تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
پارت ۴۱ (میان تیغ و تپش) طول و عرض اتاقش را میرفت..برای بار چندم؟ نمیدانست... اما از شدت نگرانی و اشک برای رفیق قدیمی وعزیزش، که حالا نمیدانست تنهایی وبی پناهی بی رحمش او را به کجاها برده است... هنوز هم به مغزش فشار میاورد اما دریغ از یک فکر منطقی که بتواند فایده ای داشته باشد... با صدای شاهرخ، تند سمت پنجره اتاقش دوید و با نگاهی لرزان، نیمی از پرده را کنار زده و به پایین عمارت خیره شد... با حرف های شاهرخ دلش از ترس لرزید و دستش ناخودآگاه بر قلبش نشست...: خدایا نه..خدایا خودت کمکش کن... و حیران به سمت تختش رفت و بی هدف روی آن نشست..بدن خود را با استرس کنترل نشده ای تکان میداد...و ناخن هایش را میجوید... اشک هایش بی اجازه صورتش را خیس کردند... : بهت گفته بودم این پسره چقدر پسته..بهت گفته بودم آیلا..چرا گوش ندادی به حرفم آخه عزیزدلم...چقدر دیدت نسبت به همه چی ساده بود..چقدر دلت پاک بود که نیت شومش رونفهمیدی...! با دستش بر پایش ضربه آرامی زد و آهی کشید...اما ناگهان با فکری که به سرش خطور کرد، همانند برق گرفته ها از جا پرید..: گوشی..گوشیم.. به دنبال گوشی اش گشت..اما با یادآوری اینکه گوشی اش در دست آیلا بود، ضربه ای به سرش زد: چیکار کنم؟ حالا چیکار کنم؟ کمی دیگر فکر کرد.. : هیچکس..هیچکس جز اون نمیتونه جلوشون وایسه! آره..فقط اون می تونه مانعشون بشه.. چند لحظه مردد ماند و حیران... اما برق خوشحالی در نگاه تر شده از اشک هایش، خود نماد امیدواری بود.. به سمت کشوی اتاقش قدم تند کرد..و بعد از کلی گشت و لعنت فرستادن، گوشی قدیمی اش را از بین یک مشت کاغذ، گل سر و عکس های کهنه، بیرون کشید... نگاهش برقی زد..و گوشی قدیمی خاک خورده اش را با دست پاک کرد...آن را بی معطلی به شارژر کناریاش وصل کرد.. پس از دقایقی، دلش آشوب شد وقتی روشنش کرد، گویی با روشن شدن صفحه، نور امیدی در دلش تابید... شماره قدیمی او، هنوز بین لیست شماره هایش بود..او هیچگاه از حافظه زندگیشان پاک نمیشود... حتی اگر از زندگیشان رفته باشد... هیچ تردیدی نداشت، پس دل را به دریا زد و شماره جدیدش را که از حفظ بود، گرفت... دستانش میلرزید...بعد از چهار بوق، که نازیلا تقریبا داشت نا امید میشد.. صدای عمیقش...بم، سرد و خسته پشت گوشی پیچید: بله؟! صدای نازیلا لرزش مشهودی داشت، و نفس هایش منقطع حس میشد: الو... داداش.. نازیلا با شنیدن نفس های تنها پناه و آدم امن زندگی اش، به اشک هایش اجازه داد راحت بریزند: کیاراد تویی؟! صدایش جدیت همیشگی را به خود گرفت و بی معطلی پشت بند حرف نازیلا را گرفت: خودمم! چیشده؟ چرا صدات اینجوریه؟! نازیلا همانند کسی که طناب نجاتش را پیدا کرده باشد، پشت سرهم نفس های تند و سریعی میکشید و بی وقفه نالید: برگرد..توروخدا برگرد اینجا..همه چی قاطی شده و به هم ریخته..غوغا به پا شده کیاراد... و پس از مکث کوتاهی، چانه اش لرزید و پر بغض، صدایش شکست: میخوان یه دختر بی گناه رو بکشن..فقط تو میتونی جلوشونو بگیری..فقط خودت! چیزی جز سکوت، از آن طرف نمیآمد.. یه دم عمیق... یک بازدم.. که انگار آتش همراهش بیرون میآمد.. مشتش ناخودآگاه، برای تخلیه و نشان ندادن خشمش، دور فرمون ماشین فشرده شد.. رگ های دستش سرخ و متورم از دستش بیرون زد... اما لحنش هنوز همان خونسردی مهار نشدنی را داشت: کی این اتفاق افتاد؟ آروم باش و شمرده شمرده برام تعریف کن..! نازیلا اطاعت کرد و همان کار را کرد..خیلی خلاصه وار از رابطه آیلا و سامیار، نیت بد سامیار، و پیچیدن خبرش در روستا و فراری دادن آیلا، توضیح مختصری داد....
