رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. " مادمازل جیزل " ~ پارت شصت و سه آخر وقت که همه کلاس‌هایشان را به اتمام رسانده رسانده بودند، همه درب دانشگاه تشکل‌هاب کوچکی تشکیل داده و همانطور‌که گرم صحبت بودند، منتظر درشکه‌های‌شان ایستاده بودند. عده‌ای نیز پیاده راهی خانه شده بودند. جیزل نیز در کنار مائل روی سکوی کوچکی کمی دورتر از درب دانشگاه، منتظر جکسون ایستاده بود. مائل طبق معمول یک‌ریز در گوشش پچ‌پچ می‌کرد و جیزل همانطور که گوشش با او بود چشمانش به دنبال جکسون و درشکه‌ی مشکی رنگ‌شان می‌گشت. مائل ادامه داد: - آری، بعد هم به او گفتم که دیگر نمی‌خواهم او را ببینم و باید هر چه زودتر از یکدیگر جدا شویم. البته او کمی گریه کرد و من از این موضوع ناراحت شدم زیرا نمی‌خواستم گریه او را ببینم اما دیگر هم نمی‌توانستم رفتارش رل تحمل کنم و... از صبح تا کنون جیزل با مائل خیلی صمیمی‌تر شده بود. مائل در همین چند ساعت تقریبا تمام زندگی‌اش را برای جیزل بازگو کرده بود. حتی زمانی را که یک کودک چهار ساله بود و از روی اسب در مدفوع آم افتاده بود! جیزل نیز که دوباره گوش شنوایی برای حرف‌های ناگفته‌اش یافته بود، تقریبا یک چهارم از زندگی‌اش را برای او گفته بود. چرا یک‌چهارم؟ زیرا مائل اصلا اجازه صحبت به او نمی‌داد. با هر کلمه‌ای که جیزل بیان می‌کرد، مائل پشت سرش صدها سوال مطرح می‌کرد و تا جیزل پاسخش را تمام و کمال مطرح نمی‌کرد، اجازه سخن گفتن به او را نمی‌داد. مائل مشغول سخن گفتن بود که صدای جیزل بلند شد. - او اینجاست! این را گفته و یه جکسون اشاره کرده بود. مائل با دیدن جکسون دوباره لبخندی زد. با صدای شیفته و چشمانی که حتی در آن تاریکی نیز برق‌شان مشخص بود، گفت: - آه که کاش میشد من هم با او دوست بودم! جیزل به او و حالتش خندید. دو دستش را روی سینه‌اش گذاشته بود و کمی خم شده و به جکسون که در درشکه نشسته بود لبخند می‌زد. - می‌توانم کاری کنم با یکدیگر دوست شوید. مائل به سرعت حالتش تغییر کرده و به سرعت به سوی جیزل بازگشت. درشکه جلوی پای‌شان ایستاد. جکسون آرام از درشکه پایین آمد و به سوی آن‌ها رفت. مائل کاملا جلوی دید جکسون به جیزل را گرفته بود. - جدی می‌گویی؟! این را مائل گفته بود همانطور که دو دستش را دو طرف بازوهای جیزل گذاشته و او را آرام تکان می‌داد. صدای خنده جیزل بلند شد. - آری، جدی می‌گویم. مائل با شادمانی لبخندی زد. صدای سرفه‌ی کوتاهی از پشت سرشان بلند شد. مائل به سمت صدا برگشت و جیزل نیز سرش را خم کرد تا او را ببیند. - آمدی؟ جیزل گفت. جکسون دست جیزل را در دست گرفت و طبق عادت بوسه‌‌ای بر آن زد و سپس به سوی مائل برگشت. - درود، جکسون هستم. اما هیچ صدایی از سوی مائل بلند نشد. با دهان باز فقط به جکسون نگاه می‌کرد و گه‌گاهی نگاهش را بین او و جیزل می‌چرخاند. دوباره جکسون همان نگاه عاقل اند سفیحی که در دیدار اول داشت را به جیزل انداخت. جیزل ضربه‌ی آرامی به پهلوی مائل زد تا تکانی به خودش بدهد. مائل که گویی از دنیای دیگری بیرون کشیده شده باشد، تکان شدیدی خورد و دستش را درون دست دراز شده‌ی جکسون گذاشت و تکان آرامی داد. جکسون لبخندی زد. مائل گفت: - مائل هستم! جکسون سری تکان داده و می‌خواست از او فاصله بگیرد اما هر چه دستش را می‌کشید، مائل او را رها نمی‌کرد. جکسون که کم‌کم حرصش در آمده بود با حالتی که در نظر جیزل خنده‌دار‌ترین چیز در دنیا بود و ریز- ریز به آن‌ها می‌خندید، تلاش می‌کرد دستش را بیرون بکشید که بالاخره در تلاش‌های آخر موفق شد. اگر درشکه‌ی شخصی مائل به سراغش نمی‌آمد، جیزل مطمئن بود تا فردا نیز مائل دست جکسون را رها نمی‌کرد. مائل با عجله به سوی درشکه رفت و دستی برایشان تکان داد که جیزل و جکسون نیز پاسخ او را دادند. جکسون همانطور که دستش را برای او تکان می‌داد. زیر لب به جیزل که کنار ایستاده بود، گفت: - همیشه دوستان عجیبی پیدا میکنی! جیزل نیز که هنوز داشت به مائل دست تکان می‌داد گفت: - الان خودت را عجیب دانستی؟ جکسون به سوی او برگشت. - من؟ من تنها دوست نرمال تو هستم مادمازل گیلاس! جیزل خندید. - امروز که کلاسی نداشتی، کجا رفته بودی؟
  3. " مادمازل جیزل " ~ پارت شصت و دو جیزل می‌خواست چیزی بگوید اما با شنیدن نامش از زبان شخصی پشت سرش که با تمام وجود نام او را فرا می‌خواند، متعجب به سوی او بازگشت. با دیدن مائل که دستانش را روی زانوهایش گذاشته و از اعماق کجکد تلاش می‌کرد نفس بکشد نگران به سویش دوید. مائل که گویی به دیدن او گنج قیمتی پیدا کرده باشد به پهنای صورتش لبخند می‌زد. جیزل به او رسید. - چه‌شده؟ نگران پرسید. مائل خودش را صاف کرده و نفس عمیقی کشید تا نفس‌هایش رل منظم کند. - چیزی به شروع کلاس نمانده و تو را در کلاس ندیده بودم، نگران شدم که نکند دیر به کلاس برسی برای همین به دنبالت آمدم. جیزل متعجب به او نگاه کرد. - برای این به دنبالم میگشتی؟ از کجا می‌دانستی که در کلاس نیستم؟ مائل سری تکان داد. - از صبح حواسم به تو بود اما به سمتت نیامدم؛ با خود گفتم شاید دلت نمی‌خواهد با من همنشین شوی اما حواسم بود که کسی تو را اذیت نکند و هنگامی که دیدم در کلاس نیستی نگران شدم! جیزل با دهانی باز به او خیره شده بود. لیدیا نیز به آنها رسیده بود و با کمس فاصله به آن دو نگاه می‌کرد. جیزل نمی‌توانست دست از لبخند زدن بکشد؛ در همین مدت زمان کمی که اینجا ایستاده بود متوجه شده بود که دو دوست خوب پیدا کرده است و خودش به آن توجه نداشت. جیزل خندید. - من کی گفتم نمی‌خواهم با تو همنشین باشم؟ اتفاقا برعکس! مائل ابرویی بالا انداخت. - اوه... این که گفتی یعنی چه؟! جیزل به چهره‌ی بانمک خو خندید و لیدیا به او لبخند زد. - یعنی اینکه می‌خواهم یا تو دوست باشم. مائل با چشمانی گرد شده به او نگاه کرد. - راستی؟! جیزل سری تکان داد. مائل با خوشحالی دستی زد. می‌خواست با ذوق چیزی بگوید که لیدیا میان حرف‌هایشان پرید. - ای وای، دارند درب کلاس‌ها را می‌بندند. با این حرف او هر سه به سوی کلاس‌هو نگاهی انداختند و با دیدن استادانشان که به سوی کلاس‌های درس روانه شده بودند از ترش هین بلندی کشیدند. همانطور که به سوی کلاس‌ها می‌دویدند، جیزل از لیدیا خداحافظی کرده و به همراه مائل موفق شده بودند که وارد کلاس شوند. چند ثانیه بعد استاد درس تاریخ آمده بود و یک بند از دوران ناپلئون و بلاهایی که آن زمان بر سر مردم این کشور آمده بود سخن گفته بود. این استاد تاریخ را آنقدر روان درس می‌داد که گویی یک تکه از دفتر خاطراتش را توضیح می‌دهد. او یکی از بهترین استادان این دانشگاه بود گرچه روابط عمومی‌اش به خوبی درس وادنش نبود! کلاس درس را با پرده‌های سراشر مخمل پوشانده و آنقدر فضای کلاس را تاریک و خفقان آور کرده بود که چشم چشم را نمی‌دید و جیزل گاهس اوقات قلم پر مائل که کنارش نشسته بود را با قلم پر خود اشتباه می‌گرفت. با هیچ‌کدام از استادان ذره‌ای سخن نمی‌گفت و هنگامی که همه برای صرف چای یا قهوه به دفتر معلمان می‌رفتند، او در کلاس درس می‌نشست تا زملن شروع کلاس بعدی برسد و بعد جابه‌جا میشد. او آنقدر دلش نمی‌خواست با دیگران ارتباطی داشته باشد که حتی مدیر دانشگاه یک اتاق استراحت جداگانه به او داده بود و اتاقش را با هیچکس شریک نشده بود. از مائل شنیده بود که دانشجویان می‌گویند گاهی اوقات می‌شنوند که از اتاقش صدای حرف زدن می‌شنوند اما از آنجایی که کسی به غیر از خودش در اتاق نبود، همه می‌پنداشتند که او دیوانه شده بود!
  4. " مادمازل جیزل " ~ پارت شصت و یک ساعت‌های طولانی از ورودش به دانشگاه می‌گذشت اما هنوز می.توانست صدای پچ‌پچ‌ها را بشنود. صدای پچ‌پچ کسانی که به آرامی او را به سخره گرفته بودند. حتی هنگامی که سر کلاس درس نشسته بود نیز صدای‌شان روحش را آزار می‌داد.‌ آن‌ها ریز- ریز به او می‌خندیدند و او تلاش می‌کرد تا آن‌ها رل نادیده بگیرد. عصبی بود؛ ناراحت بود؛ اما نه بخاطر آن‌ها، بخاطر خودش و آن افکار عجیبش درباره‌ی مردم این شهر! او خام‌تر از آن بود که بخواهد یه تنهایی زندگی‌اش را سر و سامان دهد. چگونه فکر می‌کرد قرار است همه با او خوب باشند؟ بیشتر از اینکه از آن‌ها عصبی باشد از خودش عصبی بود که از این آدم‌ها برای خودش بت ساخته بود و آماده میشد تا آنها را بپرستد؛ چقدر خام بود! با اتمام کلاس، به سرعت وسایلش را جمع کرده و به سوی کلاس بعدی رفت. آنقدر با عجله حرکت می‌کرد تا هیچکس نتواند چهره‌اش را ببیند و دوباره او را موضوع بحث‌هایشان قرار دهند. از میان راه‌رو‌ها گذشت و به درب کلاس رسید. همین که می‌خواست وارد شود ناگهان صدای شخصی را شنید که از دوردست او را صدا می‌زد. متعجب می‌خواست برگردد و او را ببیند اما با فکر اینکه شاید دوباره می‌خواهند او را به تمسخر بگیرند می‌خواست وارد کلاش شود که دستش با ملایمت به عقب کشیده شد. به سوی صاحب صدا بازگشت که با چشمان براق لیدیا مواجه شد. با دیدن او لبخند بزرگی بر روی لبانش نشست. - لیدیا... با ذوق نامش را بر زبان جاری کرد. لیدیا نیز به او لبخند می‌زد. - چندین بار نامت را صدا زدم، برای چه به سمتم نیامدی؟ جیزل سرش را پایین انداخت. لیدیا ادامه داد: - از صبح تمامی حواسم را به تو داده‌ام، چرا در تمام روز تنها تردد میکنی؟ دوستی پیدا نکردی؟ با این سوال لیدیا بغضی که از صبح گریبانش را گرفته بود گویی به یک‌باره ترک بخورد، شکست و اشک‌هایش آرام روی گونه‌هاش ریخت. لیدیا متعجب به او نزدیک‌تر شد. دستان جیزل در دستان گرمش جای خوش کرده بودند. - چه‌شده؟ هان؟ چرا گریه می‌کنی؟ نگران می‌پرسید. با شنیدن آن صدای گرم و صمیمی اشک‌های جیزل تند‌تر پایین می‌آمدند. احساس می‌کرد همه به او خیره شده‌اند. لیدیا نیز این را حس کرده بود. صدای پچ‌پچ‌ها را می‌شنید. لیدیا نگاه غضب‌آلودی به کسانی که در سالن جمع شده بودنو انداخت. - آه... از دست این بیکارها آخر سر به بیابان می‌گذارم! یکی از دستانش را جلوی صورت جیزل و دیگری را پشت کمر او گذاشت. - دنبالم بیا! این را گفت و آرام جیزل را با خود کشید. جیزل نیز به دنبال او رفت. لیدیا او را به خلوت‌ترین مکان دانشگاه برد. هیچکس آنجا نبود. او را روی نیمکت نشاند و خودش نیز در کنار او جای گرفت. - حالا برایم بگو که چه شده؛ نمی‌خواهم حتی یک نقطه را جای بگذاری. جیزل همانطور که اشک می‌ریخت، به چشمان مهربان او خیره شد و آرام شروع به سخن گفتن کرد. پس از چند لحظه صحبت‌هایش پایان یافت. لیدیا عصبی به گوشه‌ای خیره شده بود. پی از چند ثانیه یا حرص صحبت کرد. - آه از دست این انسان‌ها! چقدر می‌توانند از خود راضی باشند و این‌گونه با شخص دیگری رفتار کنند؟ به سوی او برگشته و دستش را در دست گرفت. کمی نزدیک‌تر شد. - جیزل، عزیزکم، به آن‌ها توجه نکن؛ فقط به تو حسودی می‌کنند، تو تنها شخص از بین آن‌ها هستی که توانسته‌ای نشان دریافت کنی و همین آن‌ها را به حسادت واداشته است. به آن‌ها توجه نکن و هر زمان احساس تنهایی کردی نزد خودم بیا، من جای همه آنها را برایت پر می‌کنم. جیزل، در میان گریه، لبخندی روی لبش نقش بست. آه که چقدر این دختر نجیب و زیبا بود. هر وقت با آن صدای دلنشینش با او صحبت می‌کرد گویی فرشته‌ها برایش لالایی می‌خواندند. چیزی به شروع کلاس‌ها نمانده بود؛ هر دو بلند شدند تا به کلاس‌هایشتن بروند. با لبخند دست یکدیگر را فشردند. لیدیا انگشت اشاره‌اش را آرام روی بینی او زد. - اگر تنها باشی و نزد من نیایی یقین پیدا می‌کنم که نمی‌خواهی با من دوست باشی. این را با شوخی گفته و بلخندس زده بود اما جیزل او رل جدی گرفته یود. هر دو دستش را بلند گرده و جلوی صورت او تند و تند به چپ و راشت تکان داد. - به هیچ عنوان لیدیا... به هیچ عنوان! خودت می‌دانی که چقدر می‌خواهم با تو دوست باشم. لیدیا لبخندی زد و گفت: - می‌دانم دخترک، می‌دانم!
  5. امروز
  6. پارت ۷ شهر در سکوت نیمه‌شب فرو رفته بود. صدای خفه‌ی ترافیک و همهمه دوردست، فقط سایه‌ای از زندگی را نشان می‌دادند. اما در اتاق کوچک و کم‌نور، جایی در گوشه‌ای فراموش‌شده از نیویورک، آریا با چشمانی بسته روی صندلی نشسته بود. ذهنش گرفتار در گرداب خاطراتی بود که ناگهان مانند موجی سهمگین از عمق حافظه‌اش بیرون زده بودند. از روزهای قبل، چیزهایی که هرگز اجازه نداشت بداند، حالا به صورت قطعات پراکنده در ذهنش ظاهر می‌شدند. تکه‌های پازل تاریکی که سال‌ها از آنها بی‌خبر بود. اسناد و تصاویر روی میز پخش شده بودند؛ عکس‌های آزمایشگاه‌های پیشرفته، نمودارهای پیچیده‌ی سیستم‌های سایبرنتیک و نقشه‌هایی که هویت واقعی‌اش را فاش می‌کردند. آریا نیمی انسان بود، نیمی ماشین؛ موجودی ساخته شده برای انجام مأموریت‌هایی که حتی خود او از آن‌ها بی‌اطلاع بود. حافظه‌اش دستکاری شده بود، بسیاری از احساساتش سرکوب شده بودند تا از عملکردش کم نکنند. اما حالا هر بار که به گذشته برمی‌گشت، صدای زنجیرهای ناپیدایی را می‌شنید که می‌خواستند او را به قفس بازگردانند. چشمانش را باز کرد و به صفحه کوچک دستگاهی که در دستش بود نگاه کرد. پیامکی به زبان رمزآلود آمده بود: «حقیقت همیشه زخم عمیقی دارد. آماده باش.» در دلش احساس ترسی نو و عمیق شکل گرفت؛ ترسی از اینکه شاید همه چیز، حتی آن عشق کمی که تجربه کرده بود، جزئی از برنامه‌ای برای کنترل او بوده باشد. آریا از جا برخاست و به سمت پنجره رفت. بیرون، نیویورک آینده زیر نور نئون‌ها می‌درخشید، اما درونش تاریک‌تر از هر زمانی بود. او می‌دانست که باید راهی برای آزاد شدن پیدا کند، اما نمی‌دانست این آزادی چه قیمتی خواهد داشت. در همین لحظه، صدای تردید و عصبانیت درونش طنین می‌اندازند؛ صدایی که می‌گفت: «تو چه کسی هستی، آریا؟ انسان؟ ماشین؟ یا هیولایی ساخته شده برای کشتن؟»
  7. پارت ۶ شب‌های نیویورک دیگر برای آریا هیچ‌وقت مثل قبل نبودند. هر گوشه‌ی شهر، هر سایه‌ی تاریک، یادآور نگاه سرد و خالی لیا بود که در آخرین لحظه‌هایش به او دوخته شده بود. در اعماق ذهنش، جایی که پیش از این فقط سکوت و خلأ حکمفرما بود، شعله انتقام زبانه می‌کشید. آریا دیگر نه یک ماشین بی‌احساس، بلکه تیغی تیز و بی‌رحم بود که برای یک هدف ساخته شده بود: نابودی کسانی که زندگی‌اش را به خاک و خون کشیدند. او ساعت‌ها پشت صفحه‌های دیجیتال نشسته بود، اطلاعات را یکی یکی تحلیل می‌کرد، رد پای خیانت‌کاران را دنبال می‌کرد؛ کسانی که در تاریکی با نقشه‌ها و دروغ‌ها به دل باند خنجر زده بودند. هر نام، هر چهره، هر موقعیت برایش حکم نشانه‌ای داشت تا راه انتقام را پیدا کند. با دقتی بی‌نظیر، برنامه‌ریزی می‌کرد؛ هیچ جای اشتباهی در نقشه‌اش نبود. این بار قرار نبود اشتباهی رخ دهد؛ این بار قرار بود عدالت با دست خودش اجرا شود. آریا شب را به روز رساند، و روز را به شب. خورشید و ماه برایش دیگر معنایی نداشتند؛ فقط یک مسیر واضح در ذهنش وجود داشت، مسیری که از عشق مرده‌اش به انتقام بی‌رحمانه تبدیل شده بود. سایه‌ها حس می‌کردند که چیزی در حال تغییر است. صدای نفس‌های سرد و بی‌رحم آریا، در کوچه‌ها پیچید و دشمنان به آرامی در پشت پرده‌ها دلهره گرفتند. و اولین هدفش نزدیک بود. اولین گام به سوی نابودی، شروع شده بود.
