باید خوشحال میبودم از اینکه آلفا و نجات دهندهی سرزمینم پسری بود که در تمام این مدت همسفر من بود و حالا نیازی نبود که به دنبال شخصی دیگری بگردیم؟! نفسحبس شدهام را بیرون دادم؛ چه ساده دل بودم که تمام این مدت حرفهای راموس را باور کرده بودم. چه ساده دل بودم که حتی لحظهای نخواسته بودم به این فکر کنم که چرا راموس باید تمام زندگیاش را رها کند و به همراه من به دنبال آلفا بگردد! آخ که چقدر احمق بودم و نفهمیدم راموس آن چیزی که وانمود میکند نیست! چقدر احمق بودم که حتی به او و هویتش شَک هم نکرده بودم! -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
- ما خیلی سعی کردیم با استفاده از جام شاهدخت رو پیدا کنیم، اما جام هیچچیزی رو بهمون نشون نداد و ما به همین خاطر فکر کردیم که شاهدخت مرده. شنیدن حرفهای پادشاه هر دوی ما را متعجب کرد و خود پادشاه را بیش از پیش به فکر فرو برده بود. - ولی چطور ممکنه وقتی که شاهدخت هنوز زندهاس جام جای اون رو نشون نده پدر؟! پادشاه که انگار از آنهمه سؤال بیجواب کلافه شده بود دستی به صورتش کشید و گفت: - من خودم بعداً به این موضوع رسیدگی میکنم، حالا بهتره که کارمون رو انجام بدیم. پادشاه نگاهی سمت من و راموس انداخت و ادامه داد: - دوستان لطفاً بیاید و در کنار جام بایستید. هر دوی ما طبق گفتهی پادشاه به سمت جام قدم برداشتیم، راموس سمت راست و من سمت چپ ایستادم و نگاهم را به آب خالص و راکدی که درون جام بود دوختم. پادشاه لحظهای چشمانش را بست و با همان چشمان بسته دو دستش را لبهی جام قرار داد؛ با این که من جادوگر نبودم، اما خیلی خوب میتوانستم شکل گیریِ هالهی قدرتمندی از جادو را در دور و اطرافم حس کنم و این حس برایم زیادی عجیب بود! پادشاه با همان چشمان بسته تکان آرامی به دستانش که جام را در بر گرفته بودند داد و آب راکدِ درون جام به آرامی متلاطم و درخشان شد. با بهت به این اتفاق غیرمنتظره خیره بودم که پادشاه چشم باز کرد و درحالی که مثل من به آن مایع متلاطم خیره بود لب زد: - ای جام جادویی لطفاً مکان آلفای سرزمین گرگها رو به ما نشون بده. مایع درون جام بیش از پیش متلاطم شده و نوری درخشان در میان آن تلاطم تصاویر درهم و برهمی را به نمایش گذاشته بود و من بدون پلک زدن به مایع درون جام خیره شده بودم، نمیخواستم حتی لحظهای هم از اتفاقات و تصاویری که در تلاطم جام نمایان میشد را از دست بدهم. تصاویر درون جام درهم میپیچید، انگار که زمان داشت با سرعتی خارقالعاده رو به عقب میرفت. بالاخره پس از مدتی سرعت نمایش تصاویر کم و کمتر شد و من حالا میتوانستم از میان آن تصاویر چهرهی پادشاه و ملکهی فقید سرزمینم را ببینم. نوزاد زیبایی با چشمان آبی در آغوش ملکه بود و پادشاه با مهربانی موهای کم پشت سر نوزاد را نوازش میکرد. -
همون پارت ۱ از آرون خوشم نیومد و چشمم رو نگرفت، پارت پنج دیگه تیرآخر بود! مردک لا...!
-
پارت صد و سوم گونتر فاصلهی زیادی با مارکوس نداشت و این مانع تمرکز مارکوس میشد. سعی میکرد بیتوجه به گونتر که کنار پایش زانو زده و در حال کنکاش است با باسیلیوس ارتباط بگیرد اما نمیشد. در نهایت کلافه چشمانش را باز کرده دستانش را پایین میآورد و میگوید: - داری چیکار میکنی گونتر؟ گونتر سرش را بالا میگیرد نگاهی به مارکوس میکند: - اینجا چه خبره مارکوس؟ - ظاهرا از روزی که روح پاک رو آوردیم اینجا اینطوری شده. گونتر از جا برمیخیزد و مقابل مارکوس میایستد و با نگران میگوید: - این که نشونهی خشم باسیلیوس نیست که نه؟ - نه نیست، برعکس؛ در واقع روح رزا به طور کامل ارتباط پیدا کرده. - الان ما برای چی اومدیم اینجا؟ - میخوام از باسیلیوس کمک بگیرم. مارکوس از سوال به جای گونتر استقبال کرده و از فرصت استفاده میکند و سریع اضافه میکند: - و نیاز به تمرکز دارم! گونتر اندکی در چشمان جدی مارکوس خیره میشود. سپس نگاهش را در مقبره میچرخاند. با سر به کنار درب ورودی اشاره میکند و میگوید: - پس من اونجا منتظر میمونم. مارکوس قدردان "متشکرم" را زمزمه میکند و رفتنش را تماشا میکند. گونتر کنار ورودی مینشیند و به دیوار تکیه میدهد و مارکوس دا تماشا میکند. مارکوس مجددا چشمهایش را میبندد و دستهایش را به هم میچسباند و در دل زمزمه میکند: - باسیلیوس، فرمانروای خورشید! منم مارکوس، فرزند ضعیفت! دستهام رو بگیر. کمکم کن. مارکوس تمام شب را در همان حالت میایستد و باسیلیوس را صدا میزند اما نتیجهای نمیگیرد. دمدمهای صبح دستهایش را پایین آورده و چشمانش را باز میکند. ناامید نگاهی به سنگ مقبره میاندازد و به سمت گونتر میچرخد. گویا باسیلیوس قصد نداشت جوابش را بدهد. گونتر از جا بلند میشود و به سمت مارکوس میرود و میگوید: - چی شد؟ مارکوس سر میچرخاند و نگاه دیگری به سنگ مقبره میاندازد و خسته لب میزند: - هیچی! باسیلیوس جوابم رو نمیده... گونتر نیز نگاهش را سمت سنگ مقبره میچرخاند. - حالا باید چیکار کنیم؟ - برمیگردیم به کاخ، نیمه شب دوباره میایم! مارکوس پس از پایان جملهاش به سمت ورودی مقبره حرکت میکند. گونتر نگاهش را بین سنگ مقبره و مارکوس میچرخاند و در نهایت پشت سر مارکوس به راه میافتد. خورشید در حال طلوع بود و رگههایی طلایی در انتهای آسمان پدیدار گشته بود. زمان زیادی نداشتند. باید هر په زودتر خود را به کاخ میرساندند وگرنه همچون دفعهی قبل گرفتار میشدند. گونتر هیچ نمیخواست تا فردا شب در مقبره بماند. در این موقعیت حساس و جنگی همین حالا هم زیادی از میدان دور بوده. باید پس از رساندن مارکوس به کاخ خود را به والریوس و سربازانش میرساند.
- 103 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت دوازدهم لبخند زورکی زدم و گفتم: ـ دیشب چرا منو صدا نزدی آرون؟! میدونی چقدر هول شدم وقتی تو رو کنار خودم ندیدم؟! دماغمو کشید و با شوخی و لحن خودم گفت: ـ آخه خوشگله خیلی قشنگ خوابیده بودی، اصلا دلم نیومد بیدارت کنم. بعدشم اگه بیدارت میکردم چی میشد؟! نمیتونستم که با خودم ببرمت! یه اوفی کردم و گفتم: ـ الان حال ناهید خانوم چطوره؟ گفت: ـ خوبه، بد نیست! بازم فشارش بالا رفته بود! نگاش کردم و با تردید و گفتم: ـ آرون راستش... آرون اونقدری منو میشناخت که از مدل حرفا و جملههام میتونست بفهمه که تهش میخوام چی بگم و سریع حرفمو قطع کرد و با جدیت گفت: ـ باوان اصلا دلم نمیخواد وقتی دو روز مونده تا ازدواج کنیم، حرفای تکراری ازت بشنوم! بهم نگاه کن! به چشماش نگاه کردم، گفت: ـ من دوستت دارم! هر اتفاقی هم که بخواد بیفته، من ازت دست نمیکشم! اینو بدون. حرفاش بهم قوت قلب داد و باعث شد که کل فکرای دیشبم و ناراحتیم از یادم بره...بعدش دستش و گذاشت پشتم و گفت؛ ـ بریم پیش محسن ، ببینیم که ساعت چند بریم دفترش؟! با ذوق گفتم: ـ بریم! همونجوری که میرفتیم گفتم: ـ راستی آرون، اونایی که داشتی باهاشون حرف میزدی، کی بودن؟!
-
پارت یازدهم تو کلاس یکسره گوشی دستم بود تا ببینم خبری از آرون میشه یا نه اما نه هیچ پیامی داده بود و نه بهم زنگ زده بود...لاله یکی از بچهای کلاس آروم زیر گوشم گفت: ـ عروس خانوم نبینم غمگین باشی! لبخند تلخی بهش زدم و گفتم: ـ چیزی نیست! لاله گفت: ـ آرون چرا کلاسها رو نمیاد؟! اینجوری بخواد پیش بره، این ترم و میفته! سرمو به چپ و راست تکون دادم و گفتم: ـ دست رو دلم نذار! باورت میشه که خودمم صدبار بهش گفتم اما خب بنده خدا سرش هم شلوغه؛ از یه طرف نمایشگاه، از یه طرف مادرش...نمیدونم بخدا... لاله با لبخند گفت: ـ باز خوبه که تو شاگرد اولی و بهش یاد میدی! گفتم: ـ امیدوارم که حداقل امسال و بتونه بگذرونه! یهو با صدای استاد که زد رو میز و گفت: ـ ته کلاس، چه خبره؟! جفتمون ساکت شدیم...من اصلا امروز حواسم به کلاس نبود و فقط جسمم حضور داشت...بعد از کلاس هم با بیرمقی از دانشکده اومدم بیرون و سر در دانشگاه آرون و دیدم که داره با دو تا جوون تقریباً لات حرف میزنه. اصلا از استایلشون خوشم نیومده بود و به دانشجویان نمیخوردن! داشتم بهشون نزدیک میشدم که آرون متوجه من شد و با لبخند برام دست تکون داد...حس کردم بهشون یه چیزی گفت و دکشون کرد...تا رفتم پیشش منو میشوند تو بغلش و گفت: ـ وای که چقدر دلم برای این قلب سفیدم تنگ شد!
