رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت ۲ من دختر رئیس بودم، اما فقط اسمش را داشتم. کسی مرا جدی نمی‌گرفت، نه بخاطر اینکه ضعیف بودم، بلکه چون زیادی آزاد بودم. زیادی سؤال می‌پرسیدم. زیادی چشم در چشم نگاه می‌کردم. زیادی مثل زن‌هایی نبودم که فقط بلد بودند با لبخندشان در پستوهای این خانه‌های بزرگ، سیاست را مدیریت کنند. ساعت نزدیک سه صبح بود. پنجره را باز گذاشته بودم و صدای موتورهایی که در کوچه بالا و پایین می‌رفتند، ذهنم را تکه‌تکه می‌کرد. گاهی فکر می‌کردم شب‌ها، این شهر شکل اصلی‌اش را نشان می‌دهد؛ مثل صورتی که بعد از پاک شدن آرایش، بالاخره راستش را می‌گوید. صدای موبایلم از زیر بالشم درآمد. فقط یک اسم: «ناوان». سریع جواب دادم. ـ زود بیا پایین. فقط تو بیا. به بابات نگو. حرفی نزدم. گوشی را گذاشتم و بلند شدم. وقتی ناوان چیزی را "فقط برای من" می‌خواست، یا بوی خطر می‌داد، یا قرار بود دروغی کشف شود. هر دو حالت برایم مثل خون بود برای شکارچی. با کفش‌های کتانی‌ام بی‌صدا از پله‌ها پایین رفتم. حیاط مثل همیشه ساکت و خفه بود. نگهبان دم در سرش پایین بود. وقتی نگاهم کرد، فقط لبخند زدم. نگاهش از روی چشم‌هایم سر خورد، مثل همیشه، اما چیزی نگفت. ناوان کنار ماشینش ایستاده بود. در رو باز کرد، خودش نشست پشت فرمان، منم کنارش. سکوت کرد تا از کوچه پیچیدیم بیرون، بعد با صدای آرام گفت: ـ یه چیزی هست که بابات نمی‌خواد تو بدونی. ـ بابام همیشه نمی‌خواد من بدونم. لبخند کجی زد. اما ته لبخندش لرز داشت. ـ ولی این‌یکی فرق داره دیار. این‌یکی... یه نفره. کسیه که از همه‌مون بالاتره، ولی هیچ‌کس اسمش رو نمی‌دونه. بهش خیره شدم. نگاهم بین نیمرخش و دنده‌ی سرعت می‌چرخید. ـ یعنی چی؟ یه نفر بالاتر از بابام؟ تو مافیا؟ توهم زدی؟ ـ نه. اون کسیه که رئیس توی بعضی کارهاش ازش دستور می‌گیره. خودم دیدم. یه بار فقط. با چشمای خودم. ـ اسمش؟ ـ نمی‌دونم. کسی نمی‌دونه. ـ پس چرا باور کنم داری راست می‌گی؟ ایستاد کنار یک ساختمان نیمه‌کاره. چراغ خاموش کرد. به پنجرهٔ طبقه دوم اشاره کرد. یکی ایستاده بود آن بالا. فقط سایه‌اش دیده می‌شد. نه صورت، نه صدا، فقط سایه. ـ اونجاست... فقط گاهی دیده می‌شه. یه‌جوری میاد که انگار اصلاً نبوده. یه‌جوری می‌ره که انگار هیچ‌وقت نبوده. ـ اسمش؟ ـ کسی بهش نمی‌گه. فقط یه چیز شنیدم. یکی از بچه‌های قدیمی گفت: «اون سایه‌ست... فقط رئیس می‌دونه کیه.» لبخندم کش‌آمد. ـ خب پس فعلاً نباید کسی بفهمه. خندید. - فعلاً نه. اگه کسی فهمید، اون وقت مقصری. چشمم به رد سیاهی بود که کنار دیوار کشیده می‌شد. انگار کسی سایه‌اش را جا گذاشته باشد. گفتم: «تو هیچ‌وقت نمی‌گی چیکار می‌کنی، نه؟» ـ مگه مهمه بدونی؟ نگاهش خنثی بود. همیشه همین بود. نه صمیمی، نه دشمن. آدم وقتی با اون حرف می‌زد، نمی‌فهمید داره بازجویی می‌شه یا شوخی. ـ بعضی وقتا آره. ـ پس تو زیادی سوال می‌پرسی. داشتم با بند کیفم بازی می‌کردم. گفتم: «من همیشه زیاد سوال می‌پرسم. به خاطر همینه که بابا می‌گه دیر می‌میرم.» اون‌یکی نگهبان برگشت سمتم. ـ نترس، تو نمی‌میری. تو بیشتر می‌کُشی. حرفش خنده‌دار نبود، ولی خندیدم. کسی نفهمید پشت اون خنده، یه چیزی ته گلوم گیر کرده بود. نزدیک نیمه‌شب بود که بالاخره برگشتم عمارت. سکوتی عجیب توی خونه پیچیده بود. چراغ‌ها خاموش، صدای زوزه سگ‌ها از حیاط، و اون حس لعنتیِ "یه چیزی درست نیست". کفش‌هامو درآوردم و بی‌صدا وارد راهرو شدم. صدا از اتاق کار بابا می‌اومد. مکث کردم. فقط یک جمله شنیدم، یک اسم. ـ خودش برگشته. سایه. پشتم تیر کشید. سایه؟! قدمم رو عقب برداشتم. نفس‌هام تند شده بود. بابا همیشه می‌گفت بعضی آدما رو باید فراموش‌شده نگه داشت. ولی این یکی... سایه؟ تا حالا نشنیده بودم کسی رو با این اسم صدا بزنه. نه تو جلسه‌ها، نه تو تهدیدها، نه حتی موقعی که بابا با صدای پایین حرف می‌زد. در اتاق کار بسته شد. صدای قدم‌ها نزدیک شد. برگشتم و رفتم تو اتاق خودم. در رو که بستم، برای اولین بار تو اون شب، ترس اومد سراغم. نه ترس از آدمی که اسمش سایه‌ست. ترس از چیزی که می‌تونست تغییر بده همه اون چیزی رو که فکر می‌کردم می‌شناسم. از پنجره بیرون رو نگاه کردم. یه ماشین مشکی، بدون پلاک، درست روبه‌روی خونه ایستاده بود. چراغاش خاموش، موتورش روشن. برای چند ثانیه، فقط یه تصویر تو ذهنم موند: کسی که تو اون ماشین نشسته، خیلی وقته که سایه بوده. و حالا، انگار قراره از سایه بیرون بیاد...
  3. پارت ۱ بعضی روزها، حتی نفس کشیدن هم شبیه جنگیدن می‌شه. من دیارم. دختر رییس. توی این خونه، همه فکر می‌کنن آزادترین آدمم. چون کسی جرأت نمی‌کنه چیزی بهم بگه. چون پدرم از اوناییه که وقتی حرف می‌زنه، نفس بقیه قطع می‌شه. اما ته همه‌ی این قدرت‌نمایی‌ها، یه چیزی هست که هیچ‌کس نمی‌بینه: قفسی بی‌صدا، با درهای همیشه باز ولی ناپیدا. از بچگی فهمیدم فرق دارم. نه به‌خاطر اینکه دختر رییسم. به‌خاطر اینکه با قوانین این خانواده جور نیستم. زن باید کم‌حرف باشه، آرام، مطیع. ولی من از همون شش‌سالگی با مشت، دندون جلویی پسر عموم رو شکستم چون گفت «دختر نباید داد بزنه.» خونه‌مون یه عمارت قدیمیه وسط یه زمین وسیع، دور تا دورش دیوارای بلند و دوربین. گاهی فکر می‌کنم اینجا بیشتر از اینکه خونه باشه، یه دژ نظامیه. صدای قدم‌های محافظا، تق‌تق شلیک تمرینی، بوی باروت... اینا چیزاییه که توی نُه سال اخیر برام عادی شده. امروز صبح مثل هر روز، پنجره رو باز کردم تا هوای تازه بیاد. نسیم خنکی خورد به صورتم. پایین، ماشینای مشکی با شیشه‌های دودی یکی‌یکی وارد محوطه می‌شدن. یعنی امروز قراره جلسه باشه. این یعنی پدرم از اون روزاست که کسی حق نداره حتی توی چشمش نگاه کنه. لباسمو عوض کردم. شلوار کتان تیره، بلوز یقه‌اسکی مشکی. موهامو بستم، یه جور ساده ولی محکم. آینه رو نگاه کردم. چشمام خسته بودن. نه از بی‌خوابی، از بی‌دلی. راه افتادم سمت اتاق مطالعه پدرم. نه برای حرف زدن، برای اینکه رد بشم از اون راهرو لعنتی که همیشه بو می‌داد به تصمیم‌های خونین. دیوارها پر از عکس‌های قدیمی بود. پدربزرگم، پدرم، آدم‌هایی که یا مرده بودن یا مرده زندگی می‌کردن. یه نسل کامل مافیا، با کت و شلوارهای اتو کشیده و نگاه‌های بی‌رحم. یه لحظه ایستادم. صدای مردونه‌ای از اتاق مطالعه شنیده می‌شد. نه صدای پدرم بود، نه محافظاش. این صدا خش‌دارتر بود، سنگین‌تر. غریبه. نفسمو حبس کردم. چیزی کشید سمتم. یه حس. یه چیزی شبیه خطر، شبیه هیجان. دستم روی دیوار بود، سرد و سخت. قلبم تند می‌زد. این حسو قبلاً تجربه نکرده بودم. به راه ادامه دادم، اما یه چیز معلوم بود... امروز، چیزی قراره تغییر کنه.
