تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
درخواست کاور رمان کارما | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
@QAZAL عزیزم جلدتون -
پارت چهل و یکم بعدش بدون اینکه حرفی بزنم، ساندویچارو گرفتم و رفتم سمت سامان...سامان با دیدنم خندید و گفت: ـ باز یچیزی از خودت رو کردی که پیرمرد بیچاره اونجوری هنگ کرد؟ خندیدم و گفتم: ـ آره ولی برام یه چیزی خیلی جالبه... سامان پرسید: ـ چی؟ ـ اینکه آدما همشون میدونن که یسری قانون و نیروها حتی فرشته ها وجود دارن اما بازم فراموش میکنن و سعی میکنن اصول اخلاقی و زیرپاشون بزارن. سامان خندید و گفت: ـ آره خب ولی رییس اینکه یه نیروی طبیعی و یهو تو جلد به همچین دختر خوشگلی ببینن مشخصه که قفل میکنن. من که تابحال به چنین چیزی ندیدم...حتا اگه یکی هم برام تعریف میکرد میگفتم که خیالاتی شده! گفتم: ـ خیلی اوقات خدا وقتی میخواد به یسری آدما حال بده و بهشون بفهمونه که حواسش هست، نیروهاشو تو قالب جسم آدمی میفرسته تا برای انسانها قابل درک باشه. سامان با تعجب نگام کرد که خندیدم و گفتم: ـ الان نصف آدما هم راجب تو فکر میکنن که دیوونهایی چون الان داری به چیزی نگاه میکنی که در نظر اونا وجود نداره...به دور و برت نگاه کن! نگاهی به اطرافش کرد و دید که رهگذرا بر و بر بهش زل میزنن و با حالت تاسف از کنارش رد میشن!
- 40 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- امروز
-
پارت چهلم بازم هاروت تو گوشم گفت: ـ کارما کافیه! گفتم: ـ باشه! بعدش بدون اینکه برگردم، یه بشکن زدم و پاهای جفتشون و آزاد کردم. داشتم میرفتم سمت دکه که سامان با موتورش اومد و پیش پام ترمز زد: ـ خانوم خوشگله برسونمت. بدون اینکه نگاش کنم با خنده گفتم: ـ کاری نکن با تو هم همون کاری و کنم که با اون دوتا ابله کردم. خندید و گفت: ـ نه رییس، تو منو دوست داری دلت نمیاد... بخاطر من جفتشون و کتک زدی! تازه امروز از ترس اینکه من مرده باشم، سرتو گذاشتی رو قفسه سینم.. نگاش کردم که گفت: ـ باشه دیگه حرف نمیزنم... سوار موتور شدم و گفتم: ـ کنار دکه همون پیرمرده نگه دار... ـ باشه ولی رییس بازم گشنته؟ بدون اینکه حرفی بزنم پیاده شدم و از پیرمرده حدود چهل تا ساندویچ به همراه نوشیدنی خواستم. و بعدش چند تا برگ از پولایی که از اون دوتا گرفتم و دادم بهش که با تعجب پول و باز کرد و جلوی چشماش گرفت و گفت: ـ دخترم اینا همش دلاره؟ با تعجب گفتم: ـ ها؟؟ نفهمیدم؟ یعنی کمه؟ خندید و بقیه پولا رو داد دستم و گفت: ـ نه اتفاقا زیاده! بگیر بقیشو خدا خیرت بده... دلم خنک شد که اون دوتا زورگو هم زدی... هرشب میومدن اینجا و مزاحم بقیه میشدن. لبخندی زدم و گفتم: ـ نگران نباش عمو، دیگه اینورا پیداشون نمیشه... با چشاش ازم تشکر کرد و داشتم میرفتم که یهو فکر توی سرش بهم الهام شد...برگشتم و گفتم: ـ هر وقت بهم فکر کنی، میام پیشت... آب دهنش و قورت داد و عینکشو از چشاش درآورد و گفت: ـ یا امام حسین! پناه بر خدا... خندیدم و گفتم: ـ نترس عمو، جن نیستم! با تته پته گفت: ـ پ...پس...تو..کی هستی؟ گفتم: ـ کارما.
- 40 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
A.H.M شروع به دنبال کردن the___speak کرد
-
پارت سی و نهم پوزخند زدم و بهش گفتم: ـ واسه هرکولی مثل تو زشت نیست، اینجوری گریه میکنه؟ جفتشون چیزی نگفتن و من آروم ناخنمو کشیدم رو مچ دست اون یکی که دادش رفت هوا...اون یکی دستشم با چشام کنترل کردم که نتونه مانعم بشه! گفتم: ـ امشب میرین محله پایینی و سر چهار راه تموم بچهای کاری که اونجا هستن و با اون پول قماری که امروز بردین، غذا و وسیله میخرین... در عین درد کشیدن، با تعجب بهم نگاه میکردن! گفتم: ـ الان دست تو و گوش رفیقت هنوز سالمه، اگه بفهمم که اینکار و نکردین، امشب هر سوراخ سنبه ایی که قایم شده باشین، پیداتون میکنم...همین دست تو و گوش رفیقت و باهم قطع میکنم! اونی که گوششو دست داشت گفت: ـ تو کی هستی؟ اینا رو از کجا میدونی؟ بلند شدم و گفتم: ـ هنوز نشستین که! سریع بلند شدن و یکیشون رو به رفیقش گفت: ـ فکر کنم آدمکش باشه، بیا بریم... داشتن فرار میکردن که با چشام پاهاشونو کنترل کردم تا بهشون برسم..از ترس سکته کرده بودن، یکیشون رو به اون یکی گفت: ـ چرا نمیتونیم حرکت کنیم؟ حاجی آدم فضاییه این دختره؟ رفیقش گفت: ـ رضا داره میاد! ـ نمیتونم حرکت کنم! رفتم نزدیکشون و گفتم: ـ شما دو تا ابله فکر کردین میتونین منو دور بزنین؟ میخواین همین الان گوش رفیقت و بکنم؟ اون یکی که زبانش بند اومده بود گفت: ـ آخه تو کی هستی؟ اینارو از کجا میدونی؟ گفتم: ـ کارما! از ترس قفل شده بودن تا اینکه بعد یه بشکن من سریع به خودشون اومدن و اونی که مچ دستش آسیب دیده بود، با اون یکی دستش پولارو از تو جیبش درآورد و گفت: ـ این تمام پولی که از امروز گرفتیم، بیا همش مال تو. پول و ازش گرفتم و دیدم که اون یکی به روی خودش نمیاره، خودم دست کردم تو جیب لباسشو پولاشو درآوردم. بعدم بدون هیچ حرفی راه افتادم سمت دکه...یهو هاروت تو گوشم گفت: ـ کارما بازشون کن! یادم رفته بود! خندیدم و گفتم: ـ ولی کاش میذاشتی این دوتا انگل مثل چسب دوقلو همینجور به زمین بچسبند!