-
پارت دهم خیلی تشنه ام شد و مجبورا چشمامو باز کردم تا برم سمت آشپزخونه و آب بخورم، وقتی برگشتم دیدم آرون تو تختخواب نیست! یهو خواب از سرم پرید! به ساعت نگاه کردم...سه صبح بود! این موقع کجا میتونست رفته باشه؟! سریع رفتم سمت پنجره و از اونجا به خیابون نگاه کردم، ماشینش هم نبود! خیلی استرس گرفتم. سریع گوشیمو برداشتم و بهش زنگ زدم اما رد تماس داد. اصلا نمیفهمیدم که چه خبر شده! رو مبل نشستم و با استرس مشغول فکر کردن شدم. همین لحظه دیدم که به گوشیم پیام اومده: ـ عزیزم من مادرم یکم ناخوش احوال بود، آوردمش دکتر و الان مساعد نیستن که جواب بدم قربونت برم...صبح میبینمت! چرا منو از خواب بیدار نکرده بود؟! یعنی مادرش چش شده بود؟ واسه اولین بار بعد اینهمه مدت زندگی کردن کنار آرون، یکم دلشوره گرفتم و با خودم گفتم نکنه تمام اینا نشونه است!؟! مادرش هم که مدام داره جلو پامون سنگ میندازه و واقعا دلم نمیخواد، خدایی نکرده باعث مریضی یه آدم بشم. به خصوص که آرون تک پسر بود و مادرش هم از وقتی پدرش توی سانحه تصادف فوت مرد، خیلی بهش وابسته شده بود. خلاصه که روی مبل دراز کشیدم و اون شب تا خوده صبح خوابم نبرد و فکر کردم. به اینکه چجوری قراره زندگیمون و با این حجم از مخالفت مادرش پیش ببریم؟! اما نمیتونستم هم با دلم کنار بیام چون تمام چیزای خوب و اون چیزایی که دوست داشتم و توی آرون پیدا کرده بودم و یجورایی بهش وابسته شده بودم. دوسش داشتم و نمیتونستم واقعا به همین راحتی قیدشو بزنم و مطمئن بودم که آرون هم همین حسو بهم داره...نمیدونم شاید این هم آزمون زندگی ما بود. نزدیکای صبح با تابیدن خورشید به صورتم از خواب بیدار شدم...ساعت یازده و نیم دانشگاه داشتم و باید به کلاسم میرسیدم، بعلاوه اینکه بعدازظهرشم قرار بود بریم پیش محسن و لوکیشن عکاسی انتخاب کنیم. بخاطر فکرهای دیشبم، صبح با بیرمقی بیدار شدم و با ذهن خیلی مشغول آماده شدم و رفتم سمت دانشگاه.
-
KlozsnakInsow عضو سایت گردید
- دیروز
-
پارت شصت و چهارم مامان با دیدنش کلی ذوق کرد و بلند شد و بغلم کرد و گفت: مرسی عزیزم ، خیلی قشنگه زحمت کشیدی. گفتم : خواهش می کنم ، مامان قشنگم ، مبارکت باشه. به ترتیب برای بابا ، صندلی از برند بیرکن اشتوک ، برای بهراد ، کتونی آدیداس و برای نازی هم خرس تدی اشتایف خریدم . همه شون تشکر کردن و بهراد رو به نازی گفت : اوردیش؟ نازنین هم گفت : اره ولی تو ماشین هست . بهراد از جاش بلند شد و رفت ، با تعجب نگاهشون کردم ولی چیزی نپرسیدم ، بعد چند دقیقه بهراد با یک کاور لباس و یک جعبه کفش اومد تو ، اون هارو سمتم گرفت و گفت: این از سمت من و نازی هست ، خوشحال میشیم اگه دوستش داری فردا بپوشیش. با ذوق بلند شدم و گفتم : واقعا ؟؟؟ دستتون درد نکنه . کاور رو ازش گرفتم و بازش کردم یک لباس ماکسی بلند که دامن کلوش ، ازاد و استین های شمشیری بلند داشت و سمت راست لباس پارچه ای با طرح سنتی ایرانی کار شده بود سمت دیگه و دامن لباس پارچه ساده نسکافه ای رنگ بود ، کفش ها هم نسکافه ای رنگ با طرح های سنتی بود . با شوق گفتم :عاشقش شدم ، خیلی قشنگه، دستتون دردنکنه. به دنبالش نازی و بهراد رو تو بغل گرفتم . مامان و بابا هم ازشون تشکر کردن و بعد نیم ساعت بهراد بلند شدو رو به نازی گفت : بلند شو عزیزم ، هنوز چند تا کار برای فردا مونده . نازی بلند شدو بعد خداحافظی رفتن. من و مامان و بابا هم تا شب با هم وقت گذروندیم و حسابی حرف زدیم ، چون فردا از صبح کار داشتیم ساعت ده بود که شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم و خیلی زود خوابم برد.
