رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. https://forum.98ia.net/topic/3757-رمان-چرخه-دنیا-banooz-کاربر-انجمن-نودهشتیا/ در خواست کاور دارم
  3. امروز
  4. پارت سی ام بابا:چیزی لازم داری بگو باباجان ،سریع فراهم کنم ،به خودت سخت نگیری؟ _چشم، مرسی باباجونم ،نگران نباش همه چی اوکیه مامان:صدف داشتی میگفتی بهراد زنگ زده بود ؟ _اره چند روز پیش زنگ زد گفت آخر هفته قراره برید خواستگاری،قراره لپ تاپ رو هم با خودش بیاره تا منم به صورت تصویری حضور داشته باشم. مامان: چه خوب ،همیشه آرزو داشتم ،برای بهراد برم خواستگاری،تو و ساحل هم ساقدوشش بشید.قطره اشکی از چشمش پایین چکید. بغض سنگینی گلوم رو گرفته بود با زور جلوش رو گرفته بودم،یک لحظه به سرم زد همه چیزو ول کنم و فردا بلیط بگیرم و برگردم. بابا که خودش هم دست کمی از ما نداشت برای عوض شدن جو گفت:سهیلا ،صدف که قراره ،تصویری تو خواستگاری باشه،مراسمات رو هم میزاریم برای تعطیلات صدف که بتونه بیاد. لبخند کج و کوله ای زدم و گفتم:اره ،فکر خوبیه ،به نظرم من بعد امتحانات این ترم یه چند هفته فرجه دارم میتونم بیام. مامان به خاطر اینکه من بهم نریزم لبخندی زد و گفت:خوبه با بهراد هماهنگ می کنم . کمی دیگه باهاشون حرف زدم و قطع کردم
  5. پارت بیست و نهم یک روز تا خواستگاری بهراد مونده بود و از اونجایی که فردا جمعه بود و ما شنبه و یکشنبه تعطیل بودیم تصمیم گرفتم فردا بعد امتحان برم خرید برای خواستگاری، درسته قرار بود فقط به صورت ویدئویی تو خواستگاری باشم ولی بازم دلم می خواست ،همه چی واقعی باشه تا دلم راضی باشه. تو اتاق مطالعه مشغول درس خوندن بودم ،امتحان فردا سخت بود و استادش هم سخت گیر تر. چند ساعتی بود که سرم تو کتاب بود ،که نفهمیدم چه جوری خوابم برد. با گردن درد از خواب پریدم و به فضای تاریک نگاه کردم بعد چند ثانیه محیط رو درک کردم و به ساعت گوشیم نگاه کردم ،اوه ساعت شش عصر بود ،یک ساعتی خوابیده بودم ، اعلان های گوشیم دو تماس از دست رفته رو در واتساپ نشون میداد،وارد آپ شدم دیدم مامان تماس گرفته بوده ،چراغ اتاق رو روشن کردم و تماس تصویری گرفتم ،بعد چند بوق چهره مامان روی صفحه موبایلم جا گرفت،لبخندی زدم و گفتم:به به ،سلام به مامان خوشگلم،احوالات؟؟؟ مامان:سلام صدف مامان خوبی،چرا جواب ندادی نگران شدم . _ببخشید خواب بودم متوجه نشدم. مامان:قربونت برم من ، به خودت میرسی؟؟ ،چه قدر لاغر شدی؟چرا زیر چشمات سیاه شده؟نکنه خوب نمی خوری و نمی خوابی؟بمیرم که دورم و نمیتونم برسم بهت.اشک تو چشماش جمع شده بود. برای اینکه فضا رو عوض کنم لبخند زدم و گفتم:خدانکنه مامان قشنگم ،عین خرس می خورم و می خوابم ،نگرانم نباش، شما خوبی ؟بابا خوبه؟ مامان :ما خوبیم عزیزم ،میدونی اخر هفته خواستگاری بهراده؟ _بلههه،چند روز پیش زنگ زد خبر داد قراره... حرفم با شنیدن صدای بابا پشت خط قطع شد داشت به مامان میگفت: سهیلا جان ،با کی حرف میزنی؟ مامان:با صدف عزیزم ،میترسم خوای باهاش صحبت کنی؟ چند ثانیه بعد بابا هم به تصویر اضافه شده.با دیدنش لبخندم عمیق تر شد و گفتم:سلام به پدر خوشتیپ خودم. بابا:سلام ،گل بابا ،خوبی؟ _شما خوب باشید، منم خوبم،شکر.
  6. پارت بیست و هشتم چه قدر دلم براشون تنگ شده بود،سمت اتاق خوابم رفتم دیزاین اتاق به رنگ بنفش و سفید بود ،ساکم رو گوشه ای پرت کردم و لباسام رو برداشتم و شیرجه زدم تو حموم ،وان و پر کردم توش نشستم و به امتحان امروز فکر کردم؛خداروشکر اولیش به خیر گذشت عالی داده بودم،ایشالا خدا بقیش رو هم ختم به خیر کنه. بعد حدود نیم ساعت از حمام بیرون اومدم و تن پوشم رو پوشیدم ،داشتم با کلاهش موهام رو خشک می کردم، که موبایلم زنگ خورد؛ به سمتش رفتم که دیدم بهراده ،تماس تصویری رو برقرار کردم و چهره خندون بهراد رو صفحه اومد و گفت :سلامم بر دانشجو پر تلاش حال شما؟ لبخند زدم و گفتم:درود برتو ما خوبیم شما خوبی؟عیال محترم خوبه؟ گفت:خوبه سلام میرسونه دنبال کارای اخر هفتس. با تعجب پرسیدم:مگه اخر هفته چه خبره؟با لبخند وسیع رو لبش گفت:هیچی اخر هفته قراره برم خواستگاریش با داداش بهرام و زن داداش. جیغی کشیدم و با خوشحالی گفتم:هورااا مبارکت باشه بهراد جونم خیلیی خوش حالم ،پس رفتی قاطی خروسا دیگه. بعد یهو با فکر اینکه من نیستم که شرکت کنم بادم خالی شد و با لب و لوچه اویزون گفتم:حیف من نیستم بیام،همیشه برای خواستگاری رفتن برای تو نقشه کشیدم ولی حالا نیستم. نفسم و اه مانند بیرون دادم و به بهراد خیره شدم.لبخندی زدو گفت:دیوونه ناراحتی نداره که اصلا من قول میدم اون ساعت باهات تماس بگیرم تو ام تو مجلس باشی،خوبه؟؟ با این حرف لبخند نشست رو لبم درسته اگه اونجا حضور داشتم یه چیز دیگه بود ولی اینم بد نبود بهتر از هیچیه.بعد چند ثانیه سکوت بهراد گفت:راستی امتحانت رو خوب دادی؟چه کارا می کنی؟ منم با هیجان شروع کردم به تعریف کردن اتفاقات روزمره ام. بعد یک ساعت صحبت کردن با بهراد بلاخره از هم دل کندیم و تماس رو قطع کردم و گوشی رو پرت کردم رو تخت، از جا بلند شدم و تن پوشم و با تاپ و شرتک لیمویی خونگیم عوض کردم و مشغول سشوار کشیدن به موهام شدم ،خیلی وقت بود کوتاه نکرده بودمشون و حسابی بلند شده بود .کارم که تموم شد به ساعت نگاه کردم پنج عصر بود تصمیم گرفتم یه ساعت استراحت کنم خودم رو تخت پرت کردم و خیلی زود خوابم برد.