  4. نام اثر:اوسایه بود/نوشته رز کاربر انجمن نودهشتیا هشتیا ژانر عاشقانه،مافیایی خلاصه دیار، دختر آزاد و بی‌پروا رئیس مافیاست. در دنیایی پر از خطر، نام مردی شنیده می‌شود که هیچ‌کس چهره‌اش را ندیده: سایه. او مرموز است، خاموش است، و هیچ‌کس جز رئیس نمی‌داند کیست. اما وقتی مسیر دیار و سایه به هم گره می‌خورد، همه‌چیز تغییر می‌کند. دل بستن به سایه، بازی با آتش است... مقدمه: گاهی بعضی آدم‌ها را نمی‌شود دید، فقط می‌شود حس‌شان کرد. مثل سایه‌ای که همیشه هست، اما هیچ‌وقت چهره ندارد... و اگر روزی بهشان دل بدهی، باید بدانی: سایه‌ها دل نمی‌بندند، فقط می‌بلعند.
  5. متأسفانه دقیق نمی‌دونستم کجا باید درخواست بدم اینطوری درخواست دادم که میبینم اشتباه
  6. سلام درخواست ویراستار دارم https://forum.98ia.net/topic/2150-داستان-پس-از-نخل-ها-رز-کاربر-انجمن-نودهشتیا/
  7. امروز
  8. اتمام داستان کوتاه و درخواست ویراستاری و جلد،کاور
  9. پارت ۱۲ صبح روز بعد، روستا در مه غلیظی فرو رفته بود. نخلها نیمه‌خواب، خسته از بار سنگین سال‌ها، سایه‌های درازشان را روی زمین پهن کرده بودند. من و دختر به سمت قبرستان راه افتادیم. جایی که هر سنگ قبر، حکایت از قصه‌های ناگفته داشت. به قبر مهدی رسیدیم. سنگی ساده، بدون نام و نشان، فقط یک تاریخ حک شده بود که تلخی آن هنوز تازه بود. دختر خم شد و دستش را روی خاک سرد گذاشت. گفت: - من نمی‌دانم چطور ادامه بدهم، وقتی همه چیز به نظر می‌رسد تمام می‌شود. گفتم: - ما باید ادامه دهیم، حتی اگر هیچ کس نباشد که باشد. خاطره‌ها، دردها، هر چه داشتیم، تنها چیزی است که می‌ماند. چشمهایش پر از اشک شد و نفسی کشید. من هم دستش را گرفتم و به آسمان خاکستری نگاه کردم. باد دوباره وزید، نخل‌ها را لرزاند و انگار همه آن دردها را با خود برد. و من فهمیدم که هیچ پایانی وجود ندارد، فقط گذر زمان است؛ گذری که همه چیز را می‌بلعد اما یادها را زنده نگه می‌دارد. و اینگونه بود که من، میان آن نخلها، گم شدم. خاطراتی که نه فراموش می‌شوند، نه فراموش می‌کنند.
  10. پارت ۱۱ روزها آرام می‌گذشتند و هوا هنوز بوی باران نداشت، اما سنگینی غم هر لحظه سنگین‌تر می‌شد. کوچه‌های خاکی روستا را قدم می‌زدم، نخل‌ها آرام زیر آسمان خاکستری تکان می‌خوردند، انگار با هر وزش باد صدای خاموش خاطرات را زمزمه می‌کردند. صدای گریه‌ای ناگهانی از میان نخل‌ها بلند شد. سمت صدا رفتم، دختری جوان را دیدم که روی زمین نشسته بود، چادرش روی خاک کشیده شده و صورتش را میان دستانش پنهان کرده بود. با احتیاط نزدیک شدم و پرسیدم: - چی شده؟ چرا اینجا گریه می‌کنی؟. چشم‌هایش پر از اشک بودند اما نگاهش مستقیم به من بود. با صدایی لرزان گفت: - یادم میاد... یادم میاد همه چیز رو... . سکوت کردم، نمی‌دانستم چطور آرامش بدهم کسی را که به نظر می‌رسید با خاطرات دردناک تنهاست. نخل‌ها سایه‌شان را روی زمین می‌انداختند و صدای دوردست یک پرنده شکسته‌شده بود. دختر نفس عمیقی کشید و ادامه داد: - دایی‌ام، مهدی، همیشه می‌گفت ما هنوز زنده‌ایم، حتی وقتی نیستیم. اما من می‌ترسم... می‌ترسم این صداها، این خاطرات، روزی همه را با خودش ببرد. نگاهش پر از ترس و اندوه بود. قلبم گرفت. او فقط یک دختر نبود، او نماینده همه ما بود که هر روز با دردهای ناگفته دست و پنجه نرم می‌کنیم. دستم را آرام روی شانه‌اش گذاشتم. - هیچ‌کس فراموش نمی‌شود. این نخل‌ها، این خاک، همه‌ی ما هنوز زنده‌ایم، حتی وقتی تن‌هایمان دیگر نیست. چشمانش نمناک شدند و لبخندی تلخ زد.گفت - اما گاهی حس می‌کنم همه ما مثل سایه‌هایی هستیم که هیچ‌کس دیگر نمی‌بیندشان. باد برگ‌های خشک نخل را به هم مالید، و من فهمیدم که این درد، درد همه ماست. درد کسانی که رفتند اما هیچ‌گاه از دل‌ها بیرون نرفتند. بلند شدیم و با هم به سمت خانه راه افتادیم؛ هر قدمی که برمی‌داشتیم انگار صدای سکوتی را می‌شکستیم که سال‌ها در این روستا حبس شده بود. آن روز، بیشتر از هر روز دیگری فهمیدم که این قصه‌ها باید گفته شوند، حتی اگر هیچ‌کس حاضر نباشد گوش کند. شب شد. آسمان غرق در سکوت بود و تنها صدای وزش آرام باد در میان شاخه‌های نخل به گوش می‌رسید. چراغ نفتی در خانه روشن بود، اما دلم جای دیگری بود؛ جای آن روزهای دور، آن روزهایی که هنوز صدای خنده و دوستی از کوچه‌ها بلند بود. دفترچه روی میز باز مانده بود، اما من دیگر آن کلمات را نمی‌دیدم، فقط حس می‌کردم. نگاهم به پنجره افتاد، به نخل‌هایی که در تاریکی مثل نگهبانان خاموش ایستاده بودند. چشم‌هایم بسته شد و تصویر خاطرات یکی یکی جلوی ذهنم رژه رفتند؛ چهره‌های خسته و خندان، روزهای نور و باران، و آن غروب‌هایی که هیچ‌گاه دیگر باز نخواهند گشت. از پشت پنجره، صدای پای قدم‌هایی شنیده شد. در باز شد و دختر همان روز وارد شد، بی‌صدا و خاموش. نگاهش به من افتاد و بدون حرفی نشست. گفتنی‌ها در سکوت نهفته بود. آرام کنار هم نشستیم، هر دو درگیر زخم‌های کهنه‌ای که به زمان سپرده نشده بودند. انگار با هم قرار گذاشته بودیم که سکوت بهترین واژه برای این دردهاست.