-
سر تکون دادم و سمت دکتر رفتم. یه مرد مو خرمایی چشم میشی رنگ بود. لبخند مهربون زد و پرسید: - من یه مریض خاص دارم، خودم شخصا مراقبش هستم میخوام تو هم ببینیش، میتونی کمکم کنی؟ سرم رو بالا گرفتم. عمیق خیرهاش شدم لپهام رو پر باد کردم و بالاخره جواب دادم: - بله حتما، اگه بتونم کمک میکنم. سمت چپ رفت که یه راهرو بود. چشمهاش غم برداشت و گفت: - مانای خوبی داره ولی برای درمان همون ماناش مقابله میکنه و درمان رو بجای این که بتونیم پیش ببریم همش پس رفت می کنیم. وزنش چهار کیلو کم شده. خوراکش هم از دست داده، سرفههاش خونیه ولی سرطان و مشکل معده نداره. شوکه شدم. خب من از کجا بدونم! من که رو درمانهای جادویی تخصص ندارم فقط گیاهی! اومدم بگم وضعم رو که—در سفید رو باز کرد. هیچی توجه منو جلب نکرد بجز همون دختری که روی تخت بود. حتی دستبندمم واکنش نشون داد. از کنار دکتر رد شدم، سمت دختری که موهای گندمی رنگ داشت با چشمهای میشی درشت جذب شدم. اخم دختره تو هم رفت و گفت: - داداش این کیه؟ دکتر دستش رو بالا اورد. - اسمش یورا، میخوام نگاهی به وضعیتت بندازه. دستبندم دیگه تکون نخورد. تو دلم یه حس عجیب می جوشید اما نمیدونم چی بهش میگفتن. دختره پوزخند زد: - تو نتونستی بعد ایشون که مشکوکه میتونه؟ نزدیکش شدم و تو چشمهاش خیره شدم. دستم همونی که دستبند مار روش بود، بدون اراده خودم! انگار دستبند مار دستم رو داشت هدایت میکرد بالا اومد. سعی کردم واکنش نشون ندم. فقط خدا خدا کردم دستبندم کار خطرناک نکنه. دستم به پیشونی خنک دختره خورد. چشمهام بسته شد و با جسم، روح این دختر انگار یکی شدم. غم، افسردگی، تنهایی، از دست دادن پدر مادرش، داشتن فقط یه برادر خاطراتش با سرعت تو سرم مرور شد. بدنم داشت تحلیل میرفت! تمام اطلاعات، گویشهایی که بلد بود، درسی که خونده بود، همه چی انگار یه کپی ازش روی من و روحم نشست! چشمهام سیاهی رفت و سرم رو روی بالشتش گذاشتم. فقط سه ثانیه بود؛ فقط سه ثانیه گذشت ولی انگار سه قرن شد! مات روی صندلی که کنار تخت بود نشستم و چشمهام رو بستم. دکتر نگران پرسید: - چی شده؟ چی شده؟ نمیتونستم بگم چه اتفاقی افتاده، تو ذهنم تحلیل کردن، با بدنی خسته و کوفته گفتم: - مشکلی نداره حالش از من و شما بهتره؛ فقط مانا گریز هستش. نوع ماناش خاصه و با ماناهای دیگه عکسالعمل شدید نشون میده. سرم رو تو دستم گرفتم. من الان چکار کردم؟ با روح یه نفر چیزی مثل همجوشی کردم؟ دکتر شوکه پرسید: - غیر ممکنه! یعنی چی؟ اصلا مانا گریز تو خانواده نداریم. دست روی صورتم گذاشتم و با یه حرکت بلند شدم. دختره مات به من نگاه کرد. نبض تانسا رو گرفتم و ماناش رو اندازه گرفتم. دست روی سینهاش گذاشتم و به آرومی مانای زیادش رو در حدی که سبک بشه و بتونه از این بیمارستان بیرون بره جذب کردم. من حتی نمیدونم دارم چکار میکنم ولی انگار بدنم از نوزادی با این وجودم آشناست فقط مغزم از قافله بیخبره. حالم بهتر شد خستگیم از بین رفت ولی خواب آلودگیم نه و تازه بیشتر هم شده بود. تانسا سکوت بود، هیچی نمیگفت. دکتر بجاش مشکوک پرسید: - چکار میکنی؟ یکم دیگه مانا ازش بیرون کشیدم و گفتم: - دیگه الان کاملا حالش خوبه، همون طور که گفتم نوع مانای ایشون مانا گریز هستش. نه مشکل داره، نه بیماره فقط جز همون یک درصد افراده. تانسا دستهاش رو تکون داد و ناباور نشست. - خیلی احساس راحتی میکنم! از روی تخت پایین اومد و کمی راه رفت. خنده ناباور کرد. - داداش! خیلی حس خوبی دارم. باور کن ببین حتی میتونم راه برم! بااین که دو ساله راه نرفتم اصلا مشکل یا خستگی برای راه رفتن ندارم. شوکه شدم دوساله راه نرفته! دکتر چشمهاش نمناک شد و تانسا رو بغل کرد. سرم تیر کشید و آخی گفتم. یه چیزی زیر معدهام زد. اصلا همه چی بدون هشدار بدنم داشت اتفاق میافتاد. با سرعت دویدم و در سرویس بهداشتی رو باز کردم تو روشویی بالا اوردم. هرچی خورده و نخورده بودم بالا اوردم. پاهام سست شد و کف زمین سفید افتادم. تانسا جیغ زد و دکتر نگران نگاهم کرد و گفت: - چی شده؟ زیادی مانا جذب کرده بودم. مطمئنم همین بوده ظرفیت بدنم رو فول کرده بودم. کلاهم رو که کثیف شده بود از روی سرم برداشتم و باز خواستم بالا بیارم، اما تا ایستادم حسم رفت. دستبند مارم تکون خورد و مانای اضافی بدنم رو بلعید و از قدیمی بودن در اومد و خیلی جذاب و خوشگل شد. دکتر خواست چکم کنه ولی اجازه ندادم و دروغ گفتم: - چیزی نیست، از مانای زیاد استفاده کردم حالم بد شد، الان خوبم. کثیف کاری خودم رو شستم، کاپشنم رو در اوردم تمیزش کردم. تانسا رو به روی من قرار گرفت. - ممنون منو خوب کردی و باعث اذیتی تو شدم. ببخش هم بهت گفتم مشکوکی. لبخند محو زدم و سر تکون دادم. خواب آلود گفتم: - همیشه خوب باشی؛ آقای دکتر من میرم پیش میکال. از اتاق سریع بیرون زدم. ناباور و شوکه از اتفاقات بودم. دستبند مارم تکون خورد و تبدیل به مار واقعی شد. اومدم جیغ بزنم مه سیاهی پیچید و یه پسر مو مشکی چشم سبز از مه بیرون اومد جلو دهنم رو گرفت. - هیش... آروم، تریستان هستم؛ نگهبان تو آروم باش.