  7. پارت بیست و هفتم از جام بلند شدم و همین طور که به سمت کمدا میرفتم بلند خطاب به کامی گفتم اگه می خوای با من بیایی ،تا ده دقیقه دیگه آماده باش. بعد تعویض لباس هام رو عوض کردم و ساک ورزشیم رو برداشتم و به سمت در رفتم کامی همون دقیقه سمت کمدا رفت تند تند مشغول شد .از در بیرون رفتم و سوار ماشین شدم ساکم و صندلی عقب پرت کردم.با اینکه کامی گفت غیر شروین ، اروین هم اینجا میاد، تو این یک ساعت خبری از اروین نشد. ولی شروین و دوستاش در حین تمرین حسابی شلوغ کردن و همه رو عاصی کرده بودن. جالب اینجا بود کل دخترا سعی در جلب توجهشون داشتن منم ادا هاشون رو میدیدم و میخندیدم. تو فکر بودم که کامی رسید و سوار شد راه افتادم و کامی رو جلوی خونشون پیاده کردم،البته بهتره بگم عمارت یه ساختمان لوکس با یه باغ بزرگ،پدر کامی ،عمو الکس یه کارخونه دار بود و وضع مالی خوبی داشتن بعد خداحافظی با کامی به سمت خونه راه افتادم حسابی خسته بودم . ساختمانی که توش زندگی میکردم یه خیابون پایین تر از خونه کامی اینا بود؛ماشین و تو پارکینگ پارک کردم و بعد برداشتن وسایلم به سمت اسانسور رفتم و دکمه طبقه بیست رو فشار دادم ،با توقف اسانسور سمت در رفتم و با کارت مخصوص بازش کردم. یه خونه صد و پنجاه متری با سه اتاق خواب و یه اشپزخونه بزرگ،برای یه نفر زیادی بزرگ بود. من ترجیح میدادم تو یه خونه کوچیک با حیاط کوچیک باشم ولی صلاح دید پدر جان این بود که یه برج امنیت بیشتری داره.
  8. نام رمان: ایزولا ژانر رمان: تخیلی خلاصه رمان: نفرینی هزارساله، آینده‌ای تاریک و پیشگویی که هر قدم را زیر نظر داشت. در قلعه‌ای محصور، موجودی با موهای آتشین روزها را می‌گذراند، تنها و محکوم به سرنوشت. یک اشتباه کوچک، دروازه‌ی جهان را گشود و شعله‌ای آزاد شد که زندگی‌ها را می‌لرزاند. عشق و خیانت میان تاریکی و قدرت رخنه کرد، و پایان، شاید در سایه‌ی مرگ رقم بخورد. هر حرکت، سوالی بی‌پاسخ بر جای می‌گذارد و جهان را به لرزه درمی‌آورد… صفحه نقد رمان:
  9. پارت هشتاد و چهارم خیلی جلوی پاهام گریه کرد اما اصلا بهش توجهی نکردم! هر اتفاقی هم که افتاده بود، این دختر می‌فهمید که دختر منه و باید به خودش بیاد. در اتاقشو قفل کردم و کلیدشو انداختم تو جیبم و رو به نگهبانای دم در اتاقش گفتم: ـ اگه به هر نحوی این دختر از این اتاق خارج بشه، شما دوتا رو به غذای سگا تبدیل میکنم.شنیدین؟؟ نگهبانا با ترس فقط سرشونو تکون دادم و منم با خیال راحت که همه کارام و درست انجام دادم، راه افتادم سمت اتاقم. ( آرنولد ) چشمامو که باز کردم، فقط سیاهی مطلق دیدم! چیزی یادم نمیومد...تشنه ام بود. به زور خودمو از روی زمین بلند کردم و به سمت باریکه نوری که اون جلوی جلو وجود داشت، رفتم...اینجا دیگه چه جهنمی بود؟! من اینجا چیکار می‌کردم؟! رفتم جلوتر...اینجا به چیزی شبیه به زندان تاریکی بود که هیچکس نبود و هیچ صدایی هم شنیده نمی‌شد....تنها چیزی که وجود داشت، باریکه نوری بود که از قسمت سوراخ سقفش، به داخل میومد...هر جوری که بود باید از اینجا خارج می‌شدم! دستم و بردم سمت گردنبندم اما نبود! یا خدا! یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟! قلبم تند تند تو سینه می‌کوبید و اصلا حس خوبی نداشتم...با ناراحتی رفتم یه گوشه نشستم و ترجیح دادم فکر کنم تا ببینم قضیه چیه! چشمامو بستم...آخرین چیزی که یادم اومد، این بود که منو آناستازیا از مخفیگاهش خارج شدیم...آناستازیا ازم گردنبندمو خواست و بعدش....بعدش و دیگه یادم نمیاد! چون یه نور و دود زیادی دورمو در بر گرفت و باعث شد که کنترل خودمو از دست بدم!