  8. پارت ۵ شب سرد و مه‌آلود نیویورک حال و هوایی عوض‌شده داشت؛ خیابان‌ها زیر نور کم‌سوی چراغ‌های نئون، گویی در پس پرده‌ای از سایه و رمز و راز محو می‌شدند. باران آرام آرام روی آسفالت می‌نشست و صدای قطرات، سکوت وحشتناک آن شب را پر می‌کرد. آریا قدم‌هایش را با ریتمی یکنواخت روی سنگفرش خیس می‌گذاشت، اما درونش طوفانی سهمگین می‌وزید. هر قدمش به نظر سنگین‌تر می‌آمد؛ انگار تمام جهان به گردن‌های خمیده‌اش فشار می‌آورد. در ذهنش، تصویر لیا مدام تکرار می‌شد: لبخندش، نگاه پر از زندگی و اشتیاقش، صدای آرامش‌بخش و گرمی که از حضورش به قلب بی‌روح آریا می‌تابید. او به سمت کافه‌ای می‌رفت که آخرین بار با لیا آنجا بود. یک مکان کوچک و مخفی که در میان دود و هیاهوی شهر، یک گوشه آرامش به حساب می‌آمد. ولی این بار، سکوت و تاریکی جای آن آرامش را گرفته بود. ناگهان، صدای چند تیر به گوش رسید؛ بلند، تیز و بی‌رحم، مثل برشی که قلب شب را پاره می‌کرد. آریا به سمت صدا دوید، اما فقط توانست سایه‌ی دوری را ببیند که در میان مه و دود ناپدید می‌شد. لیا روی زمین افتاده بود، دست‌های لرزانش از خون سرخ شده بودند و نگاهش که پیش‌تر پر از شور زندگی بود، حالا مات و سرد به سوی آسمان خیره شده بود. زبانش بی‌صدا نام آریا را زمزمه می‌کرد، اما او نه توانایی کمک داشت، نه راهی برای جلوگیری. چند قدم آن‌طرف‌تر، آریا پشت دیوارهای سرد و فلزی پنهان شده بود. چشمان خالی‌اش، که همیشه به نظر می‌رسید هیچ چیزی در آن‌ها نیست، حالا پر از شراره‌های خاموشی بود که هر لحظه بیشتر شعله‌ور می‌شد. او نمی‌دانست چطور باید واکنش نشان دهد؛ هرگز احساس نکرده بود، ولی این بار، تمام وجودش در هم شکست. صدای باد با نوای غم‌انگیزی همراه شد و آریا تنها بود؛ تنها با بوی خون و سایه‌ای که لحظه‌ای قبل زندگی‌بخش بود و حالا فقط خاطره‌ای تلخ بود. لحظه‌ها به کندی می‌گذشتند، اما در ذهن او همه چیز به سرعت از هم فرو می‌پاشید. هر قطره خون لیا مثل خنجری بود که قلبش را می‌شکافت؛ هر نفس که می‌کشید، بار سنگینی بر دوش ذهنش می‌افزود. آریا در عمق تاریکی خود غرق شد؛ تاریکی‌ای که نه فقط در خیابان‌های نیویورک، بلکه در درونش بود. برای اولین بار، صدای شکستن درونش را شنید؛ صدایی که از سال‌ها یخ‌زدگی و بی‌احساسی خبر می‌داد. قسم خورد که این مرگ بی‌پاسخ نخواهد ماند. قسم خورد که هر قطره خون لیا را با آتش انتقام پاسخ خواهد داد. اما نمی‌دانست این راه، او را به کدام لبه پرتگاه خواهد برد.
  9. پارت ۴ شب‌های نیویورک هیچ‌وقت به آرامی نمی‌گذشتند، ولی این بار آریا احساس می‌کرد چیزی در هوا سنگینی می‌کند، بویی از خیانت که تازه و تلخ بود. در اتاق‌های تاریک ساختمان‌های فلزی و شیشه‌ای، سایه‌هایی به آرامی حرکت می‌کردند، نقشه‌هایی که زندگی‌اش را به هم می‌ریختند. یکی از همکاران قدیمی‌اش، «رِنو»، با لبخندی سرد و چشمانی پر از کینه پشت میز سیاه‌وسفید در دفتر فرماندهی نشسته بود. رنو از روزهای اول حضور آریا در باند، حسادت می‌کرد و نمی‌توانست باور کند که کسی به اندازه او بی‌احساس و کارآمد باشد. «می‌دانم چطور با آریا برخورد کنیم. فقط باید فرصت داد.» صدایش آرام بود، اما پر از تهدید. آن شب، وقتی آریا مشغول بررسی اطلاعات بود، تلفنش ناگهان زنگ زد. صدای ناشناس از آن طرف خط گفت: - باید مراقب باشی. کسانی که فکر می‌کردی دوستت دارند، در پشت سرت نقشه می‌کشند. آریا هیچ واکنشی نشان نداد؛ اما درونش آتشی شعله‌ور شد که سال‌ها خوابیده بود. نمی‌دانست باید به چه کسی اعتماد کند؛ باندیکه سال‌ها عضوش بود، حالا تبدیل به میدان جنگی از خیانت شده بود. لیا در همان زمان در نقطه‌ای دیگر شهر، در تلاش بود تا راهی برای محافظت از آریا پیدا کند. او می‌دانست که این خطر بزرگ‌تر از هر چیزی است که تا حالا دیده‌اند. در این میان، خیابان‌ها پر از افرادی بودند که منتظر فرصتی بودند تا از خونریزی‌ها سوءاستفاده کنند. همه چیز پیچیده‌تر می‌شد و آریا باید خودش را آماده می‌کرد برای یک نبرد تمام‌عیار؛ نبردی که نه فقط بیرون، بلکه درون خودش هم بود.
  10. پارت ۳ شب نیویورک هنوز نفس‌گیر بود، اما فضای کافه پر از گرمایی متفاوت بود؛ گرمایی که برای آریا تازگی داشت. هر لحظه که با لیا می‌گذراند، دیوارهای سرد و سیمانی ذهنش کمی فرومی‌ریختند. مثل قطعات یک ماشین که شروع به ذوب شدن می‌کردند. لیا با نگاهی عمیق و پر از رمز و راز، داستان‌های خود را آرام آرام برای آریا تعریف می‌کرد. او زنی بود که از خیابان‌های تاریک نیویورک به اینجا آمده بود؛ جنگیده بود، از دردهایش گذر کرده بود، اما هنوز چیزی در چشمانش می‌درخشید که آریا هرگز ندیده بود: امید. آریا به حرف‌های او گوش می‌داد، اما بیش از آن، به نفس‌های کوتاه و لرزان لیا توجه می‌کرد. چیزی در او بود که نه فقط گرما، بلکه زندگی واقعی را نشان می‌داد. لحظه‌ای که لیا دستش را به آرامی روی میز گذاشت و نگاهش مستقیم به چشم‌های آریا دوخته شد، حس کرد قلبی درونش شروع به تپیدن کرده؛ هرچند که هیچ قلبی نداشت. اما در دل این آرامش، سایه‌ای تاریک نیز در حال رشد بود. دشمنانی که نمی‌خواستند این دو را ببینند، طرح‌هایی می‌ریختند تا عشق تازه شکل گرفته را نابود کنند. آریا که همیشه با منطق و بدون احساس عمل کرده بود، حالا درگیر پیچیده‌ترین نبرد زندگیش بود؛ نبردی که شاید از مبارزه با هر دشمن مافیایی خطرناک‌تر بود: نبرد با خودش و احساساتی که نمی‌توانست کنترل کند. لیا لبخند زد، اما در چشمانش نگرانی موج می‌زد. - تو متفاوتی، آریا. اما این تفاوت می‌تواند تو را نابود کند یا نجات. آریا برای اولین بار از سال‌ها سردی و سکوت، چیزی را شنید که برایش معنی داشت؛ اما نمی‌دانست باید کدام راه را انتخاب کند.