- 14 پاسخ
-
- 1
-
-
- خاص
- جزیرهیتخیل، کافهتخیل،
- (و 4 مورد دیگر)
-
پارت نهم گوشمو به در چسبوندم تا صداشو بشنوم. داشت میگفت: ـ من به این دختر قول دادم مامان؛ چه بخوای چه نخوای، باهاش ازدواج میکنم...شما هم که هر وقت دیدینش هرچی از دهنتون درومد بهش گفتین! تو صورت منم تف کردین و گفتین شیری که خوردم، حروم باشه...الهی قربونت برم من، چرا آخه اینجوری داری گریه میکنی؟! باور کن باوان دختر خیلی خوبیه، کاش قبول کنی یکم از نزدیک بشناسیش...کی تو این دوره زمونه با اون همه نداری من کنار میومد جز باوان؟! خواهش میکنم ازت مامان، اینقدر در حقش کم لطفی نکن! با اینهمه تعریف کردنش از من، تو دلم کلی قربون صدقش میرفتم و از نظرم آرون بهترین مردی بود که توی زندگیم شناختم. همیشه بهم ثابت کرد آدمیه که لایق عشق و دوست داشتنه. در حمام و که باز کردم، باعث شد آرون صداشو آروم کنه و وقتی رفتم تو هال، دیدم سریع گوشیو قطع کرد. با لبخند بهم گفت: ـ عافیت باشه قلب سفیدم! لبخندی بهش زدم و گفتم: ـ مرسی عشقم؛ با کی حرف میزدی؟! گوشیشو گذاشت رو میز و اومد سمتم و گفت: ـ هیچی بابا، یه مشتری زنگ زده بود بابت یه ماشین، سوال داشت... حوله رو از دستم گرفت و شروع کرد به خشک کردن موهام! و زیر گوشم با شیطنت گفت: ـ موهات خیلی بلند شدهها! منم با شیطنت نگاش کردم و گفتم: ـ بخاطر تو بلندش کردم! گونمو بوسید و گفت: ـ دورت بگردم من! بعدش دستشو گرفتم و رفتیم سمت اتاقمون.
-
پارت هشتم برنج توی بشقاب آرون ریختم و ازش پرسیدم: ـ آتلیه برای خودشه؟! آرون همینطور که با ولع غذا میخورد گفت: ـ نه بابا، اجاره کرده تو یکی از ساختمان تجاری های سمت اکباتان! ـ کی قراره بریم پیشش؟! آرون گفت: ـ گفت که فردا غروب بریم و مدل عکسها رو ببینم و لوکیشن و انتخاب کنیم! با ذوق گفتم: ـ وای خیلی هیجان دارم! آرون دستامو گرفت و گفت: ـ منم به اندازه تو هیجان دارم عزیزدلم! دلم رفته بود پیش حرف خانوم کمالی و انتظار داشتم که آرون خودش پیشقدم بشه و حرف هدیمو پیش بکشه اما چیزی نگفت و بازم با خودم گفتم شاید میخواد موقع عروسیمون بهم بده! بعد از شام آرون مشغول شستن ظرفها شد و بهش گفتم برای اینکه پاهام بهتر بشه میخوام برم، دوش آب گرم بگیرم... حدود بیست دقیقهایی تو حموم بودم و داشتم میومدم بیرون که با صدای آرون مواجه شدم. انگار پشت تلفن داشت با یکی جر و بحث مبکرد
-
پارت هفتم تا رفتم از جام بلند شم و بغلش کنم، پام گرفت و یه آخ بلندی گفتم...آرون با نگرانی نگام کرد و گفت: ـ اینجوری نمیشه! باید بریم دکتر. گفتم: ـ نه بخدا چیز خیلی مهمی نیست! تا یکی دو روز دیگه خوب میشه! آرون بهم چشمکی زد و گفت: ـ مطمئنی تا آخر هفته که قراره ازدواج کنیم، خوب میشه؟! اون رقص تانگویی که مدنظرت بود، پای سالم میخواد... خندیدم و گفتم: ـ نگران نباش، زودی خوب میشه! بعدش رفتم سمت آشپزخونه و غذا رو روی میز چیدم و آرون با گوشیش اومد سمتم و گفت: ـ راستی باوان ، نوبت آتلیه هم گرفتم! با ذوق گفتم: ـ پیش محسن خودمون؟! گفت: ـ آره، تازه هم آتلیشو افتتاح کرده و برای ما هم که جزو رفیقاشیم مطمئنا یه تخفیف تپل درنظر میگیره!