-
پارت ۴۰ (میان تیغ و تپش) آیلا از شدت شوک، نه بلد بود حرفی بزند و نه اشکی یادش مانده بود... فقط خشک شده به نازیلا نگاه میکرد... چهره،ی ترسیده و مضطرب نازیلا، همانند کسی بود که دارد عزیزش را قطره قطره از دست میدهد... و تنها کاری که از دست او برمیآمد را انجام میداد.. نازیلا، آیلا را به دنبال خود کشید..در پشتی خانه را باز کرد..سرش را با احتیاط بیرون کشید و اطراف خلوت را از نظر گذراند...آیلا با چشمانی ترسیده، به نازیلا زل زده بود... که سر نازیلا بهمعنای اطمینان از نبود کسی، آهسته تکان خورد: کسی نیست..میتونی بری..معطلی نکن زود باش! با تکرار صدای شلیک، نازیلا طی یک حرکت دست آیلا را رها کرد و او را به بیرون هل داد: بدو..سریع باش..میگم بدو تا نیومدن اینطرف.. آیلا با نگاه غمگین آخری، که آتش به دل و جان نازیلا زد، صدایش شکست: به عمه بگو همه چی رو... و بی هیچ تردید و تعللی، دوید.... هوای سرد و بیرحم شب، مانند سیلی به تن نیمه عریان آیلا نشست... دخترک از ترس و سرما، لرزید.. لباس مجلسی اش، همان لباس شیک و براقی که نگاه ها را به خود خیره کرده بود، حال پاره پوره، لکهدار و هر تیکه پاره اش آویزان بود... دامن بلند و نازکش روی زمین کشیده میشد..و حتی مانع از دویدنش میشد.. هق هق کنان، با موهای ژولیده و صورت خیس از اشک، وارد منطقه پر از خاک و سوت و کور پشت عمارت شد... زمین خشک و پر از خار بود..بوی خاک نم زده از مه، و دود اسلحه پخش شده در هوا، و صدای غرش ماشینی هایی که یکی یکی از عمارت خارج میشدند، سایه ی مرگ را پررنگ تر دنبال او میفرستاد.... شاهرخ با کت مجلسی تیره رنگی که حاکی از ساعاتی قبل وجود او در مهمانی مجللی بود، با چشم های سرخ شده از خشم، وسط سالن عمارت قدم های نامنظم و محکمی میزد... بدنش میلرزید..از غضب، شرم و از اینکه هیچ کنترلی روی چیزی نداشت.. شاهرخ به خان بزرگ، با آن چهره سرد و سنگی، که نشسته بر میز مخصوصش و بالای تمام میز اطرافش قرار داشت و نظاره گر تمام ماجرا بود...، نزدیک شد.. خان، عصایش را محکم در دست فشرد..که انگشتر عقیق گران قیمتش کمی تکان خورد.. صدای شاهرخ خفه بود، و اگر در حضور خان بزرگ نبود، قطعا هر آن لحظه ممکن بود تا منفجر شود: گفتم از اول..گفتم این دختر یه مشکل بزرگی درست میکنه..خیلی عقاید مارو مسخره میدونست..رفته پی عشق و عاشقی و هرزگیش..اونم وسط اسم و رسمون...اما من نمیذارم خان...نمیذارم این لکه ننگ روی اسم ما بمونه... خان بزرگ سرش را پایین انداخت، اما نگاهش مثل تیغ برنده در نگاه خشمگین شاهرخ قفل شد: امشب باید تمومش کنی..نمیخوام فردا صبح کسی حتی اسمشو به زبون بیاره..و وقتی اسمش رو بیارن، که درس گرفته باشن! شاهرخ ادای احترام کرد و با سر، تعظیم کوتاهی کرد: چشم خان..همین اتفاق هم میافته..به من اعتماد کنین! و با صدور اجازه رفتن، توسط خان بزرگ که با دست اشاره کرده بود برود و نگاهش به طرف پایین بود، شاهرخ با سرعت غیرقابل کنترلی به بیرون عمارت قدم تند کرد.. رگ گردنش مانند طناب ضخیمی، بیرون زده بود..و رو به بادیگاردها که آماده باش اعلام کرده بودند، فریاد زد: پیداش کنید..همین الآن..همه جارو بجوید..این دختر باید قبل از طلوع صبح، تموم بشه.. فهمیدید؟؟ یالا زود باشید!!! بادیگاردها، هرکدام به طرفی پخش شدند...