  11. دیروز
  12. پارت ۲ آریا به سمت کافه‌ای تاریک و مخفی حرکت کرد؛ جایی که سایه‌ها با نور کم‌رنگ نئون بازی می‌کردند و موسیقی جاز با صدای نرم و آرام در فضا پخش می‌شد. اینجا آخرین نقطه امن برای کسانی بود که دنبال فرار از دنیای سرد و خشن بیرون بودند. در گوشه‌ای، زنی نشسته بود. موهایش سیاه و بلند بودند، چشم‌هایش زنده و براق، و لبخندش به سختی از بین سایه‌ها می‌درخشید. نگاه آریا بدون اینکه او را بشناسد به سمت او کشیده شد. هیچ‌کس تا به حال اینقدر متفاوت و واقعی به نظر نمی‌رسید. لیا بلند شد و به آرامی به سمت او آمد. صدایش نرم بود، ولی پر از قدرت بود: - تو اون کسی هستی که همه ازش حرف می‌زنن... ولی من یه چیز دیگه می‌بینم. آریا برای اولین بار در زندگی‌اش احساس کرد چیزی درونش به لرزه درآمد. چیزی که نمی‌توانست توصیف کند. لیا نگاهش را نگه داشت، انگار می‌خواست چیزی را در قلب سرد او باز کند. سکوتی عمیق بینشان شکل گرفت؛ سکوتی که با هر نفس، گرم‌تر می‌شد. در آن لحظه، آریا متوجه شد که دنیا ممکن است فقط خاکستری نباشد. لیا رنگی بود در دنیای سیاه و سفید او. اما این گرما، همان چیزی بود که می‌توانست او را نابود کند.
  13. پارت ۱ آریا ایستاده بود وسط خیابان خیس نیویورک. باران می‌بارید و نورهای نئون مثل ارواح رنگی از لابلای دود و بخار بلند می‌شدند. هیچ‌چیزی در نگاهش دیده نمی‌شد، هیچ حسی در حرکت‌هایش. گویی یک ماشین بی‌وقفه، بی‌خطا، بی‌احساس بود. ساعت روی مچ دستش خاموش بود، مثل هر چیزی که در وجودش خاموش بود. صدای قدم‌هایش روی آسفالت خیس، منظم و یکنواخت به گوش می‌رسید. به ساختمان‌های بلند شیشه‌ای نگاه نکرد؛ نیویورک آینده با همه زرق و برق‌هایش فقط یک زندان سرد برایش بود. مأموریت داشت؛ این تنها چیزی بود که اهمیت داشت. هرگز نپرسیده بود چرا باید این کار را انجام دهد، چرا باید بخواهد یا نخواهد. او فقط اجراکننده بود، رباتی در لباس یک انسان. در دل این شهر پرهیاهو و فساد، میان سایبرنتیک و باندهای مافیایی، آریا به آرامی ولی بی‌رحمانه پیش می‌رفت. گوشی کوچکی از جیبش خارج کرد. پیام جدید: «منتظر دستور بعدی باش.» لبخند زد. نه، لبخند نبود. صرفا انحنای کوچکی در لب‌های خشک و سردش. او هرگز احساس نمی‌کرد، اما چیزی آن روز فرق داشت. شاید باران، شاید سر و صدای ماشین‌ها، شاید... نمی‌دانست. به سمت ساختمان بزرگی که مرکز عملیات مافیا بود حرکت کرد. در ورودی، نگهبان‌های سایبری با چشمان نوری نگاهش کردند اما اجازه عبور دادند. اینجا جای او بود؛ جایی که همه چیز برای او معنی پیدا می‌کرد. در اتاق فرماندهی، صدای خش‌دار مردی بلند شد: - آریا، مأموریت جدید. باید از یک مهره‌سوخته انتقام بگیری. کسی که به ما خیانت کرد و باعث شد خون ریخته شود. چشمان آریا مانند همیشه خالی بودند، اما قلبی که نداشت ناگهان سخت‌تر زد. نمی‌دانست چرا این جمله او را از حرکت بازداشت. مأموریت آغاز شده بود. و آریا، ماشین بی‌احساس، باید عاشق می‌شد. یا شاید نابود.
  14. نام اثر:پروژه آریا/نوشته رز کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: مافیایی | درام روانشناختی | عاشقانه خلاصه کوتاه: در نیویورک آینده، آریا مردی است ساخته‌شده برای بی‌احساسی و اجرای مأموریت‌های سرد و بی‌رحم مافیایی. اما وقتی لیا، زنی پر از زندگی و احساس، وارد دنیای او می‌شود، مرز بین انسان و ماشین درهم می‌شکند. با مرگ دلخراش لیا، آریا وارد دنیایی از انتقام، رازهای مخفی و نبردی روانی می‌شود که هر لحظه او را بیشتر به پرتگاه جنون نزدیک می‌کند. مقدمه در شهری که نورهای نئون همیشه بیدارند، سایه‌ها قصه‌هایی را می‌گویند که کسی جرأت شنیدنش را ندارد. مردی میان تاریکی‌ها قدم می‌زند، در مسیری که پر از رمز و راز است. هر انتخاب او، هر قدمش، درگیر بازی خطرناکی‌ست که پایانش نامعلوم است.