-
پارت صد و دوم چشمانش را میبندد و اجازه میدهد مزهی خون بر جانش بنشیند. پس از آن به اصرار گونتر تا شب میخوابد و پس از غروب آفتاب با هم از کاخ بیرون میزنند. وقتی مقابل مقبره میرسند گونتر شگفتزده جلو میرود. از نزدیک به برگهای پیچک نگاه کرده و برگها را لمس میکند و میگوید: - خدای من! اینجا رو ببین مارکوس! چرا اینطوری شده؟! مارکوس آرام جلو میرود و کنار گونتر میایستد. دستی بر برگهای سرخ میکشد و آرام میگوید: - دفعهی قبل که اومدم دیدم. انگار از وقتی با رزا به اینجا اومدیم اینطوری شده! لا به لای برگهای سرخ و سبز چند برگ نظرش را جلب میکند. جلوتر میرود تا از نزدیک ببیند. چند برگ زرد و چند برگ سیاه شده بودند! آرام و زیر لب زمزمه میکند: - ولی اینها نبودن! مات بر تن برگها دست میکشد. احساس میکند وقتی به آنها نگاه میکند چیزی در وجودش میلرزد! چرا باید سیاه میشد؟ نگاهش بین برگهای سیاه و سرخ جابهجا میشود. در نظرش هر چه که باعث سرخی برگها شده بود شدت یافته و این چند برگ سیاه شده بودند. شاید یک نیرو یا انرژی شخصی بود که به انفجار و قلیان رسیده! و اما برگهای زرد... چه چیزی آنها را پژمرده کرده بود؟ همراه گونتر وارد مقبره میشود اما هنوز قسمتی از ذهنش همانجا، کنار پرچین مانده بود. مقابل مقبره میایستند. دستها را مقابل صورت بر هم میزند که چشمانش را میبندد. در دل جملات مخصوص را زمزمه میکند. گونتر پس از ادای احترام چشمانش را باز میکند و به سنگ مقبره چشم میدوزد. چشمهی باریک خون که از سنگ میچکید نگاهش را به خود جذب میکند. کنار سنگ زانو میزند. تا به حال چنین چیزی ندیده بود! هیچ نمیفهمید. مقبره از آخرین باری که آمده بود کاملا دگرگون شده بود!
- 103 پاسخ
-
- 1
-
-
همین که کایان دیگه رفت فورا از اون بریدگی دیوار بیرون اومدم. به آسمون نگاه کردم. وقتی سه تا ماه توش دیدم که تو آسمون پر از مه و ابر مخفی بود، شوکم هزار برابر شد! مه روی زمین اصابت نداشت، غبار مه از بالا بود و آسمون، زمانی جایی رو مه گرفته بود که رفت و آمدی اون قسمت نداشت. از سرما لرزیدم و فکم به هم خورد. اون موقعه تا حالا اصلا سرما رو نمیفهمیدم. میکال از گوشه پیرهنم گرفت و منو کشون کشون با خودش برد گفت: - ایهاب رو تنها گذاشتم دختر. بیا بریم پیشش ولی اول باید یه شنل بگیریم. چهرهات جوریه که با یک بار دیدنت تو ذهن ثبت میشی طلایی خانم. چشمهام گرد شد الان تعریف کرد یا چیز دیگه گفت! اخم کردم. طلایی خانم و زهرمار. شیطونه میگه من هم بگم تو هم همین جوری هستی، برفک آقا. ولی خب بخوام جبهه نگریم، راست میگفت چشمهای عسلی_کهرباییم و موهای طلایی، حالت صورتم جوری بود که خیلی عجیب به یاد همه میموند. چون واقعا عجیب بود موهام طلایی بود نه زرد نه خیلی کم رنگ یه طیف طلایی و زرین. چشمهامم تو نور و روز وحشتناک روشن میشد. میتونستم حرفش رو تایید کنم ولی نکردم. وارد یه مغازه شد و من هم پشت سرش رفتم. بدون حرف کاپشن کلاه دار گرفت چون مغازهاش شنل نداشت. پنج سکه نقره گذاشت و کاپشن رو سمت من گرفت. فروشنده فورا گفت: - صبر کنید بقیهاش. میکال بیتفاوت جواب داد: - بذار باشه. کاپشن رو پوشیدم کلاهش هم روی سرم گذاشتم. کلاهش خیلی بزرگ بود و کاپشنش بارونی بود. از گوشه کاپشنم گرفت و میانبر زد. سر دو دقیقه تو بیمارستان بودیم. لیرا تا ما رو دید. خوشحال منو بغل کرد و زیر گریه زد: - یورا تو پسرم رو نجات دادی. گفت اگه یک ساعت دور تر پسرمو میاوردیم میمرد زبونم لال. میکال گوشه کاپشنم رو ول کرد. ایهاب رو که خواب بود نگاه کرد. از لیرا فاصله گرفتم. لبخند محو زدم و گفتم: - همیشه خوب باشه و مریض دیگه نشه. کیفم رو روی شونهام درست کردم و یه گوشه ایستادم. میکال پیشونی ایهاب رو نوازش کرد. دکتر جلو اومد. با احترام به میکال نگاه کرد گفت: - مبارک باشه جناب. ایهاب جان قدرتش رو بدست اورده، چند کانالش گرفته بود و داشت به کشتنش میداد. همین که زود اوردیدش