نیمی با ماشین و نیمی دیگر، با اسلحه دویدند... نور چراغ ها، چه ماشین ها و چه چراغ قوه، همانند شمشیر های نورانی بر زمین تاریک و سرد میلغزیدند... و آن دخترک بی پناه مظلوم، حتی چراغ قوه ای هم همراهش نبود.... آیلا در دل تاریکی و خاک، با آن پاهای برهنه و سوزان، که زخمشان هربار تازهتر میشد، اما از شدت سرما گویی بی حس شده بودند... دامنش را از جلوی پاهایش جمع کرد، و تندتر دوید...اینبار حتی نای گریه کردن هم نداشت... تنها فقط صدای هق هق های بریده اش میآمد که بیشتر شبیه جان دادن بود..! اینبار باد با موهای زیبای طلایی اش بازی نمیکرد...بلکه قصد داشت او را زمین بزند.. سرش مدام گیج میرفت..سرگردان دور خود چندین بار چرخید..: کجا برم؟...کجا؟ آدرس در آن تاریکی، مثل آن بود که با خودکار سیاهی بر برگه سیاهی نوشته باشند... هنوز صدای شلیک ها را میشنید..بی هدف و بدون اهمیت دادن به آدرس فشرده شده در دستش، باز هم دوید... خود نمیدانست به کجا میرود..اما دویدن به مکانی نامعلوم را تنها راه چاره اش میدانست..!
-
پارت ۳۹ (میان تیغ و تپش) نازیلا به خود آمد و فرصت کوتاه پیش آمده را غنیمت شمرد..بازوی آیلا را میگیرد و با خود به داخل خانه میکشد: وقت نداری..باید هرچه زودتر از اینجا بری..دارن نقشه قتلت رو میکشن میفهمی؟! آیلا بی هدف، سرگردان، همانند یک شئ سبک و بی جانی به دنبال نازیلا کشیده میشد...بی هیچ حرف و اعتراضی! گویی که از همه چیز و همه کس نا امید شده باشد که نمیدانست باید چه بگوید... نازیلا وسط هال ایستاد..حال او نیز تعریفی نداشت..هرچه نباشد، او عزیزترینش بود..رفیقش بود..و نگرانی اش را فقط خدا میدانست! اشکی از چشمش سر خورد: آیلا..به خودت بیا..خوب گوش بده چی میگم..آدرس یه خونه ای رو واست نوشتم توی این برگه...... و مشت آیلا را باز میکند و برگه کوچکی را در آن قرار میدهد..مشتش را میبندد و فشار میدهد...نگاه آیلا هنوز روی برگه ای بود که در دستش فشرده میشد...که نازیلا لرزان ادامه داد: برو اونجا کمکت میکنن..بهشون اعتماد کن..من هواتو دارم..مرتب به گوشیت زنگ میزنم مبادا خاموشش کنی..شارژ داره؟! آیلا با یادآوری گوشی وکیفش که در ماشین سامیار رها کرده بود، چانه اش لرزید...نازیلا که وقت فکر کردن و حدس زدن را جایز نمیدانست، تند و مضطرب، گوشی خود را در دست دیگر آیلا قرار داد: بیا این گوشی خودم..بگیرش..شماره خودمم توش سیو کردم..شماره خاله شهینم توشه..نگران هیچی نباش.. بلاخره، آیلا لب به اعتراض گشود: مگه من چیکار کردم که باید برم؟ هرچند ته دلش میدانست که قضیه از چه قرار است... نازیلا پرحرص، پر دلهره و با چشمان سرخ و درشت شده ای دوتا بازوان آیلا را میگیرد و تکان محکمی میدهد: قضیه تو و سامیار توی کل روستا پیچیده..یکی شمارو توی وضعیت بدی دیده و خبرچینی کرده به خان..اونا تو رو الان یه لکه ننگی میبینن که باید پاک شه..هیچی جز پاک کردنت از این روستا براشون مهم نیست! بغض آیلا بعد شنیدن آن حرفها..مظلومانه ترکید: بخدا من کاری نکردم ناز..قسممیخورم من پاکم..نذاشتم..نذاشتم به هدف کثیفس برسه..اون سامیار نامرد..اون خواست به من... نازیلا که لرزیدن بدن و دستان آیلا را دید، پر محبت و گریان او را در آغوش کشید..دستی بر موهایش کشید: میدونم..میدونم عزیزم من هیچکدوم از حرفهای هیچ احدی رو قبول ندارم..من میدونم تو از برگ گل هم پاکتری..اما..اما کاری از دست من و تو برنمیاد..اطرافمون پر از تعصبات کورکورانه و جاهلیته آیلا...نه حرف منو قبول دارن نه تورو..