  10. پارت هشتاد و سوم ـ وقتی فهمیدم والت در قالب دختر سرزمین ابرا اومده پیش آرنولد، قلبم درد گرفت...دلم نمی‌خواست بهش دروغ بگم اما بخاطر اینکه باهاش کاری نداشته باشی، مجبور شدم بگم...تو پدرمی اما من واقعا دیگه نمی‌خوام با راه تو به زندگیم ادامه بدم! طاقت نیاوردم و مچ دستشو محکم گرفتم توی دستام و دنبال خودم کشیدمش...فریاد می‌زد: ـ پدر ولم کن؛ دستم درد گرفت... با تموم قدرتم پرتش کردم تو اتاقش و گفتم: ـ دیگه تا ابد اینجا محکومیت و حق نداری حتی از پنجره اتاقت هم بیرون و نگاه کنی! بعدش با عصای جادوییم، پنجره اتاقش و به دیوار تبدیل کردم...گریه کرد و گفت: ـ لطفا پدر اینکارو نکن! اما اصلا به حرفش گوش نمی‌دادم...داشتم می‌رفتم بیرون، که اومد نزدیکم و به پام افتاد و با گریه گفت: ـ آرنولد...پس آرنولد چی میشه؟! لباسم و از ما بین دستاش کشیدم بیرون و گفتم: ـ اونو هم دیگه هیچوقت نمی‌بینی! چون جاییه که دیگه دست کسی بهش نمی‌رسه!
  11. پارت هشتاد و دوم برگشتم و بهش نگاه کردم! بازم با جسارت تموم نشدنیه چشماش بهم نگاه کرد و از جاش بلند شد و گفت: ـ پدر تو منو توی تاریکی و ظلم و ناامیدی زندانی کردی! هیچوقت فکر نمی‌کردم که دنیای بیرون اینقدر قشنگ باشه! آسمون اینقدر آبی، امید، گل‌های قشنگ وجود داشته باشن. یا حتی آدمایی که با وجود اینکه میدونن من دختر توئم، پشتم وایستن و تشویقم کنن! بهم محبت کنن! از کارام تعریف کنن... چیزی نگفتم اما حرفاش خونم و به جوش می‌آورد. اومد نزدیکم و گفت: ـ من تو این چند روز همه اینارو کنار آرنولد تجربه کردم! بهم خوب بودن و با دید مثبت به همه چیز نگاه کردن و یاد داد. بهم یاد داد بد بودن، قلب آدمو سیاه می‌کنه و امید توی هر شرایطی باعث میشه قلب آدم جوانه بزنه مثل اون گلی که جلوی در مخفیگاهش از بین اون همه سنگ سخت، بیرون اومده بود! یکم سکوت کرد و ادامه داد: ـ فهمیدم به هیچ عنوان نباید جلوی احساساتم و بگیرم و اینا هستن که باعث میشن من بفهمم زنده ام...باید بذارم مثل آب توی من جاری بشن! آره درسته دلم نمی‌خواست سرشو کلاه بذارم! چون اون توی هر شرایطی کنارم بود حتی بیشتر از تو بابا...
  12. ... - دختر، دختر پاشو. ای بابا دختر بلند شو. چشم‌هام رو خسته باز کرد. گردنم درد گرفته بود‌. همون مرد بود! شرمنده و خجالت زده شدم. - ببخش، خوابم رفته بود. دست تکون داد. - مشکلی نیست بیا بریم خونه این بیرون سرده. از کالسکه بیرون اومدم. بارون با شدت می‌بارید. پشت سر مرد که دوید سمت یه خونه نما شده قدیمی، من هم قدم تند کردم. وارد خونه شدم که اول از همه گرما صورت و بدن یخ کردم رو نوازش کرد. بعد بوی خوش غذا! شکمم مالش رفت. کفش‌های خیسم رو در اوردم یه گوشه گذاشتم. دم خونه قالی یا موکت نزده بودن. زنی با غرغر گفت: - چرا همیشه دیر میای؟ باز رفتی مشروب خوری؟ پیرمرد خندید ‌و به آرومی صورتش تغییر کرد. شوکه عقب پریدم و یاد اون پسر نوجوان که این جوری ظاهرش تغییر کرد افتادم. نفس‌هام تند شد و عقب عقب رفتم. پیرمرد تبدیل به یه مرد جوون شده بود. انگار متوجه ترس من نشد گفت: - نه نرفتم، لیرا با خودم مهمون اوردم. پسر بابا کجاست؟ صدایی ضعیف از توی رخت‌خواب اومد. - بابایی. مرد شوکه شد و رنگش پرید. - جونم بابا! لیرا چرا ایهاب باز تو رخت‌خواب افتاده؟ لیرا همسر مردی که منو اورد غمگین نگاه گرفت. - مثل همیشه. جوری رفتار کردن من آروم شدم. نمی‌دونم چطور ولی تونستم هضم کنم پیرمردی که به یه جوون تبدیل شد. آروم سمت بچه رفتم‌. کنارش نشستم. ایهاب نگاهم کرد ولی شنلم نمی‌گذاشت صورتم رو ببینه. دست زیر چشم‌هاش بردم. با دقت چکش کردم، مچ دستش رو گرفتم ضربان گرفتم.‌ بجز ضربان حس یه چیزی هم تو رگ‌هاش می‌فهمیدم. نمی‌دونم چرا تو سرم یه چیزی پررنگ شد و اون هم جادو بود. پتوی گل دارش رو کنار زدم، به شکم و نفس‌هاش خیره شدم. لیرا شوکه پرسید: - دکتره؟ به مرد جوون نگاه کردم و پرسیدم: - چه مشکلاتی داره؟ مرد جوون نزدیکم شد و جواب داد: - تند شدن نفس، تب، بی حالی و کبودی لب‌‌. بردمش دکتر گفت ریه‌هاش خرابه. اخم کردم. به لیرا گفتم: - میشه لطفا این جا بیایید؟ لیرا شوکه نزدیکم شد، تا نشست دستش رو گرفتم. نبضش رو چک کردم. همون چیز عجیب زیر دست‌هاش رو حس کردم ولی ضعیف تر. نبض مرد جوون رو گرفتم. اون حس شدید‌تر بود و شوکه شدم. چشم‌هام ناخداگاه بسته شد و یه جریان آبی تو بدنش حس کردم. فورا دستش رو و کردم و گفتم: - پسرت جادو داره، جادوش مثل تو هستش ولی... ولی به خوبی رسایی نمی کنه رگ‌هاش. تنگی نفس نداره علائمش آلرژی هست. خونه شما خیلی گرمه یکم خنکی و هوای آزاد بهترش می‌کنه غذاهای کم ادویه‌هم برای ایهاب مناسبه. شب‌ها سنگین نخوره سوپ گزینه راحت و بهتریه. چشم‌های مرد گشاد شد و رنگ لیرا پرید. لیرا با رنگ پریده گفت: - عز... عزیزم! پسر، پسرمون جادو داره؟ به مرد که چشم‌هاش خاکستری بود و موهاش سفید چشم دوختم. سریع سرم رو پایین انداختم. لیرا زیر گریه زد و دست روی صورتش گذاشت ایهاب رو بغل کرد. نگاه مرد هنوز روی من بود. خودمم شوکه بودم، این که چرا انقدر مطمئن حرف زدم. اون جریان آبی رنگ واقعا جادو بود؟ صدای مرد بالاخره در اومد: - فردا دوباره ایهاب رو می‌برم تست جادو بگیره. آره خوبه این جوری من هم متوجه میشم. بی‌حرف بلند شد. پنجره خونه رو باز کرد. لیرا با گریه، و امید بزرگ گفت: - اگه جادو داشته باشه، اگه مثل تو باشه یعنی پسرمون آینده داره؟ دست مردجوون بالا اومد. - فعلا بیا تمامش کنیم تا فردا. لیرا به دختر کمک کن تا یه دوش بگیره، من غذا رو می‌کشم. لیرا اشک‌هاش رو پاک کرد و گفت: - لطفا از این طرف. بلند شدم و همراهش رفتم. وارد یه اتاق نه متری با یه تخت قهوه‌ای شدیم. لیرا با صدای تو دماغی از گریه گفت: - این جا حمام هستش، تا تو دوش می‌گیری من لباس آماده می‌کنم‌.‌ سر تکون دادم و وارد حمام شدم. با دیدن لوله و شیر تعجب کردم. بیشتر تو خونه ارباب‌زاده‌های روستای ما شیر آب داشت. یه دوش گرفتم‌ که همه خستگی‌های منو گرفت‌. لیرا به من حوله و لباس داد. بعد از خشک کردن خودم لباس پوشیدم. لباسی که شامل یه دامن مشکی تا زیر زانو و یه پیرهن گل دار مشکی قرمز. بیرون اومدم که لیرا رو روی تخت دیدم نشسته بود. وقتی دیدم لبخند زد. یه زن مو خرمایی چشم قهوه‌ای بود. ایهاب موهاش سفید مثل باباش بود و چشم‌هاش شبیه مادرش قهوه‌ای روشن. مو سفید عجیب نبود. تو روستا یه دختر مو سفید داشتیم که چشم‌هاش یه جور بنفش صورتی بود. یه دختر زال، فقط حس می‌کنم این سفیدی زال نیست برای این خانواده. لیرا بلند شد و گفت: - من لیرا، همسر میکال هستم یه پسر هشت ساله دارم که دیدیش ایهاب. موهای طلایی نم دارم رو پشت گوشم انداختم. نمی‌دونم چرا اسمم رو نگفتم سایورا هستم. فقط مخفف اسم رو گفتم: - خوشبختم، یورا هستم. لبخندش غلیظ‌تر شد.‌ - یورا چه اسم قشنگی بیا بریم شام بخوریم. پس اسم اون مرد میکال بود.
  13. دیروز
  14. پارت بیست و ششم نگاهش رو ازم گرفت و به انگشتاش زل زد و گفت:میدونم که میدونی چه حسی بهش دارم،من مثل تو نمیتونم خوب احساسم و پنهان کنم ،توام تیزی پس الکی عوضی بازی در نیار . لبخندی زدم و دستم و زیر چونش گذاشتم و به طرف خودم برگردوندم:حالا خجالت نداره که از کی خجالتی شدی. لبخندی زدو گفت:تعریف کن دیگه. منم براش همه چیزو گفتم و وقتی تموم شد گفت :اه کاش منم اونجا بودم ،همیشه موقعیت های حساس نیستم.خنده ریزی کردم و گفتم:راستی وقتی اومدی اونجا می خواستی یه چیزی بگی. گفت:اهان خوبه گفتی ،اومدم بگم شروین و لوکاس ،دیوید و اروینم اومدن تو این باشگاه. ابروهام و بالا انداختم و با خنده گفتم:اا خز شد دیگه اینجا همه اومدن. کامی به بازوم زدو گفت:کم حرف بزن، بیا به جای زبونت از بدنت کار بکش پاشو... بلند شد منم بلندشدم و گفتم:اره دیگه از این به بعد زیاد ورزش کن استعدادت به چشم بیاد . کامی اومد حمله کنه که در رفتم سمت تردمیل ها. یک ساعت و نیم گذشته بود خسته به سمت بطری ابم رفتم و یه نفس سر کشیدم. نگاهم به کامی افتاد که وزنه برداشته بود و دقیقا رو به روی شروین مشغول تمرین بود خنده ام گرفته بود از اول تا الان عین چی مشغوله دید زدن شروین بود و با نهایت توانش تمرین می کرد.