معجزه بوده. و مهم تر انگار یکی از قبل جادوی درونش رو تخلیه کرده و مرگ پسر شما رو به تعویق انداخته. تو ذهنم لحظهای که جادوی درون شکم ایهاب رو از طریق دستم جذب کردم جون گرفت. خیلی عجیب بود اون گرده آبی که سرحالم کرد و ترسوندم. میکال به من اشاره کرد و گفت: - ایشون متوجه شد مشکل پسر من چیه، میخوام اگه میشه سطح کیمیاگریش رو اندازه بگیری. دختر دوستمه چند وقت مهمون ما هستش از قلمروی سیگنوس اومده. دکتر به من نگاه کرد و ناباور گفت: - آره دستگاه تشخیص جادوم الان فعاله برای ایهاب انجام دادم. لطفا تو اتاقم بیاید. میکال اشاره زد بریم و به لیرا گفت: - مراقب ایهاب باش تا بیام. پشت سر میکال راه رفتم. دکتر پرسید: - قبلا معیار قدرت گرفته؟ میکال جواب داد: - آره ولی تو آتیش سوزی مدارکش از بین رفته. شنیدی قلمروی سیگنوس آتش سوزی شده بود. دکتر ناراحت تایید کرد و وارد یه اتاق در سفید شدیم. اتاقی ساده با میز و صندلی، و یه گلدون سفید هم گوشه دیوار. چیز خاصی نداشت. قلبم تند تند میزد و استرس داشتم. دستگاه روی میزش رو تکون داد و مهربون گفت: - اسمت چیه دخترم؟ لبهام رو به هم فشار دادم. استرس داشتم و جواب دادم: - یورا. لبخند زد و به صندلی اشاره کرد. - بشین یورا جان. روی صندلی مشکی چرمی کنار دکتر نشستم. یه صفحه پنجهای نزدیکم اورد گفت: - این دستگاه سطح قدرت رو نشون نمیده، فقط برای دکترا استفاده میشه که چقدر سطح کیمیاگری دارند بتونند زخمها رو خوب کنند یه جور رتبه بندی. سر تکون دادم و کنجکاو به صفحه سبز و طوسی خیره شدم، اتاق دکتر بوی عطر ملایم و دمنوش میداد. به صفحه که درخشان شد اشاره کرد گفت: - یورا جان انگشت هات رو بدون لمس کف دست به صفحه بذار. کاری که گفت رو انجام دادم. صفحهاش گرم بود! صدای یی... ییی... یییی... اومد که به آرومی ولوم بالا میکشید! در آخر صداش جیغ شد، دستگاه خاموش و روشن شد! و یه نمودار نشون داد. گیج به نمودار نگاه کردم. دکتر ناباور خندید و روی صندلی نشست. - یه نابغه کیمیاگری! خب نابغه کیمیاگری یعنی چی؟ به دستگاه اشاره کردم. - یعنی چی الان؟ میکال سعی کرد شوکه نباشه و گفت: - یه جور مثل پرفسور کیمیاگری هستی که جادو یا بیماری نمیتونه از دستت در بره. آهانی کردم و مثل خنگها دلتنگ جواب دادم: - به انداره بابام نیستم، بابا از چشمهای یکی میفهمید مشکلش چیه. دکتر عمیق نگاهم کرد شاید بتونه زیر کلاهم رو ببینه و گفت: - طبابت گیاهی بلدی؟ سر تکون دادم. - طب سوزنی، طبابت سنتی، ساخت داروهای گیاهی هم بلدم. دکتر کنار شقیقهاش رو خاروند گفت: - جناب میکال میشه با پدرش حرف بزنی این جا کار کنه؟ بدون دستگاه هم من وقتی دیدم چقدر ماهرانه و بدون آسیب چاکرای درون شکم ایهاب خالی شده، متوجه شدم یه دکتر عادی اصلا نیست. دکتر با مکث و خیره به من ادامه داد: - مشابه ایهاب به پست من خورده، اگه همچین شخصی تو بیمارستان من باشه عالیه. میکال سر تکون داد: - با پدرش حرف میزنم راضی شد حتما کجا از بیمارستان شما بهتر. بلند شدم. میکال اشاره زد بریم. پشت سرش راه افتادم. به مریضهای روی تخت نگاه کردم هرکی یه جور مینالید. بالای سر ایهاب ایستادم و میکال زیر زبونی گفت: - با این اندازهگیری نابغه کیمیاگری، پس احتمالا از سطح ژیا و مانای بالایی هم برخوردار هستی. لیرا کنجکاو نگاهمون کرد ببینه میکال چی داره زیر لب به من میگه. اخم کردم. نمیخواستم باعث سوءتفاهم تو زندگی مشترک کسی باشم. از جادو سر در نمیارم ولی هرچی هست چیزیه که جزئی از منه. چه کم چه زیاد باید بپذیرم دیگه اگه بخوام تو این دنیای عجیب زندگی کنم، باید یاد بگیرم. دست تو جیب کاپشنم کردم و جواب دادم: - احتمالا زیاد باشه. لیرا نزدیک ما شد و پرسید: - چی شده؟ میکال جوابش رو داد که من چه سطحی هستم. دکتر با یه قلم و پوشه تو دستش سمت ما اومد گفت: - یورا جان یه لحظه میای؟ به میکال نگاه کردم. سر تکون داد و زمزمه کرد: - دکتر خوبیه میتونی بری.