- 40 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت سی و هشتم سامان که منو تو این حال دید، سریع از رو زمین بلند شد و با خنده گفت: ـ ماشالا! دختر نیست که سوپرمنو میمونه! گفتم: ـ حالت خوبه؟ گفت: ـ الان که حیف این دوتا عوضی که مزاحم ناموس مردم میشن و میبینم، حالم بهتره. اونی که مچ دستشو فشار میدادم ، به گریه افتاد و گفت: ـ آبجی چه زوری داری تو؟! تو رو خدا...دستم از گرمای دستت داره آتیش میگیره....بخدا گو*ه خوردم. اونی هم که گوششو پیچوندم گفت: ـ این نمیتونه دست به دختر باشه! ولکن دیگه...ببخشید نمیدونستین با این بچه ریغویی! آروم گوشش و ول کردم و همزمان مچ دست اون یکی هم ول کردم و زیر گوششون گفتم: ـ حالا خوب گوش کنین ببین بهتون چی میگم کردن کلفتا...برید و از رفیقم عذرخواهی کنین. و از پشت هولشون دادم زیر پای سامان...سامان زیرچشمی و با پوزخند نگاشون میکرد...سکوت کرده بودن...سامان گفت: ـ نشنیدم صداتونو؟ فکر کنم دلتون بیشتر کتک میخواد؟ با اینکه اونقدر درد کشیده بودن ولی از قیافه هاشون معلوم بود که حاضرن بمیرن اما از سامان عذرخواهی نکنن اما وقتی دیدن که دارم میام سمتشون، از ترس رو کردن به سامان و شروع کردم به عذرخواهی کردن. سامان هم گفت: ـ به اندازه کافی ادب شدین، دیگه فکر نکنم جرئت کنین به ناموس مردم نگاه کنین... بعدش من رفتم کنارشون..از ترس خودشونو رو زمین کشیدن عقب...مچ دست یکی از اونا از قرمزی زیاد تاول زده بود و شروع کرده بود به شیون کردن... اون یکی هم دستشو از رو گوشش ول نمیکرد و بعد اینکه دید من کنارشون نشستم با گریه گفت: ـ ما که عذرخواهی کردیم، دیگه چی میخوای از جونمون؟
- 40 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت سی و هفتم بعدش بهم نگاهی کرد و گفت: ـ چیزی شده؟ دوغمو یکسره خوردم و گفتم: ـ هنوز نه، اگه غذاتو تموم شده، بریم... لقمه آخرشو کامل گذاشت تو دهنش و دستشو تکوند و با دهن پر گفت: ـ برم حساب کنم، الان میام! سرمو تکون دادم. بلند شدم و منتظرش وایستادم تا بیاد. همین لحظه اون دوتا پسره اومدن کنارم و با یه لحن تهوع آور بهم گفتن: ـ ماشالا!! چه داف خوشگلی!! بهش چشم غیره دادم و رو به یکیشون گفتم: ـ چرت و پرت نگو و بزن به چاک! یکیشون اومد سمت راستم و گفت: ـ اوف؛ خشنم که هستی! عاشق این مدل دخترام... تا رفتم چیزی بگم، مشت سامان اومد تو دهن یکیشون و گفت: ـ آشغال عوضی! اما جفتشون از نظر هیکلی از سامان خیلی بزرگتر بودن و بعد زدن سامان رفیقشم رفت کنارش تا جفتشون باهم سامان و بزنن...رو کردم سمت آسمون و گفتم: ـ شرمنده، این تو برنامم نبود اما نمیتونم بیتفاوت باشم! و با تمام قوا رفتم سمت اونی که رو قفسه سینه سامان چمباتمه زده بود و از پشت به گوشش و محکم گرفتم تو دستم و پیچوندمش. جیغش رفت هوا...رفیقش که منو تو اون وضعیت دید، اومد تا بهم حمله کنه که با اون یکی دستم مچ دستش و محکم تو دستم فشردم...این دوتا گوریل تو مقابلم مثل یه بچه کوچیک که کتک خورده باشن، داد و هوار میکردن و مردم دور و برمون بهم زل زده بودن
- 40 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
NdarRoura عضو سایت گردید
-
پارت سی و ششم کنار دکه اون پیرمرد که اونور خط بود، چند تا میز کوچولو با دو سه تا صندلی هم گذاشته بودم و آدما اونجا کنار هم وقت میگذروندن. رفتم و روی یکی از صندلیا نشستم و سامان هم رفت تا غذا سفارش بده... میز روبروی ما دو تا پسر علاف نشسته بودن که بی نهایت بهم زل زده بودن. اگه یکم دیگه ادامه میدادن واقعا میرفتن رو مخم...همین لحظه سامان با دو تا ساندویچ گرم و دوغ اومد سر میز و گفت: ـ بفرمایید... گفتم: ـ تو مگه قبل اینکه من بیام، غذا نخوردی؟ همینجور که کاغذ ساندویچ و برام باز میکرد گفت: ـ چرا ولی الان میخوام همراهیت کنم دیگه... خندیدم و ساندویچ و ازش گرفتم...سامان پرسید: ـ خوشمزست؟ خندیدم و گفتم: ـ آره ولی به پای دستپخت تو نمیرسه... کلی ذوق کرد و گفت: ـ مخلصتم. از لحنش خندم میگرفت...اینبار من پرسیدم: ـ اگه آخر این هفته هم میری، منم باهات میام! با تعجب نگام کرد و گفت: ـ کجا؟ خیلی عادی گفتم: ـ یتیم خونه...پیش همون بچهایی که همیشه بهشون سر میزنی... یهو ساندویچشو گذاشت پایین و گفت: ـ رییس چجوری میشه فکری که تازه میاد تو سرم و قراره بهش فکر کنم و درجا به زبون میاری؟ بادی تو غبغب انداختم و گفتم: ـ ما اینیم دیگه! دوباره متوجه شدم که اون دوتا پسره زیر گوش هم پچ پچ میکنم و بهم زل زدن...سامان متوجه نگاهم شد و برگشت سمتشون.