  15. پارت 13 خسته بودم، بدنم جون زیادی نداشت. زخم هام همچنان می سوخت و نفس کشیدن سخت تر می کرد. با احساس سوزش شدید در ناحیه شکمم لباسم رو بالا کشیدم ، با دیدن دستی که زیر پوست شکمم تقلا می کرد یخ کردم؛ زخمی مثل زخم خنجر روی پوستم نقش می بست و درد شدید و خونریزی زیادی داشت. روده هام از بدنم بیرون لغزید. فریاد زدم ودستم روی زخم گذاشتم؛ گردنبندم داغ شد دست دیگه ام روی گردنبند گذاشتم. همه چیز طبیعی بود. راننده با ترس و تعجب از ایینه جلو بهم خیره شده بود. - داداش رو به راهی؟ نه خونی نه زخمی...! سردرگم عرق سردی که از گردنم به تیغه کمرم می لغزید پاک کردم. خنده خجالت زده ای کردم: آره داداش(دست پاچه دستم روی بینیم کشیدم) فکر کنم یکم تو کشیدن ماری زیاده روی کردم. خنده غیرطبیعی کردم تا باور حرف هام راحت تر باشه. سری به تاسف تکان داد: ای بابا برادر من.... تو ماشاءالله هزار ماشاالله با این قد و هیکل رعنات بزنم به تخته، باید بری این اشغال ها رو بکشی؟ پدر مادرت چه گناهی کردند اخه؟ خندیدم، هنوز چیزی که دیدم و احساسش کردم از ذهنم پاک نشده بود. بدنم درد می کرد. گوشه لباسم بالا کشیدم، انگشتاش زیر پوستم می لغزید؛ مثل ماهی زیر پوستم حرکت می کرد. گردنبند، گوشت گردنم می سوزاند. نمی دانم چه مرگش شده بود؟! نگاهم به بیرون دوختم. مرز بین واقعیت و رویا بیش از حد باریک شده! راننده تاکسی همچنان در حال نصیحت کردن بود. خدایا! پروردگارا! خودم کم بدبختی دارم حالا باید نصایح پیر دنیا دیده رو هم به جون بخرم. بعد از زجر و درد بسیار بالاخره به مسافر خونه رسیدم. هزینه تاکسی حساب کردم. هوا ابری بود. بوی دود و خاکستر اتشی که جلو تر روشن کرده بودند؛ بوی خوشایند تری از تخم مرغ گندیده بود. به سمت مسافر خونه رفتم. درو باز کردم که زنگوله بالای در به صدا درامد. بوی خاک و کهنگی می داد. چراغ زرد کم سویی محیط رو نصفه نیمه روشن کرده بود. به سمت مرد پشت پیشخوان رفتم. - سلام .... برای.... یک هفته... اتاق خالی می خوام! پسری که حسابی خسته به نظر می رسید بهم نگاهی انداخت: مدارکتون؟! مدارک و کارت ملی جعلی بهش دادم. نگاهی بهشون انداخت کامپیوترش چک کرد. - اتاق شماره 16 اخر راهرو شمالی خالیه. چرخید و از صفحه چوبی بزرگ پشت سرش که شماره اتاق ها و کلید هاشون بهش اویز بود؛ کلیدی بهم داد. - بفرمایید. - متشکرم! کوله ام رو برداشتم و به سمت اتاق 16 حرکت کردم. به در های چوبی خیره شدم. اعداد، طرح و نقش ها، کاغذ دیواری های پوسیده. این مسافر خونه حسابی فرسوده بود. کلید رو داخل قفل چرخوندم. دیوار های سبز تیره، تخت چوبی که گوشه اتاق بود و یه کمد قدیمی تنها وسایل اتاق بودند. البته اگه در حمام و سرویس بهداشتی رو حساب نکنم. در اتاق قفل کردم. به سمت تخت رفتم و از خستگی روی تخت ولو شدم. بدنم حسابی کوفته بود. چشمام بستم؛ خیلی احساس خوابالودگی می کردم. چشم باز کردم. شب شده بود؛ تو حیاط بیمارستان روی چمن ها خوابیده بودم. سرم نبض میزد. با دستام گیجگاهم مالش دادم. دیدم کم و بیش تار بود. با حالت کرختی و کوفتگی از جام بلند شدم. شکم و گردنم به شدت می سوخت. دستم پشت گردنم کشیدم که گردنم تیر کشید. سریع دستم کشیدم.
  16. پارت بیست و پنجم این چه زود خودمونی شد،با چشمای گرد نگاهش کردم که با دستش به کمرم فشار وارد کردو به سمت سرویس هدایت کرد . از شک خودمونی شدنش درومدم و بینیم رو شستم ،دستمالی از رول کندم و روی بینیم گرفتم چند دقیقه نگه داشتم تا خون بند اومد. شروین دم در دستشویی وایساده بود زل زده بود به من.اینم خل بودا دستمال رو تو سطل انداختم اومدم بیرون که در باز شد و صدای کامی قبل خودش اومد که می گفت :صدف نمیدونی چی کشف.. . با دیدن شروین صداش قطع شد و با چشمای گرد ایستاد.شروین با دیدن قیافه کامی چشماش خندید خدایی قیافه کامی بامزه شده بود با چشمای سبز درشتش زل زده بود به شروین و لبهاش کمی از هم فاصله گرفته بودن ،دیدم خیلی کامی داره تابلو بازی درمیاره با گفتن مرسی به شروین سمت کامیلا رفتم و بازوش رو گرفتم و کشون کشون بردمش سمت در و به بیرون هدایتش کردم . کامیلا هنوز تو هپروت بود محکم زدم پس کلش که سرش پرت شد جلو و با خشم برگشت سمتم و گفت :چته وحشی؟ لبخنده عریضی زدم و گفتم:جای تشکرته ،تویه تابلویه مجنون و از رسوایی نجات دادم تازه از دنیای هپروتم بیرون اوردم بده مگه؟! کامی چشماش و بست و نفس عمیقی کشید و یهو پرید سمتم و تند گفت:وای شروین بهت چی گفت؟اصلا اونجا چی کار داشت ؟منو بگو که اومدم بگم شروین و دیدم نگو تو زودتر دیدیش، چی شد؟ دستم و جلو دهنش گرفتم و سمت صندلیا کشیدمش و نشستیم .دستم برداشتم گفتم:یه نفس بگیر عزیزم ،میترسم خفه بشی. حرصی نگام کرد و گفت :اه بگو دیگه. شیطون زل زدم بهش و گفتم:چیه؟چرا انقدر برات مهم شده شروین؟
  17. پارت بیست و چهارم لبخندی زدم و عینک دودی گردم و به چشمام زدم.درسمت شاگرد باز شد و کامی نشست؛نگاهش کردم و گفتم:عروس میاوردی؟ گیج نگاهم کرد و گفتم:منظورم اینه دو قدم راه رو چه قدر طول دادی بیای. اهانی گفت و پشت چشمی نازک کرد و گفت:خب چی کار کنم زشته بدوام وسط خیابون. خنده ریزی کردم و تو دلم گفتم ،اونی که تا جو زده میشه کله یونی رو میدو ا منم . راه افتادم .جلو باشگاه پارک کردم. کامیلا:اا چه عجب بعد چند وقت خانوم می خواد بیاد بلاخره.لپش و کشیدم و گفتم:از این به بعد مرتب میام. کامی:ببینیم و تعریف کنیم تو از این حرفا زیاد میزنی. خنده ای کردم و از صندق ساک ورزشیم رو برداشتم ماشین رو قفل کردم باکامی به سمت باشگاه رفتیم.از بس دیر به دیر میومدم که کسی رو نمیشناختم ولی کامی با دونفر مشغول صحبت شد. به سمت کمدای اتاق تعویض لباس رفتم و لباسم و با تاپ و شلوارک ورزشی و گرم کن و کتونیای ستش عوض کردم،لباسام و جمع کردم و بدون توجه به اطراف به سمت کمدم رفتم،لباسارو داخلش گذاشتم و برگشتم و نفهمیدم چی شد که بینیم درد گرفت و تعادلم و از دست دادم و داشتم میوفتادم که دستی کمرم و گرفت. به کمک اون طرف صاف ایستادم و همون جور که بینیم رو گرفته بودم گفتم:نمیتونید یکم با فاصله بایستید که مردم و داغون و غافل گیر نکنید. بلافاصله سرم و بالا اوردم و با صورت خندون شروین مواجه شدم.همین جور با تعجب شروین و نگاه می کردم که پشت لبم رد خون رو حس کردم . اخی گفتم و سرمو بالا گرفتم،شروین بادیدن عکس العملم جلو اومد و گفت: دستت رو بردار ببینم چی شدی . فرصت کاری رو نداد و دستمو کنار زد با دیدن خون دستش رو پشتم گذاشت و گفت:اوه،عسلم از بینیت داره خون میاد بیا ببرمت دستشویی.