  15. متأسفانه دقیق نمی‌دونستم کجا باید درخواست بدم اینطوری درخواست دادم که میبینم اشتباه
  16. سلام درخواست ویراستار دارم https://forum.98ia.net/topic/2150-داستان-پس-از-نخل-ها-رز-کاربر-انجمن-نودهشتیا/
  17. اتمام داستان کوتاه و درخواست ویراستاری و جلد،کاور
  18. پارت ۱۲ صبح روز بعد، روستا در مه غلیظی فرو رفته بود. نخلها نیمه‌خواب، خسته از بار سنگین سال‌ها، سایه‌های درازشان را روی زمین پهن کرده بودند. من و دختر به سمت قبرستان راه افتادیم. جایی که هر سنگ قبر، حکایت از قصه‌های ناگفته داشت. به قبر مهدی رسیدیم. سنگی ساده، بدون نام و نشان، فقط یک تاریخ حک شده بود که تلخی آن هنوز تازه بود. دختر خم شد و دستش را روی خاک سرد گذاشت. گفت: - من نمی‌دانم چطور ادامه بدهم، وقتی همه چیز به نظر می‌رسد تمام می‌شود. گفتم: - ما باید ادامه دهیم، حتی اگر هیچ کس نباشد که باشد. خاطره‌ها، دردها، هر چه داشتیم، تنها چیزی است که می‌ماند. چشمهایش پر از اشک شد و نفسی کشید. من هم دستش را گرفتم و به آسمان خاکستری نگاه کردم. باد دوباره وزید، نخل‌ها را لرزاند و انگار همه آن دردها را با خود برد. و من فهمیدم که هیچ پایانی وجود ندارد، فقط گذر زمان است؛ گذری که همه چیز را می‌بلعد اما یادها را زنده نگه می‌دارد. و اینگونه بود که من، میان آن نخلها، گم شدم. خاطراتی که نه فراموش می‌شوند، نه فراموش می‌کنند.
  19. پارت ۱۱ روزها آرام می‌گذشتند و هوا هنوز بوی باران نداشت، اما سنگینی غم هر لحظه سنگین‌تر می‌شد. کوچه‌های خاکی روستا را قدم می‌زدم، نخل‌ها آرام زیر آسمان خاکستری تکان می‌خوردند، انگار با هر وزش باد صدای خاموش خاطرات را زمزمه می‌کردند. صدای گریه‌ای ناگهانی از میان نخل‌ها بلند شد. سمت صدا رفتم، دختری جوان را دیدم که روی زمین نشسته بود، چادرش روی خاک کشیده شده و صورتش را میان دستانش پنهان کرده بود. با احتیاط نزدیک شدم و پرسیدم: - چی شده؟ چرا اینجا گریه می‌کنی؟. چشم‌هایش پر از اشک بودند اما نگاهش مستقیم به من بود. با صدایی لرزان گفت: - یادم میاد... یادم میاد همه چیز رو... . سکوت کردم، نمی‌دانستم چطور آرامش بدهم کسی را که به نظر می‌رسید با خاطرات دردناک تنهاست. نخل‌ها سایه‌شان را روی زمین می‌انداختند و صدای دوردست یک پرنده شکسته‌شده بود. دختر نفس عمیقی کشید و ادامه داد: - دایی‌ام، مهدی، همیشه می‌گفت ما هنوز زنده‌ایم، حتی وقتی نیستیم. اما من می‌ترسم... می‌ترسم این صداها، این خاطرات، روزی همه را با خودش ببرد. نگاهش پر از ترس و اندوه بود. قلبم گرفت. او فقط یک دختر نبود، او نماینده همه ما بود که هر روز با دردهای ناگفته دست و پنجه نرم می‌کنیم. دستم را آرام روی شانه‌اش گذاشتم. - هیچ‌کس فراموش نمی‌شود. این نخل‌ها، این خاک، همه‌ی ما هنوز زنده‌ایم، حتی وقتی تن‌هایمان دیگر نیست. چشمانش نمناک شدند و لبخندی تلخ زد.گفت - اما گاهی حس می‌کنم همه ما مثل سایه‌هایی هستیم که هیچ‌کس دیگر نمی‌بیندشان. باد برگ‌های خشک نخل را به هم مالید، و من فهمیدم که این درد، درد همه ماست. درد کسانی که رفتند اما هیچ‌گاه از دل‌ها بیرون نرفتند. بلند شدیم و با هم به سمت خانه راه افتادیم؛ هر قدمی که برمی‌داشتیم انگار صدای سکوتی را می‌شکستیم که سال‌ها در این روستا حبس شده بود. آن روز، بیشتر از هر روز دیگری فهمیدم که این قصه‌ها باید گفته شوند، حتی اگر هیچ‌کس حاضر نباشد گوش کند. شب شد. آسمان غرق در سکوت بود و تنها صدای وزش آرام باد در میان شاخه‌های نخل به گوش می‌رسید. چراغ نفتی در خانه روشن بود، اما دلم جای دیگری بود؛ جای آن روزهای دور، آن روزهایی که هنوز صدای خنده و دوستی از کوچه‌ها بلند بود. دفترچه روی میز باز مانده بود، اما من دیگر آن کلمات را نمی‌دیدم، فقط حس می‌کردم. نگاهم به پنجره افتاد، به نخل‌هایی که در تاریکی مثل نگهبانان خاموش ایستاده بودند. چشم‌هایم بسته شد و تصویر خاطرات یکی یکی جلوی ذهنم رژه رفتند؛ چهره‌های خسته و خندان، روزهای نور و باران، و آن غروب‌هایی که هیچ‌گاه دیگر باز نخواهند گشت. از پشت پنجره، صدای پای قدم‌هایی شنیده شد. در باز شد و دختر همان روز وارد شد، بی‌صدا و خاموش. نگاهش به من افتاد و بدون حرفی نشست. گفتنی‌ها در سکوت نهفته بود. آرام کنار هم نشستیم، هر دو درگیر زخم‌های کهنه‌ای که به زمان سپرده نشده بودند. انگار با هم قرار گذاشته بودیم که سکوت بهترین واژه برای این دردهاست.
  20. پارت ۱۰ پیام را که نوشتم، نفس عمیقی کشیدم و دوباره به دفترچه برگشتم. صفحه‌های سفید مقابل چشم‌هایم گسترده بودند، مثل راهی که هنوز پیموده نشده بود. هر خطی که می‌نوشتم، به من نزدیک‌تر می‌شد به آن شب‌های تاریک، به آن انسان‌هایی که رفتند و نامشان را باد با خود برد. می‌دانستم این نوشتن، فقط ثبت خاطرات نبود؛ این نوشتن جنگیدن با فراموشی بود، جنگیدن با خاموش شدن صدای آن‌ها. اما این بار، احساس می‌کردم وزن خاطرات روی دوش من سنگین‌تر شده است. انگار نه تنها من، بلکه خود نخل‌ها هم به سکوتی عمیق‌تر فرو رفته بودند. سایه‌ها در اتاق بیشتر شدند. چراغ را خاموش کردم و در تاریکی نشستم. یاد روزهای دور افتادم؛ روزهایی که صدای خنده‌ها هنوز در میان نخل‌ها پیچیده بود، و حالا فقط زمزمه باد بود و صدای خسته برگ‌ها. با خودم گفتم شاید باید دیگر نوشتن را متوقف کنم، شاید این خاطرات باید برای همیشه در دل خاک دفن شوند. اما وقتی چشم‌هایم به عکس‌های قدیمی افتاد، فهمیدم که نه. این قصه‌ها باید شنیده شوند، حتی اگر تلخ باشند، حتی اگر جانکاه باشند. شب را در سکوت گذراندم و تنها صدای قلم بود که از پس پرده تاریکی به گوش می‌رسید. می‌نوشتم برای کسانی که دیگر نبودند، برای کسانی که نامشان به باد سپرده شده بود. صبح که شد، خورشید روی نخل‌ها تابید و برای لحظه‌ای، گویی که آن‌ها نفس کشیدند؛ نفس کشیدنی که برای من، نوشتن را معنا می‌کرد.