- 40 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
درخواست کاور رمان کارما | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
چشم عزیزم- 2 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور داستان پس از نخل ها | رز کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
ایراد نداره عزیزلم، درست شد طبق آمورشای خصوصی عکس ارسال کنید لطفا -
the___speak شروع به دنبال کردن A.H.M کرد
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت شصت و سه آخر وقت که همه کلاسهایشان را به اتمام رسانده رسانده بودند، همه درب دانشگاه تشکلهاب کوچکی تشکیل داده و همانطورکه گرم صحبت بودند، منتظر درشکههایشان ایستاده بودند. عدهای نیز پیاده راهی خانه شده بودند. جیزل نیز در کنار مائل روی سکوی کوچکی کمی دورتر از درب دانشگاه، منتظر جکسون ایستاده بود. مائل طبق معمول یکریز در گوشش پچپچ میکرد و جیزل همانطور که گوشش با او بود چشمانش به دنبال جکسون و درشکهی مشکی رنگشان میگشت. مائل ادامه داد: - آری، بعد هم به او گفتم که دیگر نمیخواهم او را ببینم و باید هر چه زودتر از یکدیگر جدا شویم. البته او کمی گریه کرد و من از این موضوع ناراحت شدم زیرا نمیخواستم گریه او را ببینم اما دیگر هم نمیتوانستم رفتارش رل تحمل کنم و... از صبح تا کنون جیزل با مائل خیلی صمیمیتر شده بود. مائل در همین چند ساعت تقریبا تمام زندگیاش را برای جیزل بازگو کرده بود. حتی زمانی را که یک کودک چهار ساله بود و از روی اسب در مدفوع آم افتاده بود! جیزل نیز که دوباره گوش شنوایی برای حرفهای ناگفتهاش یافته بود، تقریبا یک چهارم از زندگیاش را برای او گفته بود. چرا یکچهارم؟ زیرا مائل اصلا اجازه صحبت به او نمیداد. با هر کلمهای که جیزل بیان میکرد، مائل پشت سرش صدها سوال مطرح میکرد و تا جیزل پاسخش را تمام و کمال مطرح نمیکرد، اجازه سخن گفتن به او را نمیداد. مائل مشغول سخن گفتن بود که صدای جیزل بلند شد. - او اینجاست! این را گفته و یه جکسون اشاره کرده بود. مائل با دیدن جکسون دوباره لبخندی زد. با صدای شیفته و چشمانی که حتی در آن تاریکی نیز برقشان مشخص بود، گفت: - آه که کاش میشد من هم با او دوست بودم! جیزل به او و حالتش خندید. دو دستش را روی سینهاش گذاشته بود و کمی خم شده و به جکسون که در درشکه نشسته بود لبخند میزد. - میتوانم کاری کنم با یکدیگر دوست شوید. مائل به سرعت حالتش تغییر کرده و به سرعت به سوی جیزل بازگشت. درشکه جلوی پایشان ایستاد. جکسون آرام از درشکه پایین آمد و به سوی آنها رفت. مائل کاملا جلوی دید جکسون به جیزل را گرفته بود. - جدی میگویی؟! این را مائل گفته بود همانطور که دو دستش را دو طرف بازوهای جیزل گذاشته و او را آرام تکان میداد. صدای خنده جیزل بلند شد. - آری، جدی میگویم. مائل با شادمانی لبخندی زد. صدای سرفهی کوتاهی از پشت سرشان بلند شد. مائل به سمت صدا برگشت و جیزل نیز سرش را خم کرد تا او را ببیند. - آمدی؟ جیزل گفت. جکسون دست جیزل را در دست گرفت و طبق عادت بوسهای بر آن زد و سپس به سوی مائل برگشت. - درود، جکسون هستم. اما هیچ صدایی از سوی مائل بلند نشد. با دهان باز فقط به جکسون نگاه میکرد و گهگاهی نگاهش را بین او و جیزل میچرخاند. دوباره جکسون همان نگاه عاقل اند سفیحی که در دیدار اول داشت را به جیزل انداخت. جیزل ضربهی آرامی به پهلوی مائل زد تا تکانی به خودش بدهد. مائل که گویی از دنیای دیگری بیرون کشیده شده باشد، تکان شدیدی خورد و دستش را درون دست دراز شدهی جکسون گذاشت و تکان آرامی داد. جکسون لبخندی زد. مائل گفت: - مائل هستم! جکسون سری تکان داده و میخواست از او فاصله بگیرد اما هر چه دستش را میکشید، مائل او را رها نمیکرد. جکسون که کمکم حرصش در آمده بود با حالتی که در نظر جیزل خندهدارترین چیز در دنیا بود و ریز- ریز به آنها میخندید، تلاش میکرد دستش را بیرون بکشید که بالاخره در تلاشهای آخر موفق شد. اگر درشکهی شخصی مائل به سراغش نمیآمد، جیزل مطمئن بود تا فردا نیز مائل دست جکسون را رها نمیکرد. مائل با عجله به سوی درشکه رفت و دستی برایشان تکان داد که جیزل و جکسون نیز پاسخ او را دادند. جکسون همانطور که دستش را برای او تکان میداد. زیر لب به جیزل که کنار ایستاده بود، گفت: - همیشه دوستان عجیبی پیدا میکنی! جیزل نیز که هنوز داشت به مائل دست تکان میداد گفت: - الان خودت را عجیب دانستی؟ جکسون به سوی او برگشت. - من؟ من تنها دوست نرمال تو هستم مادمازل گیلاس! جیزل خندید. - امروز که کلاسی نداشتی، کجا رفته بودی؟ -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت شصت و دو جیزل میخواست چیزی بگوید اما با شنیدن نامش از زبان شخصی پشت سرش که با تمام وجود نام او را فرا میخواند، متعجب به سوی او بازگشت. با دیدن مائل که دستانش را روی زانوهایش گذاشته و از اعماق کجکد تلاش میکرد نفس بکشد نگران به سویش دوید. مائل که گویی به دیدن او گنج قیمتی پیدا کرده باشد به پهنای صورتش لبخند میزد. جیزل به او رسید. - چهشده؟ نگران پرسید. مائل خودش را صاف کرده و نفس عمیقی کشید تا نفسهایش رل منظم کند. - چیزی به شروع کلاس نمانده و تو را در کلاس ندیده بودم، نگران شدم که نکند دیر به کلاس برسی برای همین به دنبالت آمدم. جیزل متعجب به او نگاه کرد. - برای این به دنبالم میگشتی؟ از کجا میدانستی که در کلاس نیستم؟ مائل سری تکان داد. - از صبح حواسم به تو بود اما به سمتت نیامدم؛ با خود گفتم شاید دلت نمیخواهد با من همنشین شوی اما حواسم بود که کسی تو را اذیت نکند و هنگامی که دیدم در کلاس نیستی نگران شدم! جیزل با دهانی باز به او خیره شده بود. لیدیا نیز به آنها رسیده بود و با کمس فاصله به آن دو نگاه میکرد. جیزل نمیتوانست دست از لبخند زدن بکشد؛ در همین مدت زمان کمی که اینجا ایستاده بود متوجه شده بود که دو دوست خوب پیدا کرده است و خودش به آن توجه نداشت. جیزل خندید. - من کی گفتم نمیخواهم با تو همنشین باشم؟ اتفاقا برعکس! مائل ابرویی بالا انداخت. - اوه... این که گفتی یعنی چه؟! جیزل به چهرهی بانمک خو خندید و لیدیا به او لبخند زد. - یعنی اینکه میخواهم یا تو دوست باشم. مائل با چشمانی گرد شده به او نگاه کرد. - راستی؟! جیزل سری تکان داد. مائل با خوشحالی دستی زد. میخواست با ذوق چیزی بگوید که لیدیا میان حرفهایشان پرید. - ای وای، دارند درب کلاسها را میبندند. با این حرف او هر سه به سوی کلاسهو نگاهی انداختند و با دیدن استادانشان که به سوی کلاسهای درس روانه شده بودند از ترش هین بلندی کشیدند. همانطور که به سوی کلاسها میدویدند، جیزل از لیدیا خداحافظی کرده و به همراه مائل موفق شده بودند که وارد کلاس شوند. چند ثانیه بعد استاد درس تاریخ آمده بود و یک بند از دوران ناپلئون و بلاهایی که آن زمان بر سر مردم این کشور آمده بود سخن گفته بود. این استاد تاریخ را آنقدر روان درس میداد که گویی یک تکه از دفتر خاطراتش را توضیح میدهد. او یکی از بهترین استادان این دانشگاه بود گرچه روابط عمومیاش به خوبی درس وادنش نبود! کلاس درس را با پردههای سراشر مخمل پوشانده و آنقدر فضای کلاس را تاریک و خفقان آور کرده بود که چشم چشم را نمیدید و جیزل گاهس اوقات قلم پر مائل که کنارش نشسته بود را با قلم پر خود اشتباه میگرفت. با هیچکدام از استادان ذرهای سخن نمیگفت و هنگامی که همه برای صرف چای یا قهوه به دفتر معلمان میرفتند، او در کلاس درس مینشست تا زملن شروع کلاس بعدی برسد و بعد جابهجا میشد. او آنقدر دلش نمیخواست با دیگران ارتباطی داشته باشد که حتی مدیر دانشگاه یک اتاق استراحت جداگانه به او داده بود و اتاقش را با هیچکس شریک نشده بود. از مائل شنیده بود که دانشجویان میگویند گاهی اوقات میشنوند که از اتاقش صدای حرف زدن میشنوند اما از آنجایی که کسی به غیر از خودش در اتاق نبود، همه میپنداشتند که او دیوانه شده بود! -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت شصت و یک ساعتهای طولانی از ورودش به دانشگاه میگذشت اما هنوز می.توانست صدای پچپچها را بشنود. صدای پچپچ کسانی که به آرامی او را به سخره گرفته بودند. حتی هنگامی که سر کلاس درس نشسته بود نیز صدایشان روحش را آزار میداد. آنها ریز- ریز به او میخندیدند و او تلاش میکرد تا آنها رل نادیده بگیرد. عصبی بود؛ ناراحت بود؛ اما نه بخاطر آنها، بخاطر خودش و آن افکار عجیبش دربارهی مردم این شهر! او خامتر از آن بود که بخواهد یه تنهایی زندگیاش را سر و سامان دهد. چگونه فکر میکرد قرار است همه با او خوب باشند؟ بیشتر از اینکه از آنها عصبی باشد از خودش عصبی بود که از این آدمها برای خودش بت ساخته بود و آماده میشد تا آنها را بپرستد؛ چقدر خام بود! با اتمام کلاس، به سرعت وسایلش را جمع کرده و به سوی کلاس بعدی رفت. آنقدر با عجله حرکت میکرد تا هیچکس نتواند چهرهاش را ببیند و دوباره او را موضوع بحثهایشان قرار دهند. از میان راهروها گذشت و به درب کلاس رسید. همین که میخواست وارد شود ناگهان صدای شخصی را شنید که از دوردست او را صدا میزد. متعجب میخواست برگردد و او را ببیند اما با فکر اینکه شاید دوباره میخواهند او را به تمسخر بگیرند میخواست وارد کلاش شود که دستش با ملایمت به عقب کشیده شد. به سوی صاحب صدا بازگشت که با چشمان براق لیدیا مواجه شد. با دیدن او لبخند بزرگی بر روی لبانش نشست. - لیدیا... با ذوق نامش را بر زبان جاری کرد. لیدیا نیز به او لبخند میزد. - چندین بار نامت را صدا زدم، برای چه به سمتم نیامدی؟ جیزل سرش را پایین انداخت. لیدیا ادامه داد: - از صبح تمامی حواسم را به تو دادهام، چرا در تمام روز تنها تردد میکنی؟ دوستی پیدا نکردی؟ با این سوال لیدیا بغضی که از صبح گریبانش را گرفته بود گویی به یکباره ترک بخورد، شکست و اشکهایش آرام روی گونههاش ریخت. لیدیا متعجب به او نزدیکتر شد. دستان جیزل در دستان گرمش جای خوش کرده بودند. - چهشده؟ هان؟ چرا گریه میکنی؟ نگران میپرسید. با شنیدن آن صدای گرم و صمیمی اشکهای جیزل تندتر پایین میآمدند. احساس میکرد همه به او خیره شدهاند. لیدیا نیز این را حس کرده بود. صدای پچپچها را میشنید. لیدیا نگاه غضبآلودی به کسانی که در سالن جمع شده بودنو انداخت. - آه... از دست این بیکارها آخر سر به بیابان میگذارم! یکی از دستانش را جلوی صورت جیزل و دیگری را پشت کمر او گذاشت. - دنبالم بیا! این را گفت و آرام جیزل را با خود کشید. جیزل نیز به دنبال او رفت. لیدیا او را به خلوتترین مکان دانشگاه برد. هیچکس آنجا نبود. او را روی نیمکت نشاند و خودش نیز در کنار او جای گرفت. - حالا برایم بگو که چه شده؛ نمیخواهم حتی یک نقطه را جای بگذاری. جیزل همانطور که اشک میریخت، به چشمان مهربان او خیره شد و آرام شروع به سخن گفتن کرد. پس از چند لحظه صحبتهایش پایان یافت. لیدیا عصبی به گوشهای خیره شده بود. پی از چند ثانیه یا حرص صحبت کرد. - آه از دست این انسانها! چقدر میتوانند از خود راضی باشند و اینگونه با شخص دیگری رفتار کنند؟ به سوی او برگشته و دستش را در دست گرفت. کمی نزدیکتر شد. - جیزل، عزیزکم، به آنها توجه نکن؛ فقط به تو حسودی میکنند، تو تنها شخص از بین آنها هستی که توانستهای نشان دریافت کنی و همین آنها را به حسادت واداشته است. به آنها توجه نکن و هر زمان احساس تنهایی کردی نزد خودم بیا، من جای همه آنها را برایت پر میکنم. جیزل، در میان گریه، لبخندی روی لبش نقش بست. آه که چقدر این دختر نجیب و زیبا بود. هر وقت با آن صدای دلنشینش با او صحبت میکرد گویی فرشتهها برایش لالایی میخواندند. چیزی به شروع کلاسها نمانده بود؛ هر دو بلند شدند تا به کلاسهایشتن بروند. با لبخند دست یکدیگر را فشردند. لیدیا انگشت اشارهاش را آرام روی بینی او زد. - اگر تنها باشی و نزد من نیایی یقین پیدا میکنم که نمیخواهی با من دوست باشی. این را با شوخی گفته و بلخندس زده بود اما جیزل او رل جدی گرفته یود. هر دو دستش را بلند گرده و جلوی صورت او تند و تند به چپ و راشت تکان داد. - به هیچ عنوان لیدیا... به هیچ عنوان! خودت میدانی که چقدر میخواهم با تو دوست باشم. لیدیا لبخندی زد و گفت: - میدانم دخترک، میدانم! -
پارت ۷ شهر در سکوت نیمهشب فرو رفته بود. صدای خفهی ترافیک و همهمه دوردست، فقط سایهای از زندگی را نشان میدادند. اما در اتاق کوچک و کمنور، جایی در گوشهای فراموششده از نیویورک، آریا با چشمانی بسته روی صندلی نشسته بود. ذهنش گرفتار در گرداب خاطراتی بود که ناگهان مانند موجی سهمگین از عمق حافظهاش بیرون زده بودند. از روزهای قبل، چیزهایی که هرگز اجازه نداشت بداند، حالا به صورت قطعات پراکنده در ذهنش ظاهر میشدند. تکههای پازل تاریکی که سالها از آنها بیخبر بود. اسناد و تصاویر روی میز پخش شده بودند؛ عکسهای آزمایشگاههای پیشرفته، نمودارهای پیچیدهی سیستمهای سایبرنتیک و نقشههایی که هویت واقعیاش را فاش میکردند. آریا نیمی انسان بود، نیمی ماشین؛ موجودی ساخته شده برای انجام مأموریتهایی که حتی خود او از آنها بیاطلاع بود. حافظهاش دستکاری شده بود، بسیاری از احساساتش سرکوب شده بودند تا از عملکردش کم نکنند. اما حالا هر بار که به گذشته برمیگشت، صدای زنجیرهای ناپیدایی را میشنید که میخواستند او را به قفس بازگردانند. چشمانش را باز کرد و به صفحه کوچک دستگاهی که در دستش بود نگاه کرد. پیامکی به زبان رمزآلود آمده بود: «حقیقت همیشه زخم عمیقی دارد. آماده باش.» در دلش احساس ترسی نو و عمیق شکل گرفت؛ ترسی از اینکه شاید همه چیز، حتی آن عشق کمی که تجربه کرده بود، جزئی از برنامهای برای کنترل او بوده باشد. آریا از جا برخاست و به سمت پنجره رفت. بیرون، نیویورک آینده زیر نور نئونها میدرخشید، اما درونش تاریکتر از هر زمانی بود. او میدانست که باید راهی برای آزاد شدن پیدا کند، اما نمیدانست این آزادی چه قیمتی خواهد داشت. در همین لحظه، صدای تردید و عصبانیت درونش طنین میاندازند؛ صدایی که میگفت: «تو چه کسی هستی، آریا؟ انسان؟ ماشین؟ یا هیولایی ساخته شده برای کشتن؟»