  18. پارت بیست و سوم چنگالم رو تو پاستا فرو کردم و تو دهنم گذاشتم چشمام رو بستم با لذت گفتم:اوم فوق العادس . چشمام رو که باز کردم صورت پر تعجب کامی رو دیدم ،با دیدن چشمای بازم گفت:هیچ وقت نمی تونم حرکت بعدیت رو حدس بزنم ،یا حست رو بفهمم خیلی گیج کننده ای. لبخندی زدم و گفتم:به جای حرف زدن غذات رو بخور،سرد شد. لبخندی زد و مشغول خوردن غذاش شد،گه گاهی زیر چشمی شروین رو نگاه می کرد شروین و آروین تو دیدم نبودن،ولی صدای قهقهه های دیوید و حرف زدن دوستای شروین میومد. بعد خوردن پاستا کوله ام رو برداشتم وپایین شومیز چهار خونه سفید قرمزم رو مرتب کردم ،به موهای باز بلندم دستی کشیدم و خطاب به کامی گفتم:من دارم میرم اگه دوست نداری تا باشگاه پیاده بری پاشو. بدون حرف دیگه ای به سمت ماشین حرکت کردم،صدای قدمای کامی رو پشت سرم شنیدم و لبخند زدم. نگاه سنگین یک نفر رو حس می کردم ولی نفهمیدم کیه مهم هم نبود،این کافه پاتوق دانشجو ها بود درست رو به روی یونی بود. با این که تابستان بود نسیم خنکی میومد،به خاطر همین سقف ماشین رو باز کردم و منتظر کامی شدم که سلانه سلانه از خیابون رد میشد.
  19. پارت بیست و دوم ابرویی بالا انداختم و لبخندی زدم ته نوشیدنیم سر کشیدم. روبه کامی گفتم:پاشو بریم . کامی با حالت اعتراض گفت :تازه اومدیم ،من تازه گشنم شده می خوام سفارش بدم. بدون توجه به نگاه متعجب من سفارش پاستا داد ،گارسون سمت من برگشت و گفت :شما امری ندارید .من:منم همون . کامی نگاهی به چشمای گرد شده من کرد و گفت:چیه.یه تای ابروش رو بالا داد. چشمام رو ریز کردمو موشکافانه پرسیدم:برا چی موندی؟ کامی:گشنمه گفتم که. من:باشه منم خر عر عر ، عمه منه (کامی به اصطلاحات من عادت کرده بود)هر روز برای سر تایم رسیدن به باشگاه غر میزنه. به صندلیم تکیه دادم.کامی خنده ریزی کردگفت:گاهی تغییر و بی نظمی لازمه زندگیه. سری تکون دادم دیگه پیگیر نشدم چون میدونستم حرف نمیزنه تو سکوت به صورتش خیره شدم نمیدونم چه قدر خیره بودم که پاستاها رو اوردن ولی من همچنان کامی رو نگاه می کردم چشمای سبز پوست سفید موهای نارنجی اندام ظریف، توی کلمه زیبا بود،یه حدسایی زده بودم که به شروین یه حسایی داره ولی هنوز مطمئن نبودم،اگه حدسم درست بود دلیل موندنش همین بود. کامی بدون توجه به نگاه خیره من مشغول خوردن شد بعد چند دقیقه چنگالش رو عصبی تو بشقاب پرت کردو عاصی شده نگاهم کرد و گفت:چته ؟میدونی که خوشم نمیاد موقع غذا خوردن کسی نگاهم کنه. خونسرد دو تا شونه هام رو بالا انداختم گفتم :هیچی .
  20. پارت بیست و یکم .مشغول حرف زدن از رنگ موی عجیب یکی از بچه ها، تا کفش هفت رنگ یکی دیگه از پسرای دانشگاه بودیم که سفارش هارو اوردن، مشغول خوردن و حرف زدن بودیم که یهو کامی ساکت شد و میخ شد به پشت سره من ،با تعجب به پشت برگشتم ،صورتم جمع کردم و برگردوندم آروین مهرزاد و اون دوست بور نچسبش دیوید وارد کافه شدن و پشت میز نشستن. با نگاه عاصی کامی رو نگاه کردم .کامی هم از حال من خندش گرفت و بلند زد زیر خنده ،کل کافه به سمت ما برگشتن با حرص لگد محکمی به کامیلا زدم که صورتش از دردجمع شد و خنده افسانه ایش تموم شد. با اخمی که از درد بود بهم نگاه کرد گفت:چته وحشی پام و شکوندی. من:کولی بازی در نیار دیگه،تا تو باشی بنرمون نکنی. لبخند حرص دراریم زدم و بدون توجه به چشمای برزخی کامی موهیتوم رو خوردم. کامی که به این رفتارام عادت کرده بود نفس عمیقی کشید و اب پرتقالش رو یه نفس سر کشید و در سکوت نگاهش رو به اطراف چرخوند . مشغول خوردن بودم که کامی ضربه ای به پام زد با غر غر گفتم: باز چی شده؟؟؟؟ صورتم رو سمت قسمتی که کامی اشاره کرد برگردوندنم و چشم تو چشم شروین مولر، پسر یکی از کله گنده های اینجا شدم ،با دوستاش اومده بود ،میتونم قسم بخورم میزبان نصفی از بیشتر مهمونیای شهر شروین بود. سرمو بر گردوندم طرف کامی و گفتم :جالبه،شروین و آروین تو یه مکان چه شود!