  21. پارت ۹ نمی‌دانم چند بار همان جمله‌ها را نوشتم و پاک کردم. انگار واژه‌ها گریزان بودند؛ نمی‌خواستند زنده شوند، یا شاید من نمی‌خواستم آن‌ها را آزاد کنم. بغضی که در گلوی من گیر کرده بود، هر بار که می‌خواستم نفس بکشم سنگین‌تر می‌شد. قلمم، گاهی خسته از حمل خاطراتی که هیچ‌کس دیگر تحمل شنیدنش را نداشت، آرام می‌شد. هر روز، چند صفحه می‌نوشتم و بعد همان‌ها را دوباره می‌خواندم، گاهی با چشمانی پر از اشک، گاهی با لبخندی تلخ که هیچ‌گاه به لب نمی‌نشست. این نوشتن، شبیه راه رفتن روی لبه تیغ بود؛ لحظه‌ای یک قدم اشتباه، سقوطی به عمق دردهای فراموش‌نشده. بیرون، باد می‌وزید و برگ‌های خشک نخل‌ها را به هم می‌زد. صدای خش‌خش برگ‌ها، با صدای دوردست گلوله‌ها، آمیخته شده بود؛ یادآور روزهایی که حتی هوا هم طعم خون داشت. گاهی فکر می‌کردم شاید تنها کاری که می‌توانم بکنم این است که قصه‌ها را بسازم؛ قصه‌هایی که شاید در آن‌ها امید رنگ دیگری داشته باشد. اما هر بار که به عکس‌ها نگاه می‌کردم، می‌دیدم آن نگاه‌های خسته و چشم‌های خاکستری چقدر واقعیت را به من نزدیک می‌کنند. نمی‌توانستم آن‌ها را فریب دهم. از پنجره به بیرون نگاه کردم، جایی که نخل‌ها آرام زیر آسمان غمگین خم شده بودند. خواستم از این همه سکوت فرار کنم، اما می‌دانستم فرار تنها راه‌حل نیست. باید می‌ماندم، باید می‌نوشتم. صدای گوشی‌ام قطع شد. پیام از کسی بود که مدت‌ها خبری از او نداشتم؛ صدایی از گذشته، صدایی که شاید بتواند کمی از بار دلم را سبک کند. با لرزش دست، جواب دادم: - سلام... من هنوز اینجا هستم. نمی‌دانستم چه جوابی می‌خواهم بشنوم، اما دلم پر بود از سوال‌ها و جواب‌های ناگفته. در این سکوت مطلق، فقط نوشتن بود که با من بود.
  22. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  23. گرگ ها: قسمت چهارم این نویسنده از آن دسته نویسنده های رمانتیک و به اصطلاح فارسی آن احساساتی نیست که اراجیفی راجع‌به آواز بلبل و عطریاس و صدای باران به خورد مردم بدهد. این نویسنده اصولا به ارزش ها و احترامات و اینجور چیزها پایبند است. اشتباه نکنید اینجانب از آن دسته ساکنان عشق گریز زمین نیستم! بالعکس من برای آن حالت مچاله شدن قلب و تپش های نامنظم با گونه های سرخ و دستان لرزان و ذهن های درگیر و پیام های اکلیلی صبح بخیر شب بخیر و قدم زدن های لا به لای برگ های پاییزی با آن ماگ چای معروف (البته نظر شخصی من این است که برای افزایش بار رمانتیک فضا، قهوه‌ای که شیرینی عشق پاکتان تلخی‌اش را بزداید، انتخاب بهتری است) و اشعار حافظ (با شناختی که از شما دارم حافظ برای‌تان انتخاب کمتر چشم دربیاوری است و شاملو میتواند عکس ها و استوری هایتان را عاشقانه‌تر کند) احترام شدیدی قائلم! البته که صرفا فضای عاشقانه دو نفره برای شما اهمیت دارد و اصلا به پست و استوری و پروفایل و این چیزهای خانه خراب کن فکر نمی‌کنید!!! و من هم مدیون شما باشم اگر لحظه‌ای، ثانیه‌ای، دمی فکر کنم که آن عکس های دونفره با قهوه و شاملو و باران و خیابانی پر از درخت کاج و آواز پرندگان و شب و کوچه بن بست و پنجره هاای دودی و... به به صفا باشد؛ ربطی به استوری های بعدش و پست هایی با کپشن نفسم می‌گیرد در هوایی که نفس های تو نیست داشته باشد!! پناه بر GOD، بلا به دور باشد، اسپند دود کنید، صدقه بیاندازید، خروس سیاه قربانی کنید تا چشم هرچه حسود و بخیل و دشمن و بدخواه و دعانویس است کور شود که نمی‌توانند احساسات عمیق و صادقانه شما کفر چاهی های جلد خانه عشق را ببیند. یقینا مسخره می‌کنم! یعنی قیمت شما چهار تا عکس دونفره و چند شات اسپرسو و چند شاخه گل و چند خط حرف عاشقانه حفظی است؟! حالا اگر پپرونی و چند سیخ کباب لقمه با کره اضافه و مخلفات و پشت بندش یک ظرف بزرگ معجون پر از موز و‌ گردو بود و آخر شبش هم دل و خوش گوشت می‌‌زدید بر بدن، یک چیزی! البته که شما معیار های دیگری دارید مثلا ماشین طرف را می‌بینید و حساب کتاب می‌کنید بهتر است اول هایش با چند شاخه گل اصطلاحا خر بشوید، یا نه برجستگی های بدن طرف را می‌بینید و جای برادری... بماند! قصدم اصلا قضاوت کردن شما نیست، بالعکس آمده‌ام حق بدهم به شما و هرآنچه باعث شده در مسیری قرار بگیرید که هیچ‌گاه قرار نیست روحتان را ارضا کند، مقصر بدانم! پول خوب است، آن برجستگی ها هم جذاب است، هیچ کدام بد نیستند! نیت است که بد است، حقیر است، پست است! خودتان را در تاریکی و سیاهی‌ا‌ی که یقینا پشیمانتان می‌کند غرق می‌کنید، روزی به خودتان می‌آیید و می‌بینید در نقطه‌ای ایستاده‌اید که بسیار بسیار پایین از تر از شأن گرگ عزیزی مثل شماست. به عقب، به گذشته نگاه می‌کنید و پشیمانی از چشمانتان چکه می‌کند و سرازیر می‌شود و هق هق ناشی از اشک تمساح‌تان گوش فلک را کر می‌کند! از خودتان می‌پرسید، واقعا ارزشش را داشت؟! و در جواب خاک رس به سر می‌ریزید. این چیزی است که اتفاق می‌افتد و شما فکر می‌کنید در حال زندگی کردن کافی‌است و در جواب نوشته هایم می‌گویید همه همین کارارو می‌کنن! این روزا دیگه عادیه! روشن فکر باش! ولی من می‌دانم فقط احمق هایی که فکر نمی‌کنند، فکر می‌کنند که آنچه اکثریت این به اصطلاح مردم انجام می‌دهند درست است، پس انجام می‌دهند! واقعا ارزشش را دارد؟! و در پایان به رسم همیشه این نویسنده تنها افکار و نظراتش را به طرز ناشیانه‌ای بازگو می‌کند!