-
پارت ۶ شبهای نیویورک دیگر برای آریا هیچوقت مثل قبل نبودند. هر گوشهی شهر، هر سایهی تاریک، یادآور نگاه سرد و خالی لیا بود که در آخرین لحظههایش به او دوخته شده بود. در اعماق ذهنش، جایی که پیش از این فقط سکوت و خلأ حکمفرما بود، شعله انتقام زبانه میکشید. آریا دیگر نه یک ماشین بیاحساس، بلکه تیغی تیز و بیرحم بود که برای یک هدف ساخته شده بود: نابودی کسانی که زندگیاش را به خاک و خون کشیدند. او ساعتها پشت صفحههای دیجیتال نشسته بود، اطلاعات را یکی یکی تحلیل میکرد، رد پای خیانتکاران را دنبال میکرد؛ کسانی که در تاریکی با نقشهها و دروغها به دل باند خنجر زده بودند. هر نام، هر چهره، هر موقعیت برایش حکم نشانهای داشت تا راه انتقام را پیدا کند. با دقتی بینظیر، برنامهریزی میکرد؛ هیچ جای اشتباهی در نقشهاش نبود. این بار قرار نبود اشتباهی رخ دهد؛ این بار قرار بود عدالت با دست خودش اجرا شود. آریا شب را به روز رساند، و روز را به شب. خورشید و ماه برایش دیگر معنایی نداشتند؛ فقط یک مسیر واضح در ذهنش وجود داشت، مسیری که از عشق مردهاش به انتقام بیرحمانه تبدیل شده بود. سایهها حس میکردند که چیزی در حال تغییر است. صدای نفسهای سرد و بیرحم آریا، در کوچهها پیچید و دشمنان به آرامی در پشت پردهها دلهره گرفتند. و اولین هدفش نزدیک بود. اولین گام به سوی نابودی، شروع شده بود.
-
پارت ۵ شب سرد و مهآلود نیویورک حال و هوایی عوضشده داشت؛ خیابانها زیر نور کمسوی چراغهای نئون، گویی در پس پردهای از سایه و رمز و راز محو میشدند. باران آرام آرام روی آسفالت مینشست و صدای قطرات، سکوت وحشتناک آن شب را پر میکرد. آریا قدمهایش را با ریتمی یکنواخت روی سنگفرش خیس میگذاشت، اما درونش طوفانی سهمگین میوزید. هر قدمش به نظر سنگینتر میآمد؛ انگار تمام جهان به گردنهای خمیدهاش فشار میآورد. در ذهنش، تصویر لیا مدام تکرار میشد: لبخندش، نگاه پر از زندگی و اشتیاقش، صدای آرامشبخش و گرمی که از حضورش به قلب بیروح آریا میتابید. او به سمت کافهای میرفت که آخرین بار با لیا آنجا بود. یک مکان کوچک و مخفی که در میان دود و هیاهوی شهر، یک گوشه آرامش به حساب میآمد. ولی این بار، سکوت و تاریکی جای آن آرامش را گرفته بود. ناگهان، صدای چند تیر به گوش رسید؛ بلند، تیز و بیرحم، مثل برشی که قلب شب را پاره میکرد. آریا به سمت صدا دوید، اما فقط توانست سایهی دوری را ببیند که در میان مه و دود ناپدید میشد. لیا روی زمین افتاده بود، دستهای لرزانش از خون سرخ شده بودند و نگاهش که پیشتر پر از شور زندگی بود، حالا مات و سرد به سوی آسمان خیره شده بود. زبانش بیصدا نام آریا را زمزمه میکرد، اما او نه توانایی کمک داشت، نه راهی برای جلوگیری. چند قدم آنطرفتر، آریا پشت دیوارهای سرد و فلزی پنهان شده بود. چشمان خالیاش، که همیشه به نظر میرسید هیچ چیزی در آنها نیست، حالا پر از شرارههای خاموشی بود که هر لحظه بیشتر شعلهور میشد. او نمیدانست چطور باید واکنش نشان دهد؛ هرگز احساس نکرده بود، ولی این بار، تمام وجودش در هم شکست. صدای باد با نوای غمانگیزی همراه شد و آریا تنها بود؛ تنها با بوی خون و سایهای که لحظهای قبل زندگیبخش بود و حالا فقط خاطرهای تلخ بود. لحظهها به کندی میگذشتند، اما در ذهن او همه چیز به سرعت از هم فرو میپاشید. هر قطره خون لیا مثل خنجری بود که قلبش را میشکافت؛ هر نفس که میکشید، بار سنگینی بر دوش ذهنش میافزود. آریا در عمق تاریکی خود غرق شد؛ تاریکیای که نه فقط در خیابانهای نیویورک، بلکه در درونش بود. برای اولین بار، صدای شکستن درونش را شنید؛ صدایی که از سالها یخزدگی و بیاحساسی خبر میداد. قسم خورد که این مرگ بیپاسخ نخواهد ماند. قسم خورد که هر قطره خون لیا را با آتش انتقام پاسخ خواهد داد. اما نمیدانست این راه، او را به کدام لبه پرتگاه خواهد برد.