  11. پارت ۱۰ پیام را که نوشتم، نفس عمیقی کشیدم و دوباره به دفترچه برگشتم. صفحه‌های سفید مقابل چشم‌هایم گسترده بودند، مثل راهی که هنوز پیموده نشده بود. هر خطی که می‌نوشتم، به من نزدیک‌تر می‌شد به آن شب‌های تاریک، به آن انسان‌هایی که رفتند و نامشان را باد با خود برد. می‌دانستم این نوشتن، فقط ثبت خاطرات نبود؛ این نوشتن جنگیدن با فراموشی بود، جنگیدن با خاموش شدن صدای آن‌ها. اما این بار، احساس می‌کردم وزن خاطرات روی دوش من سنگین‌تر شده است. انگار نه تنها من، بلکه خود نخل‌ها هم به سکوتی عمیق‌تر فرو رفته بودند. سایه‌ها در اتاق بیشتر شدند. چراغ را خاموش کردم و در تاریکی نشستم. یاد روزهای دور افتادم؛ روزهایی که صدای خنده‌ها هنوز در میان نخل‌ها پیچیده بود، و حالا فقط زمزمه باد بود و صدای خسته برگ‌ها. با خودم گفتم شاید باید دیگر نوشتن را متوقف کنم، شاید این خاطرات باید برای همیشه در دل خاک دفن شوند. اما وقتی چشم‌هایم به عکس‌های قدیمی افتاد، فهمیدم که نه. این قصه‌ها باید شنیده شوند، حتی اگر تلخ باشند، حتی اگر جانکاه باشند. شب را در سکوت گذراندم و تنها صدای قلم بود که از پس پرده تاریکی به گوش می‌رسید. می‌نوشتم برای کسانی که دیگر نبودند، برای کسانی که نامشان به باد سپرده شده بود. صبح که شد، خورشید روی نخل‌ها تابید و برای لحظه‌ای، گویی که آن‌ها نفس کشیدند؛ نفس کشیدنی که برای من، نوشتن را معنا می‌کرد.
  12. پارت ۹ نمی‌دانم چند بار همان جمله‌ها را نوشتم و پاک کردم. انگار واژه‌ها گریزان بودند؛ نمی‌خواستند زنده شوند، یا شاید من نمی‌خواستم آن‌ها را آزاد کنم. بغضی که در گلوی من گیر کرده بود، هر بار که می‌خواستم نفس بکشم سنگین‌تر می‌شد. قلمم، گاهی خسته از حمل خاطراتی که هیچ‌کس دیگر تحمل شنیدنش را نداشت، آرام می‌شد. هر روز، چند صفحه می‌نوشتم و بعد همان‌ها را دوباره می‌خواندم، گاهی با چشمانی پر از اشک، گاهی با لبخندی تلخ که هیچ‌گاه به لب نمی‌نشست. این نوشتن، شبیه راه رفتن روی لبه تیغ بود؛ لحظه‌ای یک قدم اشتباه، سقوطی به عمق دردهای فراموش‌نشده. بیرون، باد می‌وزید و برگ‌های خشک نخل‌ها را به هم می‌زد. صدای خش‌خش برگ‌ها، با صدای دوردست گلوله‌ها، آمیخته شده بود؛ یادآور روزهایی که حتی هوا هم طعم خون داشت. گاهی فکر می‌کردم شاید تنها کاری که می‌توانم بکنم این است که قصه‌ها را بسازم؛ قصه‌هایی که شاید در آن‌ها امید رنگ دیگری داشته باشد. اما هر بار که به عکس‌ها نگاه می‌کردم، می‌دیدم آن نگاه‌های خسته و چشم‌های خاکستری چقدر واقعیت را به من نزدیک می‌کنند. نمی‌توانستم آن‌ها را فریب دهم. از پنجره به بیرون نگاه کردم، جایی که نخل‌ها آرام زیر آسمان غمگین خم شده بودند. خواستم از این همه سکوت فرار کنم، اما می‌دانستم فرار تنها راه‌حل نیست. باید می‌ماندم، باید می‌نوشتم. صدای گوشی‌ام قطع شد. پیام از کسی بود که مدت‌ها خبری از او نداشتم؛ صدایی از گذشته، صدایی که شاید بتواند کمی از بار دلم را سبک کند. با لرزش دست، جواب دادم: - سلام... من هنوز اینجا هستم. نمی‌دانستم چه جوابی می‌خواهم بشنوم، اما دلم پر بود از سوال‌ها و جواب‌های ناگفته. در این سکوت مطلق، فقط نوشتن بود که با من بود.
  13. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  14. گرگ ها: قسمت چهارم این نویسنده از آن دسته نویسنده های رمانتیک و به اصطلاح فارسی آن احساساتی نیست که اراجیفی راجع‌به آواز بلبل و عطریاس و صدای باران به خورد مردم بدهد. این نویسنده اصولا به ارزش ها و احترامات و اینجور چیزها پایبند است. اشتباه نکنید اینجانب از آن دسته ساکنان عشق گریز زمین نیستم! بالعکس من برای آن حالت مچاله شدن قلب و تپش های نامنظم با گونه های سرخ و دستان لرزان و ذهن های درگیر و پیام های اکلیلی صبح بخیر شب بخیر و قدم زدن های لا به لای برگ های پاییزی با آن ماگ چای معروف (البته نظر شخصی من این است که برای افزایش بار رمانتیک فضا، قهوه‌ای که شیرینی عشق پاکتان تلخی‌اش را بزداید، انتخاب بهتری است) و اشعار حافظ (با شناختی که از شما دارم حافظ برای‌تان انتخاب کمتر چشم دربیاوری است و شاملو میتواند عکس ها و استوری هایتان را عاشقانه‌تر کند) احترام شدیدی قائلم! البته که صرفا فضای عاشقانه دو نفره برای شما اهمیت دارد و اصلا به پست و استوری و پروفایل و این چیزهای خانه خراب کن فکر نمی‌کنید!!! و من هم مدیون شما باشم اگر لحظه‌ای، ثانیه‌ای، دمی فکر کنم که آن عکس های دونفره با قهوه و شاملو و باران و خیابانی پر از درخت کاج و آواز پرندگان و شب و کوچه بن بست و پنجره هاای دودی و... به به صفا باشد؛ ربطی به استوری های بعدش و پست هایی با کپشن نفسم می‌گیرد در هوایی که نفس های تو نیست داشته باشد!! پناه بر GOD، بلا به دور باشد، اسپند دود کنید، صدقه بیاندازید، خروس سیاه قربانی کنید تا چشم هرچه حسود و بخیل و دشمن و بدخواه و دعانویس است کور شود که نمی‌توانند احساسات عمیق و صادقانه شما کفر چاهی های جلد خانه عشق را ببیند. یقینا مسخره می‌کنم! یعنی قیمت شما چهار تا عکس دونفره و چند شات اسپرسو و چند شاخه گل و چند خط حرف عاشقانه حفظی است؟! حالا اگر پپرونی و چند سیخ کباب لقمه با کره اضافه و مخلفات و پشت بندش یک ظرف بزرگ معجون پر از موز و‌ گردو بود و آخر شبش هم دل و خوش گوشت می‌‌زدید بر بدن، یک چیزی! البته که شما معیار های دیگری دارید مثلا ماشین طرف را می‌بینید و حساب کتاب می‌کنید بهتر است اول هایش با چند شاخه گل اصطلاحا خر بشوید، یا نه برجستگی های بدن طرف را می‌بینید و جای برادری... بماند! قصدم اصلا قضاوت کردن شما نیست، بالعکس آمده‌ام حق بدهم به شما و هرآنچه باعث شده در مسیری قرار بگیرید که هیچ‌گاه قرار نیست روحتان را ارضا کند، مقصر بدانم! پول خوب است، آن برجستگی ها هم جذاب است، هیچ کدام بد نیستند! نیت است که بد است، حقیر است، پست است! خودتان را در تاریکی و سیاهی‌ا‌ی که یقینا پشیمانتان می‌کند غرق می‌کنید، روزی به خودتان می‌آیید و می‌بینید در نقطه‌ای ایستاده‌اید که بسیار بسیار پایین از تر از شأن گرگ عزیزی مثل شماست. به عقب، به گذشته نگاه می‌کنید و پشیمانی از چشمانتان چکه می‌کند و سرازیر می‌شود و هق هق ناشی از اشک تمساح‌تان گوش فلک را کر می‌کند! از خودتان می‌پرسید، واقعا ارزشش را داشت؟! و در جواب خاک رس به سر می‌ریزید. این چیزی است که اتفاق می‌افتد و شما فکر می‌کنید در حال زندگی کردن کافی‌است و در جواب نوشته هایم می‌گویید همه همین کارارو می‌کنن! این روزا دیگه عادیه! روشن فکر باش! ولی من می‌دانم فقط احمق هایی که فکر نمی‌کنند، فکر می‌کنند که آنچه اکثریت این به اصطلاح مردم انجام می‌دهند درست است، پس انجام می‌دهند! واقعا ارزشش را دارد؟! و در پایان به رسم همیشه این نویسنده تنها افکار و نظراتش را به طرز ناشیانه‌ای بازگو می‌کند!