  21. پارت بیستم از پله های یونی پایین اومدم و اولین امتحان از ترم دومم رو هم دادم، هفت ماه از اومدنم به المان گذشته بود تو افکارم غرق بودم که با صدای بلند کامیلا که اسمم رو صدا میزد سرم و بالا اوردم بادیدن اندام ظریف و موهای بلند نارنجی رنگش لبخندی زدم ،دستی برام تکون داد به سمتش رفتم وقتی رسیدم گفت:چه طور بود خوب دادی؟؟ گفتم:بدنبود یسری سوال هارو شک داشتم. کامیلا:اره جون خودت تو همیشه همین رو میگی ولی همیشه هم نمره کامل رو میاری عوضی باهوش. به دنبال حرفش مشتی به بازوم زد.لبخند عریضی زدم و بهش گفتم:گشنمه بیا بریم یچیزی بخوریم . کامی:وای خدای من تو همیشه گشنه ای پس چرا چاق نمیشی،من اب بخورم چاق میشم. من:اون از شانسمه البته توام چاق نمیشیا همچین کمم نمی خوری. کامی:اره ولی به لطف باشگاهیه که میرم .من:خب منم باشگاه میام که.قیافه حق به جانب گرفت و گفت :اره یه بار درهفته بعضی وقتا ماهی یه بار دوماه یه بار . چشم غره توپی بهم رفت .از حرفش و اداش از خنده خم شدم،اخه کسی که اول پیشنهاد باشگاه داد من بودم ولی فقط ماه اول مرتب رفتم بعدش دیگه حوصله ام نمی کشید برم ولی کامی مرتب میرفت. بعد چند دقیقه خنده فضایی خودم رو جمع کردم و جلو چشمای متعجب بقیه و کامی بازو کامی گرفتم و به سمت در کافه کشیدم. بدون توجه به اطراف یکی از میزای کنار پنجره رو انتخاب کردم؛دست کامی رو ول کردم رو صندلی ولو شدم ،کامی هم بدون حرف نشست گارسون جلو اومدو من که داشتم از گرما هلاک میشدم موهیتو و کامیم اب پرتقال سفارش داد.
  22. پارت نوزدهم بهراد بلند شد بغلم کرد و دم گوشم گفت:خیلی وقت بود نگفته بودی عمو .من رو محکم تر بغل کرد . ******** ساعت شش صبح بود پرواز من ساعت هفت و نیم بود همه تو فرودگاه بودیم ،عمه معصومه،خاله سیمین،عمو بهروز ،بهراد ،نازی،گندم،بارانا،سارا،سینا،دایی سامان و منیژه،عمو محسن،زنمو ریحانه،حتی ماهان،مامان بابا همه بودن،با دلتنگی به تک تکشون نگاه می کردم حتی دلم برا سینا نچسبم تنگ میشد دور هم ایستاده بودن و حرف میزدن نمیدونم چه قدر گذشت که شماره پرواز من اعلام شد،تک تکشون رو تو بغل گرفتم و خدافظی کردم به بابا که رسیدم بغض کردم و تو بغلش فرو رفتم و گفتم:دلم خیلی برات تنگ میشه بابا ،ببخش که اذیتت کردم،قول میدم پشیمونت نکنم. از اغوشش جدام کردو پیشونیم و بوسید گفت:هر اتفاقی بیوفته پشتتم خدا پشت و پناهت به خدا سپردمت.به طرف مامان رفتم و بغلش رفتم با لرزیدن شونه هاش بغضم ترکیدو اشک ریختم گفتم:گریه نکن مامان زود برمی گردم دلم تنگ میشه.مامان از زور گریه فقط سر تکون داد و صورتم بوسید و گفت:امانت...دا..دادمت به خدا ،خداحافظ . به همشون نگاه کردم پشتم و کردم و از پله برقی بالا رفتم دیگه به سمتشون برنگشتم ،ترسیدم با دیدنشون پشیمون شم دیگه نرم .بعد تحویل چمدونها و بلیط سوار هواپیما شدم ،بعد توصیه های لازم مهمان دارها هواپیما به پرواز در اومد و من رفتم دنبال سرنوشتی که خدا برام رقم زده بود....
  23. پارت هجدهم بعد پاساژ گردی و رسوندن نازی به خونه برگشتیم و بعد خوردن نهار با این که خسته بودم و عادت به خواب بعد از ظهر داشتم چایی ریختم و به سمت پذیرایی رفتم مامان، بابا و بهراد با دیدنم تعجب کردن . بابا:صدف بابا چرا نخوابیدی؟ من:خوابم نمیومد بابا .درواقع دروغ گفتم خسته بودم ولی دلم می خواست از تک تک لحظات استفاده کنم ،مثل اینکه اونام فهمیدن چون چیزی نگفتن و مثلا به حرف زدن مشغول شدن یه دفعه با یاد اوری چیزایی که به یادگار خریده بودم، از جا بلند شدم و به سمت اتاق رفتم تابلو رو از اتاق بیرون اوردم که فهیمه با دیدنم به کمکم اومد؛ تابلو رو بهش دادم و گفتم: صبر کنه کت و شلواری که برای بابا خریده بودم و ساعتی که برای تولد بهراد خریده بودم رو هم برداشتم و با فهیمه به سمت سالن رفتیم . با شنیدن صدای پامون به سمتمون برگشتن کت و جعبه ساعت و به دست فهیمه دادم و تاباو رو ازش گرفتم و به سمت مامان رفتم تابلو رو جلوش گذاشتم و گفتم :میدونم زحمتات تو این سال ها و زحمتای این چند روز ،با این جبران نمیشه ولی امید وارم قسمتیش رو جبران کنه دوست دارم . اشک تو چشمام جمع شده بود ولی جلو ریختنش رو گرفتم .مامان با چشم خیس بلند شدو بغلم کرد و به هق هق افتاد منم اشکم سرازیر شد بعد چند دیقه از هم جداشدیم و مامان رو بوسیدم و کاور کت و شلوار رو از فهیمه گرفتم و به سمت بابا رفتم و گفتم:بابا ببخشید این چند وقت اذیتت کردم قول میدم به قول هام وفادار باشم و ممنون بابت تمام زحماتی که کشیدی. بابا بلند شدو من رو به اغوش کشید و من تو اغوش حمایتگرش جا گرفتم و محکم به خودم فشارش دادم و انرژی اغوشش رو برای روزای دلتنگیم ذخیره کردم،از اغوشش بیرون اومدم و به طرف بهراد رفتم و جعبه چوبی ساعت رو به طرفش گرفتم و گفتم :این رو برا تولدت گرفته بودم ولی دیگه نیستم که بدم بهت امیدوارم با شادی استفاده کنی عمو .