-
پارت ۴ شبهای نیویورک هیچوقت به آرامی نمیگذشتند، ولی این بار آریا احساس میکرد چیزی در هوا سنگینی میکند، بویی از خیانت که تازه و تلخ بود. در اتاقهای تاریک ساختمانهای فلزی و شیشهای، سایههایی به آرامی حرکت میکردند، نقشههایی که زندگیاش را به هم میریختند. یکی از همکاران قدیمیاش، «رِنو»، با لبخندی سرد و چشمانی پر از کینه پشت میز سیاهوسفید در دفتر فرماندهی نشسته بود. رنو از روزهای اول حضور آریا در باند، حسادت میکرد و نمیتوانست باور کند که کسی به اندازه او بیاحساس و کارآمد باشد. «میدانم چطور با آریا برخورد کنیم. فقط باید فرصت داد.» صدایش آرام بود، اما پر از تهدید. آن شب، وقتی آریا مشغول بررسی اطلاعات بود، تلفنش ناگهان زنگ زد. صدای ناشناس از آن طرف خط گفت: - باید مراقب باشی. کسانی که فکر میکردی دوستت دارند، در پشت سرت نقشه میکشند. آریا هیچ واکنشی نشان نداد؛ اما درونش آتشی شعلهور شد که سالها خوابیده بود. نمیدانست باید به چه کسی اعتماد کند؛ باندیکه سالها عضوش بود، حالا تبدیل به میدان جنگی از خیانت شده بود. لیا در همان زمان در نقطهای دیگر شهر، در تلاش بود تا راهی برای محافظت از آریا پیدا کند. او میدانست که این خطر بزرگتر از هر چیزی است که تا حالا دیدهاند. در این میان، خیابانها پر از افرادی بودند که منتظر فرصتی بودند تا از خونریزیها سوءاستفاده کنند. همه چیز پیچیدهتر میشد و آریا باید خودش را آماده میکرد برای یک نبرد تمامعیار؛ نبردی که نه فقط بیرون، بلکه درون خودش هم بود.
-
پارت ۳ شب نیویورک هنوز نفسگیر بود، اما فضای کافه پر از گرمایی متفاوت بود؛ گرمایی که برای آریا تازگی داشت. هر لحظه که با لیا میگذراند، دیوارهای سرد و سیمانی ذهنش کمی فرومیریختند. مثل قطعات یک ماشین که شروع به ذوب شدن میکردند. لیا با نگاهی عمیق و پر از رمز و راز، داستانهای خود را آرام آرام برای آریا تعریف میکرد. او زنی بود که از خیابانهای تاریک نیویورک به اینجا آمده بود؛ جنگیده بود، از دردهایش گذر کرده بود، اما هنوز چیزی در چشمانش میدرخشید که آریا هرگز ندیده بود: امید. آریا به حرفهای او گوش میداد، اما بیش از آن، به نفسهای کوتاه و لرزان لیا توجه میکرد. چیزی در او بود که نه فقط گرما، بلکه زندگی واقعی را نشان میداد. لحظهای که لیا دستش را به آرامی روی میز گذاشت و نگاهش مستقیم به چشمهای آریا دوخته شد، حس کرد قلبی درونش شروع به تپیدن کرده؛ هرچند که هیچ قلبی نداشت. اما در دل این آرامش، سایهای تاریک نیز در حال رشد بود. دشمنانی که نمیخواستند این دو را ببینند، طرحهایی میریختند تا عشق تازه شکل گرفته را نابود کنند. آریا که همیشه با منطق و بدون احساس عمل کرده بود، حالا درگیر پیچیدهترین نبرد زندگیش بود؛ نبردی که شاید از مبارزه با هر دشمن مافیایی خطرناکتر بود: نبرد با خودش و احساساتی که نمیتوانست کنترل کند. لیا لبخند زد، اما در چشمانش نگرانی موج میزد. - تو متفاوتی، آریا. اما این تفاوت میتواند تو را نابود کند یا نجات. آریا برای اولین بار از سالها سردی و سکوت، چیزی را شنید که برایش معنی داشت؛ اما نمیدانست باید کدام راه را انتخاب کند.