  15. درخواست کاور رمانم را دارم🙏🙏
  16. پارت سی و پنجم بعدش کلاه لباسمو گذاشتم رو سرم تا از سوالاشون و دیدشون مخفی بشم اما حرفاشونو می‌شنیدم... صدرا بلند شد و گفت: ـ یا خدا!!! غیب شد...بچها کجا رفت؟؟؟ المیرا گفت: ـ دیدین چی گفت؟ گفت کارما بود... دیدین حال زنعمو بنفشه رو؟ یکی دیگشون گفت: ـ آخیش چقدر دلم خنک شد! چقدر به همه ما تهمت زده بود و باعث شد خواستگاری که خیلی دوسم داشت و فراری بده... حقشه‌...دم کارما گرم! یکی دیگشون گفت: ـ الان محمد آقا پسراشو تو این وضعیت ببینه، چجوری میخواد سرشو بین مردم بلند کنه؟! همشون یجورایی با دیدن حال بنفشه خانوم، دلشون خنک شده بود...چرا آدما باید یکاری کنن تا دیگران با دیدن حال بدشون، حالشون خوب بشه؟! نمی‌دونستم و جواب این سوال و هیچوقت نتونستم پیدا کنم! اما در هر صورت من یکی از قانون های این دنیا بودم و در هر صورت به التماس آدما کاری نداشتم و نهایتا هر کس تاوان کار خوب و بدشو پس میداد. رفتم سمت موتور سامان و با دیدن من گفت: ـ رییس بریم؟ خندیدم و گفتم: ـ خوشمزه بود؟ خندید و گفت: ـ بازم فهمیدی!! خندیدم و گفتم: ـ اونجوری که تو داشتی ساندویچ میلومبوندی، هر کس جای من بود، می‌فهمید! سرشو انداخت پایین و گفت: ـ شرمنده واقعا خیلی گشنم بود! گفتم: ـ اشکال نداره، منم ببر همونجا ...خیلی گشنمه! گفت: ـ باشه بریم، همین روبروعه... اون پیرمرده تو اون دکه کوچولو.. گفتم: ـ بریم...
  17. پارت سی و چهارم یکی از پسرا گوشا و چشاشو دست زد و گفت: ـ بچها ایشون واقعیه؟ رماله یا فالگیر؟؟ چجوری اینارو می‌دونه.. کفشامو براش پرت کردم و گفتم: ـ بار آخرت باشه منو با اونا مقایسه می‌کنیا! صدرا گفت: ـ نه مثل اینکه واقعیه! رو بهش گفتم: ـ جای این حرفا، گوشیتون و دربیارین و ویدیویی که براتون فرستاده شده رو ببینین! هم پسرای بنفشه خانوم و هم خود بنفشه خانوم! گوشی هاشونو درآوردن و مشغول دیدن شدن...بلند شدم و گفتم: ـ این حال بنفشه خانوم، آه همه‌ی شماست که به روزی منو صدا زدین... رفتم کفشمو پوشیدم که المیرا گفت: ـ خانوم یه لحظه؟ با لبخند برگشتم سمتش و گفتم: ـ جانم؟ گفت: ـ شما کی هستین؟ جمعشون هم پشت سر منتظر بودن تا ببینم من کیم؟! با لبخند به همشون نگاه کردم و گفتم: ـ کارما! المیرا گفت: ـ یعنی شما مثل خدا همیشه صدای منو میشنوین؟ با لبخند گفتم: ـ خدا رو نباید با کسی مقایسه کنی المیرا اما شما همتون جزو بنده های خوب خدایین و خواست که من بهتون حال بدم تا بلکه یکم از درد دلتون کم بشه! اینو یادتون نره که دنیا مثل دومینوعه، هر کاری کنین، چه خوب چه بد یه روز بهتون از طریق من برمی‌گرده...
  18. پارت سی و سوم یکیشون با دیدن من با لبخند گفت: ـ بفرمایید خانوم چیزی می‌خواستین؟ گفتم: ـ میتونم بشینم؟ پسره کنارم گفت: ـ بله بفرمایید! کفشامو درآوردم و رفتم تو جمعشون نشستم! همشون تو سکوت زل زده بودم بهم تا اینکه یکیشون بهم یه سینی چیپس تعارف کرد و گفت: ـ بفرمایید چندتا دونه برداشتم و گفتم: ـ همیشه همینجور مهربونم بمون صدرا... یهو لبخند تو صورتش خشک شد و با تته پته گفت: ـ ش...شما منو از کجا میشناسین؟ همین‌طور که چیپس و می‌خوردم به همشون نگاه کردم و گفتم: ـ میشناسمتون دیگه! یکی از دخترایی که کنارم نشسته بود گفت: ـ اصلا قیافتون آشنا نیست! خندیدم و گفتم: ـ نترسید بابا...لولوخرخره که نیستم! همشون با ترس سعی کردن یکم لبخند بزنند...گفتم: ـ یادتونه چند سال پیش همه از دست بنفشه خانوم گله کردین پیش خدا و ازش خواستین تا کارما جوابشو بده؟ سکوت کرده بودن...خیلی عادی یه چیپس دیگه خوردم و رو کردم به کوچیکترین دختر اون جمع و گفتم: ـ خصوصا تو المیرا...یادته اون شب زیر پتو بابت اینکه بنفشه خانوم باعث شد آبروت پیش پدر و مادرت بره، چقدر گریه کردی؟! قیافه های همشون دیدنی بود! از تعجب قفل کرده بودن!! ترجیح دادم بیشتر از این نترسونمشون...گفتم: ـ شما ها خیلی خوش شانسین! اصولا کارما جواب هر آدمیو میده اما این فرصت به هر کسی داده نمیشه تا ببینن سر اون کسی که دلشون و شکونده، چه بلایی اومده! ولی شما قراره ببینین
  19. پارت سی و دوم رفتم سوار موتور شدم و گفتم: ـ بیا سوار شو، باید بریم یجای دیگه! به ساعتش نگاه کرد و گفت: ـ رییس چقدر کارت طولانیه! از گشنگی مُردیم! گفتم: ـ خیلی خب! بذار کارم تموم بشه، میریم یجا غذا می‌خوریم... با لبخند اومد سمت موتور و روشنش کرد و گفت: ـ ولی رییس قبول کن منو خیلی دوست داری! صحبت از قلب من میشه از ترست، یهو میزنی به سیم آخر... نمی‌خواستم پررو بشه ولی نمی‌دونم بخاطر جلد آدم بودنم بود یا چیزه دیگه اما خیلی شخصیتشو دوست داشتم و به دلم می‌نشست و واقعا نمی‌خواستم تا زمانی که کنار منه، بلایی سرش بیاد. دوباره گفت: ـ دیدی گفتم؟ بحث زندگی من میشه میزنی تو خط سکوت و چیزی نمیگی... نمی‌خواستم پررو بشه و زدم پس گردنش و گفتم: ـ به جلوت نگاه کن و اینقدر چرت و پرت نگو سامان! خندید و گفت: ـ عصبانیتت هم جذابه! چشم، هر چی شما بگی! گفتم: ـ این خیابونو بپیچ به چپ! یکم جلوتر، نزدیک به پارک بهش گفتم که نگهداره! بعد اینکه وایستاد بهش گفتم: ـ همین‌جا منتظرم باش! دستشو گذاشت رو قفسه سینش و گفت: ـ چشم لیدیه زیبا! زیر لب خندیدم و همون‌طور که می‌رفتم سمت پارک، گفتم: ـ راستی بار آخرت باشه که عطر منو میزنی! یهو سرشو برد سمت آسمونو گفت: ـ خدایا این چه دختریه که برام فرستادی! یه کوچولو خطا نمی‌تونم بکنم، اینقدرم حس بویاییش قویه که با یک پیس کوچولو فهمید که از عطرش استفاده کردم! خندیدم و گفتم: ـ باید خداتم شکر کنی! بلند فریاد زد و گفت: ـ اونکه صد البته! چاکر شما هم هستیم کارما خانوم! چشمکی بهش زدم و رفتم سراغ تو پارک... چهارتا دختر و پسرایی که بنفشه خانوم چند سال پیش بهشون تهمت ناروا زده بود و اونا شکایت دلشون و پیش خدا برده بودند، اومده بودن تو پارک پیکنیک...رفتم کنار حصیرشون وایستادم و به جمعشون نگاه کردم، توی دنیای خودشون بودن و مشغول اسم و فامیل بازی کردن بودن.