  24. درخواست کاور رمانم را دارم🙏🙏
  25. پارت سی و پنجم بعدش کلاه لباسمو گذاشتم رو سرم تا از سوالاشون و دیدشون مخفی بشم اما حرفاشونو می‌شنیدم... صدرا بلند شد و گفت: ـ یا خدا!!! غیب شد...بچها کجا رفت؟؟؟ المیرا گفت: ـ دیدین چی گفت؟ گفت کارما بود... دیدین حال زنعمو بنفشه رو؟ یکی دیگشون گفت: ـ آخیش چقدر دلم خنک شد! چقدر به همه ما تهمت زده بود و باعث شد خواستگاری که خیلی دوسم داشت و فراری بده... حقشه‌...دم کارما گرم! یکی دیگشون گفت: ـ الان محمد آقا پسراشو تو این وضعیت ببینه، چجوری میخواد سرشو بین مردم بلند کنه؟! همشون یجورایی با دیدن حال بنفشه خانوم، دلشون خنک شده بود...چرا آدما باید یکاری کنن تا دیگران با دیدن حال بدشون، حالشون خوب بشه؟! نمی‌دونستم و جواب این سوال و هیچوقت نتونستم پیدا کنم! اما در هر صورت من یکی از قانون های این دنیا بودم و در هر صورت به التماس آدما کاری نداشتم و نهایتا هر کس تاوان کار خوب و بدشو پس میداد. رفتم سمت موتور سامان و با دیدن من گفت: ـ رییس بریم؟ خندیدم و گفتم: ـ خوشمزه بود؟ خندید و گفت: ـ بازم فهمیدی!! خندیدم و گفتم: ـ اونجوری که تو داشتی ساندویچ میلومبوندی، هر کس جای من بود، می‌فهمید! سرشو انداخت پایین و گفت: ـ شرمنده واقعا خیلی گشنم بود! گفتم: ـ اشکال نداره، منم ببر همونجا ...خیلی گشنمه! گفت: ـ باشه بریم، همین روبروعه... اون پیرمرده تو اون دکه کوچولو.. گفتم: ـ بریم...
  26. پارت سی و چهارم یکی از پسرا گوشا و چشاشو دست زد و گفت: ـ بچها ایشون واقعیه؟ رماله یا فالگیر؟؟ چجوری اینارو می‌دونه.. کفشامو براش پرت کردم و گفتم: ـ بار آخرت باشه منو با اونا مقایسه می‌کنیا! صدرا گفت: ـ نه مثل اینکه واقعیه! رو بهش گفتم: ـ جای این حرفا، گوشیتون و دربیارین و ویدیویی که براتون فرستاده شده رو ببینین! هم پسرای بنفشه خانوم و هم خود بنفشه خانوم! گوشی هاشونو درآوردن و مشغول دیدن شدن...بلند شدم و گفتم: ـ این حال بنفشه خانوم، آه همه‌ی شماست که به روزی منو صدا زدین... رفتم کفشمو پوشیدم که المیرا گفت: ـ خانوم یه لحظه؟ با لبخند برگشتم سمتش و گفتم: ـ جانم؟ گفت: ـ شما کی هستین؟ جمعشون هم پشت سر منتظر بودن تا ببینم من کیم؟! با لبخند به همشون نگاه کردم و گفتم: ـ کارما! المیرا گفت: ـ یعنی شما مثل خدا همیشه صدای منو میشنوین؟ با لبخند گفتم: ـ خدا رو نباید با کسی مقایسه کنی المیرا اما شما همتون جزو بنده های خوب خدایین و خواست که من بهتون حال بدم تا بلکه یکم از درد دلتون کم بشه! اینو یادتون نره که دنیا مثل دومینوعه، هر کاری کنین، چه خوب چه بد یه روز بهتون از طریق من برمی‌گرده...
  27. پارت سی و سوم یکیشون با دیدن من با لبخند گفت: ـ بفرمایید خانوم چیزی می‌خواستین؟ گفتم: ـ میتونم بشینم؟ پسره کنارم گفت: ـ بله بفرمایید! کفشامو درآوردم و رفتم تو جمعشون نشستم! همشون تو سکوت زل زده بودم بهم تا اینکه یکیشون بهم یه سینی چیپس تعارف کرد و گفت: ـ بفرمایید چندتا دونه برداشتم و گفتم: ـ همیشه همینجور مهربونم بمون صدرا... یهو لبخند تو صورتش خشک شد و با تته پته گفت: ـ ش...شما منو از کجا میشناسین؟ همین‌طور که چیپس و می‌خوردم به همشون نگاه کردم و گفتم: ـ میشناسمتون دیگه! یکی از دخترایی که کنارم نشسته بود گفت: ـ اصلا قیافتون آشنا نیست! خندیدم و گفتم: ـ نترسید بابا...لولوخرخره که نیستم! همشون با ترس سعی کردن یکم لبخند بزنند...گفتم: ـ یادتونه چند سال پیش همه از دست بنفشه خانوم گله کردین پیش خدا و ازش خواستین تا کارما جوابشو بده؟ سکوت کرده بودن...خیلی عادی یه چیپس دیگه خوردم و رو کردم به کوچیکترین دختر اون جمع و گفتم: ـ خصوصا تو المیرا...یادته اون شب زیر پتو بابت اینکه بنفشه خانوم باعث شد آبروت پیش پدر و مادرت بره، چقدر گریه کردی؟! قیافه های همشون دیدنی بود! از تعجب قفل کرده بودن!! ترجیح دادم بیشتر از این نترسونمشون...گفتم: ـ شما ها خیلی خوش شانسین! اصولا کارما جواب هر آدمیو میده اما این فرصت به هر کسی داده نمیشه تا ببینن سر اون کسی که دلشون و شکونده، چه بلایی اومده! ولی شما قراره ببینین
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...