- دیروز
-
پارت ۲ آریا به سمت کافهای تاریک و مخفی حرکت کرد؛ جایی که سایهها با نور کمرنگ نئون بازی میکردند و موسیقی جاز با صدای نرم و آرام در فضا پخش میشد. اینجا آخرین نقطه امن برای کسانی بود که دنبال فرار از دنیای سرد و خشن بیرون بودند. در گوشهای، زنی نشسته بود. موهایش سیاه و بلند بودند، چشمهایش زنده و براق، و لبخندش به سختی از بین سایهها میدرخشید. نگاه آریا بدون اینکه او را بشناسد به سمت او کشیده شد. هیچکس تا به حال اینقدر متفاوت و واقعی به نظر نمیرسید. لیا بلند شد و به آرامی به سمت او آمد. صدایش نرم بود، ولی پر از قدرت بود: - تو اون کسی هستی که همه ازش حرف میزنن... ولی من یه چیز دیگه میبینم. آریا برای اولین بار در زندگیاش احساس کرد چیزی درونش به لرزه درآمد. چیزی که نمیتوانست توصیف کند. لیا نگاهش را نگه داشت، انگار میخواست چیزی را در قلب سرد او باز کند. سکوتی عمیق بینشان شکل گرفت؛ سکوتی که با هر نفس، گرمتر میشد. در آن لحظه، آریا متوجه شد که دنیا ممکن است فقط خاکستری نباشد. لیا رنگی بود در دنیای سیاه و سفید او. اما این گرما، همان چیزی بود که میتوانست او را نابود کند.
-
WendySix عضو سایت گردید
-
پارت ۱ آریا ایستاده بود وسط خیابان خیس نیویورک. باران میبارید و نورهای نئون مثل ارواح رنگی از لابلای دود و بخار بلند میشدند. هیچچیزی در نگاهش دیده نمیشد، هیچ حسی در حرکتهایش. گویی یک ماشین بیوقفه، بیخطا، بیاحساس بود. ساعت روی مچ دستش خاموش بود، مثل هر چیزی که در وجودش خاموش بود. صدای قدمهایش روی آسفالت خیس، منظم و یکنواخت به گوش میرسید. به ساختمانهای بلند شیشهای نگاه نکرد؛ نیویورک آینده با همه زرق و برقهایش فقط یک زندان سرد برایش بود. مأموریت داشت؛ این تنها چیزی بود که اهمیت داشت. هرگز نپرسیده بود چرا باید این کار را انجام دهد، چرا باید بخواهد یا نخواهد. او فقط اجراکننده بود، رباتی در لباس یک انسان. در دل این شهر پرهیاهو و فساد، میان سایبرنتیک و باندهای مافیایی، آریا به آرامی ولی بیرحمانه پیش میرفت. گوشی کوچکی از جیبش خارج کرد. پیام جدید: «منتظر دستور بعدی باش.» لبخند زد. نه، لبخند نبود. صرفا انحنای کوچکی در لبهای خشک و سردش. او هرگز احساس نمیکرد، اما چیزی آن روز فرق داشت. شاید باران، شاید سر و صدای ماشینها، شاید... نمیدانست. به سمت ساختمان بزرگی که مرکز عملیات مافیا بود حرکت کرد. در ورودی، نگهبانهای سایبری با چشمان نوری نگاهش کردند اما اجازه عبور دادند. اینجا جای او بود؛ جایی که همه چیز برای او معنی پیدا میکرد. در اتاق فرماندهی، صدای خشدار مردی بلند شد: - آریا، مأموریت جدید. باید از یک مهرهسوخته انتقام بگیری. کسی که به ما خیانت کرد و باعث شد خون ریخته شود. چشمان آریا مانند همیشه خالی بودند، اما قلبی که نداشت ناگهان سختتر زد. نمیدانست چرا این جمله او را از حرکت بازداشت. مأموریت آغاز شده بود. و آریا، ماشین بیاحساس، باید عاشق میشد. یا شاید نابود.
- 7 پاسخ
-
- 1
-
-
رز. شروع به دنبال کردن داستان پروژه آریا | رز کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
نام داستان: پروژه آریا نويسنده: رز | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: مافیایی، درام، روانشناختی، عاشقانه خلاصه: در نیویورک آینده، آریا مردی است ساختهشده برای بیاحساسی و اجرای مأموریتهای سرد و بیرحم مافیایی. اما وقتی لیا، زنی پر از زندگی و احساس، وارد دنیای او میشود، مرز بین انسان و ماشین درهم میشکند. با مرگ دلخراش لیا، آریا وارد دنیایی از انتقام، رازهای مخفی و نبردی روانی میشود که هر لحظه او را بیشتر به پرتگاه جنون نزدیک میکند. مقدمه در شهری که نورهای نئون همیشه بیدارند، سایهها قصههایی را میگویند که کسی جرأت شنیدنش را ندارد. مردی میان تاریکیها قدم میزند، در مسیری که پر از رمز و راز است. هر انتخاب او، هر قدمش، درگیر بازی خطرناکیست که پایانش نامعلوم است.
- 7 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور داستان پس از نخل ها | رز کاربر انجمن نودهشتیا
رز. پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
متأسفانه دقیق نمیدونستم کجا باید درخواست بدم اینطوری درخواست دادم که میبینم اشتباه -
درخواست کاور داستان پس از نخل ها | رز کاربر انجمن نودهشتیا
رز. پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی کاور
درخواست کاور دارم- 2 پاسخ
-
- 1
-
-
سلام درخواست ویراستار دارم https://forum.98ia.net/topic/2150-داستان-پس-از-نخل-ها-رز-کاربر-انجمن-نودهشتیا/
- 75 پاسخ
-
- 1
-
-
اتمام داستان کوتاه و درخواست ویراستاری و جلد،کاور