  20. پارت سی و یکم اشکاشو با گوشه چادر نمازش پاک کرد و ادامه دادم: ـ تو که دم از خدا و مسلمونی میزنی نمی‌دونستی مگه خدا از حق خودش می‌گذره ولی از حق بنده خودش نمیگذره؟ تحت هیچ شرایطی از حق اشک بنده‌هایی که با ناچاری صداش زدن، نمی‌گذره! با صدای بلند که گریه هم قاطیش بود گفت: ـ آخه من الان چجوری با این ویدیو ها بین مردم برم؟؟ تو کی هستی دختر؟ رفتم نزدیکش و زل زدم تو چشماش...یه قدم رفت عقب و گفتم: ـ من جزای دل شکسته اون آدمام...اسمم کارمائه. با تعجب نگام کرد و نشست لبه حوض و سرشو گرفت مابین دستاش. داشتم می‌رفتم سمت در خونشون که گفت: ـ حتی اگه برم از تک تکشون عذرخواهی کنم... پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ فایده‌ایی نداره، این جزو قانون دنیاست بنفشه خانوم! تا مزه اون دلشکستگی که به همه دادی و خودت نچشی، از اینجا نمیری! باید تجربه کنی! بعدش بدون اینکه گوش بدم در خونه رو بستم و اومدم بیرون! سامان تکیه داده بود به موتور و داشت سیگار می‌کشید و به صفحه گوشیش زل زده بود. پرونده‌ی این خانوم هم از جیبم درآوردم و کنارش به نشونه‌ی تموم شده علامت زدم. رفتم سمت موتور که تا سامان منو دید، گوشیشو گذاشت تو جیبش و گفت: ـ اِ رییس اومدی؟! سیگار و از رو لبش کشیدم و انداختم زیر پام و با عصبانیت گفتم: ـ تو قلبت مریضه و بعد اینجا وایمیستی سیگار میکشی؟ نگام کرد و گفت: ـ رییس باور کن این اولی... پریدم وسط حرفش و با عصبانیت بیشتر گفتم: ـ به من دروغ نگو سامان! سرشو انداخت پایین و گفت: ـ ببخشید، یادم رفت شما پشت سرتونم چشم دارین! دیگه نمی‌کشم.
  21. پارت سی‌ام بی هیچ مقدمه‌ایی همینجور که دستم و داخل آب حوض سُر میدادم گفتم: ـ بنفشه خانوم می‌دونی هرچقدرم که نماز بخونی و دعا کنی ولی وقتی دل بشکنی اونجوری که باید عباداتت پذیرفته نمیشه؟ یکم مکث کرد و گفت: ـ دخترم تو کی هستی؟ نمیتونم صورتت و ببینم، دختر مولود خانومی؟ بلند شدم از جام و رفتم نزدیک ایوون و از داخل جیبم یه تبلت درآوردم و دادم دستش و گفتم: ـ نگاه کن! بعد یک دقیقه زل زدن به تبلت با ترس گفت: ـ اینا...اینارو از کجا گرفتی؟ ما اینجا آبرو داریم دختر...بگیر حذفش کن! پوزخندی زدم و گفتم: ـ متاسفانه دست من نیست بنفشه خانوم! اون زمان که دل تک تک بچه‌ای فامیلتون و شکستین و بهشون تهمت زدین، هزار جور انگ به بچهای مردم چسبوندین، باید فکر اینجا رو می‌کردین! فکر کردین چون نمازتون سر وقته و مدام ذکر میگین قرار نیست جواب پس بدین؟ پا برهنه دوید و با گریه اومد پایین و دست به دامنم شد و گفت: ـ خواهش میکنم این ویدیوها رو پاک کن، ما اینجا آبرو داریم، قول میدم جبران کنم! دیگه پشت سر کسی حرف نمی‌زنم! لطفاً دخترم. نشستم کنارش و گفتم: ـ ولی خیلیا با دل شکستشون از خدا خواستن تا از طریق کارما جوابشو پس بدی و الان کاری نمیشه کرد! هق هق می‌کرد و می‌گفت: ـ قسمت میدم، تو رو به ابوالفضل... پدرشون اگه بفهمه سکته می‌کنه! گفتم: ـ این ویدیو رو قراره خیلیا ببینن بنفشه خانوم و قانون دنیا همینه، وقتی دل آدما رو به ناحق با زبونت شکوندی باید جواب پس بدی و الان نمیشه کاری کرد!
  22. دیروز
  23. کم کم نمای کامپوزیتی ساختمان به چشم می‌خورد هر چه جلو تر می‌رفتند، باغ جزئیات بیشتری به خود میدید. از دور پارکینگی که چهار ماشین در آن بود به چشم می‌خورد ماشین ها کم و بیش خارجی بودند که محنا حتی اسمشان هم نمی‌دانست، به حالت مورب پارک کرده بودند، کمی آن‌طرف تر رو به روی ساختمان یک فضای سبز پهناوری به چشم می‌خورد که فضایی برای نشتن بود، کنار فضای سبز یک منطقه سیمانی بود که آلاچیقی وسط آن بود. کنار آلاچیق به فاصله پنچ شش متر مربع یک طاقچه‌ای قرمز رنگی نمایان بود، که یک سمت آن شیر آبی به چشم می‌خورد. رو به روی آلاچیق، یک تاب دو نفره‌ ای به چشم می‌خورد. با ایستادن ماشین محنا چشم از اطراف برگرداند. فورا راننده پیاده شد. در را برایش باز کرد. محنا پیاده شد، کیفش را روی دوشش قرار داد و زیر لب تشکری کرد. راننده در ماشین را بست و گفت: - دنبالم بیاین‌ که مادرم‌ منتظرتونه. به سمت ساختمانی که نمای زیبایی جلوه داده بود و ترکیب نمایش از رنگ مشکی و قرمز خودنمایی می‌کرد. از پله های سنگی بالا رفتند تا به ورودی درب ساختمان بزرگ رسیدند، دهانش از حیرت و زیبایی این ساختمان باز مانده بود. کیفش را محکم گرفت. نتوانست جلوی زبانش را بگیرد. - شگفت انگیزه. راننده نگاهی به او که کنارش هم‌قدم شده بود کرد و چیزی نگفت. ساختمان یک در ورودی داشت که زنی جوانی رو به روی در منتظر بود. زن لباس‌های شیکی به تن داشت. یک تونیک قرمز که تقریبا زانوهایش را پوشانده بود. یک کفش پاشنه بلند قرمز هم به پا داشت. - خوش اومدی عزیزم. لب‌هایش به آرامی با زبانش تر کرد و زیر لب تشکری کرد و جلوتر از پسر به داخل رفت. زن نگاهی به پسرش انداخت و با جدیت گفت: - لطفا داخل نیا. پسر سری تکان داد و با سرعت از پله ها پایین رفت. - پسرم میلاد بود. محنا که نمی‌دانست چه بگوید، سری تکان داد و همراه زن پایش را به داخل گذاشت. داخل خانه شبیه به قصر بود. وسط سالن یک پله سنگی، تقریبا زیر آن پله یک سالن بزرگ و چیدمان سلطنتی بود. هر دو وارد خانه شدند و به سمت مبل‌های سلطنتی رفتند و روی یکی از مبل‌ها نشستند. محنا درست رو به روی او بود. دستش را محکم مشت کرده بود. استرس داشت. زن ذره متوجه استرسش‌ نبود، با لبخند گفت: - خب از خودت بگو برام. چرا باید از خودش برای او بگوید، مگر اصغر به او نگفته بود او برای لباس امشبش آمده بود تا قرض بگیرد. متعجب بود از رفتار زن، شاید هم‌ او اشتباه آمده بود. - ببخشید؟! زن خنده آرامی کرد و پایش را روی هم انداخت. - عزیزم من نیلوفرم، تا جایی که میدونم آقای نجاتی دایی همسر بنده هستند‌. محنا از اولش اصغر نپرسیده بود که نجاتی چه کسی است؟ و چرا باید از طرف او باید به دیدنش نیلوفر برود؟! عزمش را به کار برد سعی کرد کمی همرنگ این جماعت بشود. - بله درسته، نمی‌دونستم. زنی به همراه سینی که حاوی دو فنجان و فلاسکی بود، به طرفشان آمد. سینی را روی میز گذاشت. و رو به نیلوفر گفت: - امری با من ندارین خانم؟ نیلوفر لبخندی مهربانانه زد و گفت: - نه عزیزم می‌تونی به کارت برسی. سپس رویش را به طرف محنا برگرداند. موهای‌ شرابی‌اش را پشت گوشش فرستاد و ادامه داد: - دخترم اسمت رو بگو؟! محنا با دستپاچگی، لبخندی زد نمی‌دانست در این شرایط چه حرفی بزند چه رفتاری از خودش نشان دهد.‌ - محنا. نیلوفر لبخندی به رویش زد و گفت: - اسمت خیلی قشنگه! دست برد فلاسک استیلی که درون سینی نقره بود را برداشت و محتویات شیری رنگی را درون فنجان‌ها ریخت. که بخاری از آن بیرون می‌آمد، ادامه داد: - اسمت به چهره‌ات میاد. تشکری کرد و که دوباره نيلوفر شروع به حرف زدن کرد. -خب محنا جون، چند سالته؟! دستش را به سمت‌ شال مشکی که روی سرش بود برد و آن را کمی جلوتر کشید و نگاهش را به سمت‌ لیوان ها داد. با کمی اعتماد به نفس گفت: - دو ماه قبل بیست و دو سالم شد. از زیر میز شکلات خوری را بیرون می‌کشد و در آن را باز می‌کند. -تا به حال ازدواج کردی؟ نامزد؟ دستان محنا با شندین این سوال مشت می‌شوند و ناخودآگاه اخمی میان ابروانش قرار می‌گیرد و با تندی لب به سخن می‌گشاید. - نه؛ ولی امشب خواستگاریمه! با دست اشاره‌ای به فنجانی که رو به رویش بود می‌کند. - بفرمایید تا سرد نشده میل کنید. لحنش مثل قبل گرم نبود، شاید نباید این حرف را به زبان می‌آورد. نیلوفر که دید دخترک چیزی نمی‌گوید، لبخندی زد و گفت: - قصدم نبود که ناراحتت کنم، به هر حال در جریان خواستگاری امشب هستم. فقط احساس می‌کنم شما زیاد برای آقای نجاتی جوان هستی. فنجانش را بر می‌دارد و جرعه‌ای از آن می‌نوشد تا عصبانیتش را کنترل کند، محتویات فنجان گرم و شیرین بود. مزه خاصی می‌داد، آن لحظه نوشیدنی موردعلاقه‌اش شد.کم کم نمای کامپوزیتی ساختمان به چشم می‌خورد هر چه جلو تر می‌رفتند، باغ جزئیات بیشتری به خود میدید. از دور پارکینگی که چهار ماشین در آن بود به چشم می‌خورد ماشین ها کم و بیش خارجی بودند که محنا حتی اسمشان هم نمی‌دانست، به حالت مورب پارک کرده بودند، کمی آن‌طرف تر رو به روی ساختمان یک فضای سبز پهناوری به چشم می‌خورد که فضایی برای نشتن بود، کنار فضای سبز یک منطقه سیمانی بود که آلاچیقی وسط آن بود. کنار آلاچیق به فاصله پنچ شش متر مربع یک طاقچه‌ای قرمز رنگی نمایان بود، که یک سمت آن شیر آبی به چشم می‌خورد. رو به روی آلاچیق، یک تاب دو نفره‌ ای به چشم می‌خورد. با ایستادن ماشین محنا چشم از اطراف برگرداند. فورا راننده پیاده شد. در را برایش باز کرد. محنا پیاده شد، کیفش را روی دوشش قرار داد و زیر لب تشکری کرد. راننده در ماشین را بست و گفت: - دنبالم بیاین‌ که مادرم‌ منتظرتونه. به سمت ساختمانی که نمای زیبایی جلوه داده بود و ترکیب نمایش از رنگ مشکی و قرمز خودنمایی می‌کرد. از پله های سنگی بالا رفتند تا به ورودی درب ساختمان بزرگ رسیدند، دهانش از حیرت و زیبایی این ساختمان باز مانده بود. کیفش را محکم گرفت. نتوانست جلوی زبانش را بگیرد. - شگفت انگیزه. راننده نگاهی به او که کنارش هم‌قدم شده بود کرد و چیزی نگفت. ساختمان یک در ورودی داشت که زنی جوانی رو به روی در منتظر بود. زن لباس‌های شیکی به تن داشت. یک تونیک قرمز که تقریبا زانوهایش را پوشانده بود. یک کفش پاشنه بلند قرمز هم به پا داشت. - خوش اومدی عزیزم. لب‌هایش به آرامی با زبانش تر کرد و زیر لب تشکری کرد و جلوتر از پسر به داخل رفت. زن نگاهی به پسرش انداخت و با جدیت گفت: - لطفا داخل نیا. پسر سری تکان داد و با سرعت از پله ها پایین رفت. - پسرم میلاد بود. محنا که نمی‌دانست چه بگوید، سری تکان داد و همراه زن پایش را به داخل گذاشت. داخل خانه شبیه به قصر بود. وسط سالن یک پله سنگی، تقریبا زیر آن پله یک سالن بزرگ و چیدمان سلطنتی بود. هر دو وارد خانه شدند و به سمت مبل‌های سلطنتی رفتند و روی یکی از مبل‌ها نشستند. محنا درست رو به روی او بود. دستش را محکم مشت کرده بود. استرس داشت. زن ذره متوجه استرسش‌ نبود، با لبخند گفت: - خب از خودت بگو برام. چرا باید از خودش برای او بگوید، مگر اصغر به او نگفته بود او برای لباس امشبش آمده بود تا قرض بگیرد. متعجب بود از رفتار زن، شاید هم‌ او اشتباه آمده بود. - ببخشید؟! زن خنده آرامی کرد و پایش را روی هم انداخت. - عزیزم من نیلوفرم، تا جایی که میدونم آقای نجاتی دایی همسر بنده هستند‌. محنا از اولش اصغر نپرسیده بود که نجاتی چه کسی است؟ و چرا باید از طرف او باید به دیدنش نیلوفر برود؟! عزمش را به کار برد سعی کرد کمی همرنگ این جماعت بشود. - بله درسته، نمی‌دونستم. زنی به همراه سینی که حاوی دو فنجان و فلاسکی بود، به طرفشان آمد. سینی را روی میز گذاشت. و رو به نیلوفر گفت: - امری با من ندارین خانم؟ نیلوفر لبخندی مهربانانه زد و گفت: - نه عزیزم می‌تونی به کارت برسی. سپس رویش را به طرف محنا برگرداند. موهای‌ شرابی‌اش را پشت گوشش فرستاد و ادامه داد: - دخترم اسمت رو بگو؟! محنا با دستپاچگی، لبخندی زد نمی‌دانست در این شرایط چه حرفی بزند چه رفتاری از خودش نشان دهد.‌ - محنا. نیلوفر لبخندی به رویش زد و گفت: - اسمت خیلی قشنگه! دست برد فلاسک استیلی که درون سینی نقره بود را برداشت و محتویات شیری رنگی را درون فنجان‌ها ریخت. که بخاری از آن بیرون می‌آمد، ادامه داد: - اسمت به چهره‌ات میاد. تشکری کرد و که دوباره نيلوفر شروع به حرف زدن کرد. -خب محنا جون، چند سالته؟! دستش را به سمت‌ شال مشکی که روی سرش بود برد و آن را کمی جلوتر کشید و نگاهش را به سمت‌ لیوان ها داد. با کمی اعتماد به نفس گفت: - دو ماه قبل بیست و دو سالم شد. از زیر میز شکلات خوری را بیرون می‌کشد و در آن را باز می‌کند. -تا به حال ازدواج کردی؟ نامزد؟ دستان محنا با شندین این سوال مشت می‌شوند و ناخودآگاه اخمی میان ابروانش قرار می‌گیرد و با تندی لب به سخن می‌گشاید. - نه؛ ولی امشب خواستگاریمه! با دست اشاره‌ای به فنجانی که رو به رویش بود می‌کند. - بفرمایید تا سرد نشده میل کنید. لحنش مثل قبل گرم نبود، شاید نباید این حرف را به زبان می‌آورد. نیلوفر که دید دخترک چیزی نمی‌گوید، لبخندی زد و گفت: - قصدم نبود که ناراحتت کنم، به هر حال در جریان خواستگاری امشب هستم. فقط احساس می‌کنم شما زیاد برای آقای نجاتی جوان هستی. فنجانش را بر می‌دارد و جرعه‌ای از آن می‌نوشد تا عصبانیتش را کنترل کند، محتویات فنجان گرم و شیرین بود. مزه خاصی می‌داد، آن لحظه نوشیدنی موردعلاقه‌اش شد.