  24. پارت هشتاد و یکم قبل از اینکه والت بهش چیزی بگه، من از جام بلند شدم و گفتم: ـ خیرباشه جسیکا! این چه سر و ریختیه که برای خودت درست کردی؟! سرشو انداخت پایین و سکوت کرد. رفتم نزدیکش و با کمی عصبانیت گفتم: ـ چیزایی که والت گفته درسته؟! حرفی نزد. همین حرف نزدنش، بیشتر عصبانیم می‌کرد. با صدای بلند فریاد زدم: ـ دارم از تو سوال می‌پرسم جسیکا! حرفایی که راجبت گفته، درسته؟! این‌بار با جسارت...چیزی که هیچوقت تو صورت دخترم ندیده بودم و جرئت نکرده بود، رو حذف من تا به امروز حرفی بزنه؛ به چشمام نگاه کرد و گفت: ـ بله پدر؛ درسته. طاقت نیاوردم و یه سیلی بهش زدم که پخش زمین شد. والت سعی کرد جلومو بگیره اما با لحن تندی سر اونم فریاد زدم: ـ برو بیرون! والت با تردید دستام و گرفت و گفت: ـ اما قربان شما حالتون... با فریاد حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ بهت گفتم برو از اتاق بیرون! والت دیگه چیزی نگفت و بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون.
  25. پارت هشتادم اون لحظه تمام فکر و ذکرم این بود، که این پسر با جسیکای من چیکار کرده؟! چرا مانع والت شده و میخواست کنار آرنولد بایسته؟! دختری که من تربیت کرده بودم، عمرا پشت پدرش و خالی نمی‌کرد. شاید همه چیز یه توضیحی داشت و من بی صبرانه منتظر بودم تا از جسیکا دلیل مخالفتش و بشنوم. در هر صورت که الان آرنولد تو چنگ من بود و حتی اگه خودشو به آب و آتیش هم بزنه، نمی‌تونه از این قلعه خارج بشه و حالا بدون اون گردنبندش خلع سلاح شده و تا ابد تو چنگ من می‌مونه...و این پرونده هم بسته میشه و من میتونم مثل قبل احساسات مردم و کنترل کنم و از این طریق به قدرت خودم اضافه کنم و بقای من زیادتر از قبل بشه...از این فکر لبخندی به لبم نشست و یه نفس عمیق کشیدم. چند دقیقه بعد تقه‌ایی به در اتاق خورد... گفتم: ـ بیا داخل! و بعد دیدم که والت به همراه جسیکا وارد اتاقم شدن. اولش که دیدمش نشناختم! از اون دختری که تو قلعه من بود، از نظر ظاهری هیچ شباهتی نمونده بود...لاغر تر شده بود و چشماش درخشان تر از قبل بود. موهای بلندش و کامل کوتاه کرده بود و یه لباس رنگ روشن که رنگش، چشمام هم اذیت می‌کرد تنش کرده بود...بازوشو با عصبانیت از دست والت کشید بیرون و گفت: ـ ولم کن! دلم نمی‌خواست باهات بیام!
  26. پارت هفدهم جیغ خفه ای کشیدم و گوشش و گرفتم و گفتم :بیشعور تو که میدونی من حتی یک دوست پسرم تا الان نداشتم؛ ناصر شاه رو با من مقایسه می کنی ؟؟اون با اون سیبیلای کلفتش اصلا شبیه من با این پوست نرم و لطیف هست؟؟ گوشش و ول کردم و دستم به کمرم گذاشتم و تند تند پلک زدم.نازی و بهراد از خنده داشتن میزو گاز میزدن. بعد که خوب خندیدن بهراد گفت:خیلی دلقکی بشین بچه ابرو نذاشتی برامون. خنده کوتاهی کردم .سر جام نشستم که کله پاچه رو اوردن و سه تایی مشغول شدیم به خوردن و حرف زدن .بهراد داشت از خاطرات دانشجوییش می گفت .ما هم گوش می کردیم به شیرین کاریاش می خندیدیم. من داشتم سعی می کردم تک تک لحظات رو به یادم بسپرم تا بعدا با یاد اوریش از دل تنگیم کم بشه .بعد خوردن کله پاچه که عجیب خوش مزه بود،قصد رفتن کردیم و سوار ماشین شدیم .بهراد نگاهی به ساعت انداخت که هشت و نیم رو نشون میداد گفت :خب خانوما امروز کار بارو تعطیل کردم کجا بریم ؟ نازی گفت من یه چند تا خرید دارم بریم پاساژ؟و به من و بهراد نگاه کرد.من بدم نمیومد چند تا خرید داشتم ،سری به موافقت تکون دادم.بهراد نگاهی به ما انداخت و مثلا قیافه زاری گرفت و گفت:شما خانوما تا بپرسن می گید پاساژ .بعد با حالت با مزه ای دستش و نمایشی کوبوند رو داشبرد ماشین و زیر لبش گفت :بخشکه شانس و سرش و گذاشت رو فرمون .من و نازی که میدونستیم خودش از صد تا خانوم بدتره این حرکات نمایشی هست خندیدیم.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...