- 14 پاسخ
-
- 1
-
-
- خاص
- جزیرهیتخیل، کافهتخیل،
- (و 4 مورد دیگر)
-
-
پارت شصت و سوم با خنده گفتم : ببین برای هر کی چیزی نریخته باشم ، برای تو ریختم ، می خوام مسمومت کنم. بهراد با حالت ترسیده پشت نازی پناه گرفت و گفت : خانوم ببین ، ما رو دعوت کرده چیز خورمون کنه بیا بریم. همگی خندیدیم و گفتم: حالا این دفعه رو بخاطر نازی کوتاه میام ، چیزی نمیریزم ، بشینید که یخ کرد. مشغول خوردن شدیم و همه با به به و چه چه از دستپختم تعریف کردن . بعد ناهار تو پذیرایی دور هم نشسته بودیم و گپ میزدیم ، که یک دفعه یاد سوغاتی ها افتادم ، تا بلند شدم بهراد گفت : ای خانوم کجا کجا؟ گفتم : هیچ جا الان ، میام . سمت کنسول رفتم و کادو ها رو اوردم و به تک تکشون دادم . بهراد با لحن بانمک و ناز و ادا گفت : اِوا ، خانوم شما خودت کادویی، دو دقیقه اومدیم خودتون رو ببینیم چه قدر زحمت کشیدی. خندیدم و بالحن و ادای خودش گفتم : نه خواهر ، این حرفا چیه قابل دار نیست ، ارزش شما بیش تر از این حرفاست. مامان و بابا و نازی به کارای ما میخندیدن ، بابا گفت : دستت دردنکنه زحمت کشیدی بابا . لبخندی زدم گفتم : دربرابر زحمات شما هیچه باباجونم . بابا خنده ای به روم پاشید و با محبت نگاهم کرد. مامان همونجور که کادوش رو باز می کرد گفت : ببینیم دختر با سلیقم چی خریده. برای مامان یک ساعت دیواری کوکو خریده بودم ، تو بچگی هر موقع برنامه کودک میدیدم این ساعت هارو دوست داشتم ، ساعت هایی به شکل کلبه که راس هر ساعت یک فاخته از درش بیرون می اومد و با صداش تغیر ساعت رو اعلام می کرد ، درست مثل ساعت های تو کارتون های بچگیم ، تو المان این ساعت ها پر بود و یکی از سوغاتی هاشون محسوب می شد.
-
پارت صد و یکم به دستور فرهد رزا و دوروتی را دوباره به همان دخمهی زیر زمینی میبرند. در ابتدای ورودی آنها را به داخل پرتاب کرده درب را قفل و زنجیر کرده و میروند. رزا و دوروتی که توقع چنین حرکتی را نداشتند با شتاب به زمین میافتند و نمیتوانند تعادل خود را حفظ کنند. رزا به سختی دست بر زمین میگذارد و نیمخیز میشود. بیخیال دست و زانوی دردناکش خود را به سمت دوروتی میکشد. فرهد به عمارت خود بازگشته بود طول و عرض اتاق را طی میکرد. نمیفهمید این چه اتفاقی بود که افتاد! احساس میکرد هنوز کمی سرش گیج است و تمرکز کافی ندارد. تصاویر دقایق قبل در ذهنش مرور میشود. با یادآوری آن لحظه سرش تیز میکشد. یک دست را به سرش گرفته و دست دیگرش را بند دیوار میکند... در آن سوی مرزها نیز مارکوس یک دست را بر سر گرفته و با دست دیگر پشتی تخت سنگیاش را میگیرد. گونتر و توماس بلافاصله به سمت او میدوند: - عالیجناب حالتون خوبه؟ نه، حالش خوب نبود. چند روزی میشد که حالش خوب نبود. درست از روزی که برج و باروی کاخش فرو ریخته بود. توماس صدا بلند کرده و خطاب به سربازان کنار درب میگوید: - طبیب رو خبر کنید. مارکوس سرش را رها کرده دستش را بالا میبرد و با صدایی گرفته میگوید: - نه، نیازی نیست. نیازی به طبیب نداشت. میخواست از جا برخیزد و به اتاقش برود. به محض بلند شدن از تخت سرش گیج رفته و مقابل چشمان سیاه شده بود. بلافاصله دست دراز کرده و تاج تخت را گرفته بود تا از زمین خوردن خود جلوگیری کند. خودش خوب میدانست این حالش تنها به خاطر مشغلهی ذهنی زیادی است که دارد. مدتی بود که خواب به چشمانش نیامده بود. به کمک گونتر به اتاق خود بازمیگردد. گونتر کمکش میکند تا روی تخت بنشیند. توماس به جامی از خون وارد میشود و آن را سمت مارکوس میگیرد. مارکوس با دست جام را پس میزند و رو میگیرد. توماس زبان به اعتراض میچرخاند: - عالیجناب چند روزی میشه که چیز درست حسابی نخوردید. شما ضعیف شدین. این خون تازه حالتون رو بهتر میکنه. مارکوس بی حرف به پهلو و پشت به آنها دراز میکشد و چشمانش را میبندد و اعتنایی به حرف توماس نمیکند. گونتر جام را از او میگیرد و لب میزند: - تو برو. توماس با سر حرفش را تایید کرده و اتاق را ترک میکند و درب را پشت سر خود میبندد. گونتر کنار مارکوس مینشیند و دست بر بازویش میگذارد: - مارکوس. - میخوام برم مقبره! ابروهای گونتر بالا میپرد. توان راه رفتن و نداشت و قصد مقبره کرده بود! - چطوری؟ با این حال؟ مارکوس چشمهایش را باز میکند، به سمت گونتر میچرخد و نیمخیز میشود و میگوید: - باید برم اونجا. گونتر به چشمان پرخروش مارکوس نگاه میکند. مصمم بود و هیچجوره کوتاه نمیآمد. گونتر میدانست نمیتواند او را منصرف کند پس از فرصت استفاده کرده جام را به سمت او میگیرد و میگوید: - پس باید این رو بخوری. مارکوس چپ چپ نگاهش کرده و صاف مینشیند. نفسش را کلافه فوت کرده و جام را از دست گونتر میگیرد و یک باره سر میکشد.
- 103 پاسخ
-
- 1
-