  24. فردای آن روز اصغر علیرغم میلش به شرط محنا عمل کرد رفت کلانتری تا رضایت دهد که نصرت بیرون بیاید، پس از امضا کردن فرم‌هایی که سرباز جلویش گذاشته بود. از کلانتری خارج،‌ در حالی به زمین چشم دوخته بود و به سمت ایستگاه شهر رفته بود که با اولین اتوبوس شهری به سر کارش برگردد که با برخورد جسمی و سرش را بلند کرد دختری با چشمانی عجیب دید، درخشش چشمانش عجیب بود، حاله نحسی در چشمانش داشت. - ببخشید من سرم تو گوشی بود. اصغر سری تکان داد و از کنار دختر گذشت، چیزی درون ذهنش میگفت این دختر عادی نیست و بسیار خطرناک است؛ اما به او ارتباطی نداشت. هر چند که نمی‌دانست در روز های آینده این دختر تمام نقشه‌هایش را خراب می‌کند. **** رو به روی خانه ویلایی قرار گرفته بود، باورش برایش سخت بود که از این خانه‌ها هم‌ در ایران وجود دارد. خانه سر تا سر در بزرگ قرمز رنگ با گل‌های مشکی تو خالی که از درونش حیاط خانه پیدا بود، قرار داشت. کنارش در کوچک ورودی قرار داشت که از همان در بود باغ بزرگی بود. که از آن جا ساختمان معلوم نبود. یک جاده‌ای بود که پیچ داشت، دو طرف آن درختان بلند زیبایی احاطه کرده بود انگار که تونلی درست کرده بودند و فضای آن را تاریک تر می‌کرد. زنگ در خانه را زد. فورا نگهبانی جلوی در ظاهر شد، جوانی خوش بر رو بود شاید اواخر دهه سی ساله زندگی‌اش بود. لباسی که بر تن داشت، آبی کمی رنگی بود انگار لباس کارش بود. روی جیب لباسش یه کادر مشکی رنگ وجود داشت که نام، "ایمان ملک زاده" خودنمایی می‌کرد، چیزی که توجه محنا را به خودش جلب کرد بی‌سیمی بود که روی شانه نگهبان وصل بود. نگهبان گفت: - سلام، بفرمایید؟ کلمات را دقیقا عین چیزی که قبل از آمدنش اصغر به او گفته بود و در تاکسی آن را بار‌ها و بار‌ها مرور کرده بود، تکرار کرد. - سلام،‌ من از طرف آقای نجاتی اومدم. وقت قبلی با خانوم نیازی داشتم. نگهبان بلافاصله در را باز کرد، نگاهش را به سمت‌ محنا داد و بی‌سیمش را روشن کرد. - یه مهمون اومده با خانم نیازی کار داره. با خش خش بی‌سیم‌ صدایی زخمت و مردانه‌ای از درونش گفت: - تایید شد، الان ماشین می‌فرستم. نگهبان از جلوی در کنار رفت تا محنا کامل وارد خانه شود. کنار در ورودی یک اتاق دوازده متری وجود داشت و بالای آن نوشته بود"نگهبانی".اتاق یک پنجره که پرده‌های آن کشیده بود. به جز این اتاق ساختمانی دیگر با چشم قابل مشاهده نبود. عجیب بود این درختان در اوج زمستان هنوز سبز بودند. هر چه بود درخت کاج یا سرو نبودند؛ زیرا برگ پهن‌تری به نسبت داشتند. درختان حتی ثمر داده بودند، چیزی بنفش رنگ. تصمیم گرفت تا آمدن ماشین، از نگهبان بپرسد. - این درخت چیه؟ - درخت یاس هلندی، تو بهار شکوفه هاش سفیده ولی اوایل زمستون میوه میده. با دست به چیزهای بنفشی که از درخت آویزان بود، اشاره کرد و گفت: - اینا میوه‌هاشه. زیبا و باورنکردنی بود، البته برای محنا این‌طور بود. چون از نزدیک این‌چیزها را ندیده بود. طولی نکشید که ماشین دویست و شش مشکی رنگی از میان جاده پدیدار شد. جلوی پایش ایستاد. نگهبان برایش در عقب را باز کرد، محنا کوله کهنه خاکستری رنگی که روی دوشش بود را از روی شانه هایش برداشت تا راحت‌تر درون ماشین بنشید. سوار ماشین که شد، نگهبان در را برایش بست. - سلام زیبا. نگاهش به مردی که راننده بود جلب شد، پسری جوان‌تر از نگهبان شاید در اواخر دهه بیست زندگی‌اش بود. محنا لبخند خجالتی کشید و زیر لب گفت "سلامی" بر زبان آورد. مرد لبخندی زد به آرامی ماشین را به حرکت آورد. با حرکت دستش فرمان ماشین را چرخاند‌. ماشین دوری بر محوطه جلوی در زد و وارد جاده شد. -ببخشید که معطل شدین.سردتونه؟ او را دیده بود که حتی دست‌هایش را نامحسوس بهم می‌کشد. اما دروغ گفت: - نه، سردم نیست. خوبم‌. لباس محنا برای این زمستان مناسب نبود خودش هم‌می‌دانست شاید برای پاییز بهترین لباس باشد اما برای زمستان چندان مناسب نبود، یک پالتو سفید با پارچه کشمیر به تن داشت شاید این تنها مانتو خوبی در کمدش به چشم می‌خورد. گرچه پالتویش برای هوای تقریبا خنک جواب می‌داد، اما این هوا به شدت سرد‌تر از آن بود که لباسش گرمش کند. راننده از داخل آینه نگاهی به او انداخت. می‌دانست او سردش است، بخاری را زیادتر کرد. - خوب نیست وقتی سردته بگی سردم نیست. لبخند خجالتی زد. - نمی‌خواستم باعث زحمتتون بشم. هر چند خودش می‌دانست حرفش دروغ است و عادت کرده بود به ناراحت بودن موقعیتش. از میان درختان یاس هندی گذشتن کم کم جاده روشن تر می‌شد جای درختان یاس هلندی درختان برهنه به چشم می‌خورد. سر تا سر جاده درخت بود.فردای آن روز اصغر علیرغم میلش به شرط محنا عمل کرد رفت کلانتری تا رضایت دهد که نصرت بیرون بیاید، پس از امضا کردن فرم‌هایی که سرباز جلویش گذاشته بود. از کلانتری خارج،‌ در حالی به زمین چشم دوخته بود و به سمت ایستگاه شهر رفته بود که با اولین اتوبوس شهری به سر کارش برگردد که با برخورد جسمی و سرش را بلند کرد دختری با چشمانی عجیب دید، درخشش چشمانش عجیب بود، حاله نحسی در چشمانش داشت. - ببخشید من سرم تو گوشی بود. اصغر سری تکان داد و از کنار دختر گذشت، چیزی درون ذهنش میگفت این دختر عادی نیست و بسیار خطرناک است؛ اما به او ارتباطی نداشت. هر چند که نمی‌دانست در روز های آینده این دختر تمام نقشه‌هایش را خراب می‌کند. **** رو به روی خانه ویلایی قرار گرفته بود، باورش برایش سخت بود که از این خانه‌ها هم‌ در ایران وجود دارد. خانه سر تا سر در بزرگ قرمز رنگ با گل‌های مشکی تو خالی که از درونش حیاط خانه پیدا بود، قرار داشت. کنارش در کوچک ورودی قرار داشت که از همان در بود باغ بزرگی بود. که از آن جا ساختمان معلوم نبود. یک جاده‌ای بود که پیچ داشت، دو طرف آن درختان بلند زیبایی احاطه کرده بود انگار که تونلی درست کرده بودند و فضای آن را تاریک تر می‌کرد. زنگ در خانه را زد. فورا نگهبانی جلوی در ظاهر شد، جوانی خوش بر رو بود شاید اواخر دهه سی ساله زندگی‌اش بود. لباسی که بر تن داشت، آبی کمی رنگی بود انگار لباس کارش بود. روی جیب لباسش یه کادر مشکی رنگ وجود داشت که نام، "ایمان ملک زاده" خودنمایی می‌کرد، چیزی که توجه محنا را به خودش جلب کرد بی‌سیمی بود که روی شانه نگهبان وصل بود. نگهبان گفت: - سلام، بفرمایید؟ کلمات را دقیقا عین چیزی که قبل از آمدنش اصغر به او گفته بود و در تاکسی آن را بار‌ها و بار‌ها مرور کرده بود، تکرار کرد. - سلام،‌ من از طرف آقای نجاتی اومدم. وقت قبلی با خانوم نیازی داشتم. نگهبان بلافاصله در را باز کرد، نگاهش را به سمت‌ محنا داد و بی‌سیمش را روشن کرد. - یه مهمون اومده با خانم نیازی کار داره. با خش خش بی‌سیم‌ صدایی زخمت و مردانه‌ای از درونش گفت: - تایید شد، الان ماشین می‌فرستم. نگهبان از جلوی در کنار رفت تا محنا کامل وارد خانه شود. کنار در ورودی یک اتاق دوازده متری وجود داشت و بالای آن نوشته بود"نگهبانی".اتاق یک پنجره که پرده‌های آن کشیده بود. به جز این اتاق ساختمانی دیگر با چشم قابل مشاهده نبود. عجیب بود این درختان در اوج زمستان هنوز سبز بودند. هر چه بود درخت کاج یا سرو نبودند؛ زیرا برگ پهن‌تری به نسبت داشتند. درختان حتی ثمر داده بودند، چیزی بنفش رنگ. تصمیم گرفت تا آمدن ماشین، از نگهبان بپرسد. - این درخت چیه؟ - درخت یاس هلندی، تو بهار شکوفه هاش سفیده ولی اوایل زمستون میوه میده. با دست به چیزهای بنفشی که از درخت آویزان بود، اشاره کرد و گفت: - اینا میوه‌هاشه. زیبا و باورنکردنی بود، البته برای محنا این‌طور بود. چون از نزدیک این‌چیزها را ندیده بود. طولی نکشید که ماشین دویست و شش مشکی رنگی از میان جاده پدیدار شد. جلوی پایش ایستاد. نگهبان برایش در عقب را باز کرد، محنا کوله کهنه خاکستری رنگی که روی دوشش بود را از روی شانه هایش برداشت تا راحت‌تر درون ماشین بنشید. سوار ماشین که شد، نگهبان در را برایش بست. - سلام زیبا. نگاهش به مردی که راننده بود جلب شد، پسری جوان‌تر از نگهبان شاید در اواخر دهه بیست زندگی‌اش بود. محنا لبخند خجالتی کشید و زیر لب گفت "سلامی" بر زبان آورد. مرد لبخندی زد به آرامی ماشین را به حرکت آورد. با حرکت دستش فرمان ماشین را چرخاند‌. ماشین دوری بر محوطه جلوی در زد و وارد جاده شد. -ببخشید که معطل شدین.سردتونه؟ او را دیده بود که حتی دست‌هایش را نامحسوس بهم می‌کشد. اما دروغ گفت: - نه، سردم نیست. خوبم‌. لباس محنا برای این زمستان مناسب نبود خودش هم‌می‌دانست شاید برای پاییز بهترین لباس باشد اما برای زمستان چندان مناسب نبود، یک پالتو سفید با پارچه کشمیر به تن داشت شاید این تنها مانتو خوبی در کمدش به چشم می‌خورد. گرچه پالتویش برای هوای تقریبا خنک جواب می‌داد، اما این هوا به شدت سرد‌تر از آن بود که لباسش گرمش کند. راننده از داخل آینه نگاهی به او انداخت. می‌دانست او سردش است، بخاری را زیادتر کرد. - خوب نیست وقتی سردته بگی سردم نیست. لبخند خجالتی زد. - نمی‌خواستم باعث زحمتتون بشم. هر چند خودش می‌دانست حرفش دروغ است و عادت کرده بود به ناراحت بودن موقعیتش. از میان درختان یاس هندی گذشتن کم کم جاده روشن تر می‌شد جای درختان یاس هلندی درختان برهنه به چشم می‌خورد. سر تا سر جاده درخت بود.
  25. پارت بیست و نهم اینقدر خندیدم و گفتم: ـ از دست این زبون تو! نشست پشت موتورش و گفت: ـ ای جونم!! چه جیگری برام خریدی رییس! جبران کنم برات... زدم پشتش و گفتم: ـ نمی‌خواد برای من جبران کنی، همین که سوال نپرسی کافیه! گاز داد و گفت: ـ از کدوم ور باید برم؟ گفتم: ـ تو حرکت کن، بهت میگم... اولین پرونده‌ایی که قرار بود بهش رسیدگی کنم، پرونده بنفشه خانوم که زن میانسالی که به تمام بچه‌ای فامیلشون تهمت می‌زد و از نظر خودش دوتا پسراش علامه دهر بودن و هیچ خلافی نمی‌کردن، طوری به اون بچها زخم زبون می‌زد که قلب همشون شکست و به روزی کارما رو صدا زدن تا حساب حرفاشو پس بده و الان من اومده بودم تا واقعیت پسراش و هم به خودش و هم به فامیلاش نشون بدم! بعد نیم ساعت رسیدیم دم در خونشون! سامان داشت موتورشو پارک می‌کرد که بهش گفتم: ـ تو کجا؟ با تعجب گفت: ـ منم باهات میام دیگه! یه موقع خطری نباشه.. گفتم: ـ من از پس خودم برمیام، تو اینجا منتظر باش! ـ مطمعنی رییس؟ ـ آره، همین‌جا وایستا...زود برمی‌گردم! رفتم و زنگ خونشون و زدم، می‌دونستم که این ساعت تنهاست، از پشت آیفون گفت: ـ بفرمایید... ـ سلام بنفشه خانوم، میشه یه لحظه در و باز کنین؟ ـ بجا نیوردم شمارو!! ـ خب در و باز کنین تا خودمو معرفی کنم! بی هیچ حرفی در و باز کرد و رفتم داخل... تو حیاطشون کنار حوض نشستم و بعد چند دقیقه دیدم تسبیح به دست و با چادر نماز اومد رو ایوون خونشون و گفت: ـ بفرما دخترم؟
  26. پارت بیست و هشتم گفتم: ـ سامان تو این زندگی باید یاد بگیری نباید به هیچ چیزی عادت کنی حتی به من! دستشو گذاشت زیر چونشو زل زد بهم و گفت: ـ آخه من خیلی دلم واسه چهره و چشمات تنگ میشه! سرمو گذاشتم رو میز و گفتم: ـ خدایا بهم صبر بده! خندید و گفت: ـ ولی تو رو از خدا خواستگاری می‌کنم! حالا ببین! با صدای بلند شروع کردم به خندیدن و گفتم: ـ از دست تو با این ایده‌هات! از رو صندلی بلند شدم که گفت: ـ من که نمی‌دونم خدا چه شکلیه ولی اونو تو وجودت می‌بینم! گفتم: ـ خدا فراتر از درک منو تو آدمیزاد! اگه غذاتو خوردی، پاشو بریم که خیلی کار داریم! با تعجب پرسید: ـ الان؟ الان که شب شده! گفتم: ـ دیگه شرمنده! کار من شب و روز نمی‌شناسه! پرسید: ـ قراره چیکار کنیم؟ نگاش کردم و گفتم: ـ تو کاری نمی‌کنی، فقط کنار من وایمیستی و نگاه می‌کنی و عبرت می‌گیری! زیرچشمی نگام کرد و با ترس گفت: ـ دوباره قراره به حیوون تبدیل بشی و آدما رو تیکه پاره کنی؟ آخه حیف این صورت و هیکل قشنگ نیست که برای ترساندن آدما یهو تبدیل به سگ میشه؟ خندیدم و دوباره زدم پس گردنش و گفتم: ـ نه فکر نکنم کار به اونجاها بکشه! در ضمن من رو حیوونا حساسمو خیلی دوسشون دارم! اینم گفتم که بدونی. همون‌طور که از در خونه می‌رفتیم بیرون گفت: : ـ اینو که از علاقت به اون دکمه فهمیدم! بعد رو کرد سمت آسمونو گفت: ـ خدایا لطفا منو به یه حیوون تبدیل کن بلکه رییس ازم خوشش بیاد!
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...