حرفی که با ظاهر شخص متناسب باشه رو قبول دارن...همینقدر نگاه سطحی نگری اطراف ماست..! آیلا در آغوش نازیلا، راحت و بی قضاوت اشک ریخت... از آغوش او بیرون میآید و با چشمانی که دو دو میزد زمزمه کرد: ناز کمکم کن... و یکهو انگار چیزی یادش آمده باشد، تند گفت: بگو سامیار رو بیارن..اون همه چیزو میگه..خواهش میکنم..اون توی باغ انتهای روستاس... آیلا بی وقفه درخواست رفتن پی سامیار را میکرد..چون او را نجات دهنده آبرویش میدانست...که با حرف نازیلا، گویی آب سردی بر سرش ریخته باشند...احساس میکرد سرش از شدت انجماد و سرما، سنگینی میکرد... : آیلا، سامیار رفته..اون فرار کرد! هضم آن همه اتفاق شکنجه آور، آن هم در یک شب و فقط چند ساعت، برای آیلا، بیش از اندازه سخت و باورنکردنی بود... نازیلا که شوکه شدن آیلا را متوجه شد، خواست چیزی بگوید..که صدای شلیک های پیاپی همانند رگبار، از سمت حیاط عمارت پیچید... هردو در جای خود پریدند.. دیوارها از وحشت تکان خوردند و لرزیدند.. نازیلا با چشمان گرده شده ای، که رد اشک هنوز در آن ها نمایان بود، بازوی آیلا را به طرف بیرون میکشد: بهت گفته بودم وقت نداریم...زنده ات نمیذارن آیلا..میخوان پاکت کنن...برو..پشت سرتم نگاه نکن!
-
پارت ۳۸ (میان تیغ و تپش) آیلا با چهره ای بیروح، وارد خانه شد..تن عریانش از سرما به کبودی میزد..و جای کبودی ها و زخم های سامیار بر آن، گواه همه اتفاقات بد امشب بود...مثل آدمی بود که یکباره از درون خالی شده باشد..چند قدم با بی حالی رفت و روی مبل نشست..نگاهش روی یک نقطه یخ زده بود..نه پلک میزد، نه نفس عمیقی میکشید... گویی فقط حضور داشت..گم گشته، خرد شده و بی جان..! به راستی که سامیار به هدفش رسیده بود..غرور او پیش خودش مخصوصا که حالا تنها بود، بد شکسته بود.. به اتاقش رفت..و در آینه به خود زل زد..نگاهی به وضعیت پاره پوره لباس هایش انداخت..کبودی های چندش آور تن و بدنش..بغضش ترکید و جیغ بلندی کشید....زانوانش سست شد و روی زمین سرد اتاقش، زانو زد..باور اینکه همچین بلایی سر او آمده باشد، بی نهایت سخت بود...! بعد از دقایقی، کف زمین سرد نشسته، زانوهایش را در شکم جمع کرده بود...به تخت تکیه داده بود و به رو به رو زل زده بود.. که ناگهان در خانه با ضربه ای تند و وحشیانه، لرزید... آیلا در جا تکان محکمی خورد..نفسش برید و لرز بدی به جانش انداخت... اما، صدای آشنایی از پشت در آمد: آیلا باز کن درو..دیدمت تازه برگشتی...درو باز کن..زود باش! آیلا با چشمانی گردو متعجب، از جا بلند شد..قدم هایش تند و نامطمئن بود..انگار هم میدوید، و هم میترسید.. دستش روی دستگیره نشست و آن را آرام پایین کشید... در باز شد و جثه ریز نازیلا پشت آن نمایان شد...اما با چشمانی سرخ و گریان! یک نگاه کوتاه میانشان رد و بدل شد...و همین نگاه کوتاه از جانب نازیلا برای آیلا کافی بود تا خود را بی پناه و شکسته، محکم در آغوش نازیلا پرت کند...و هق هق هایش را آزاد کند.. نازیلا خود هم اشک هایش مجال صحبت نمیدادند..اما او برای یک موضوع مهمی از اتاقش فرار کرده و به سمت خانه آیلا دویده بود تا اینگونه نفسش قطع شود... بازوی آیلا را نرم گرفت و از خود فاصله داد..صورت گریان آیلا را بین دستان پرمحبتش قاب گرفت و چانه اش از فرط بغض لرزید: از اینجا برو آیلا..همین الان..از اینجا برو..فرار کن! آیلا میانگریه، متعجب و هراسان، نگاه گنگی به او دوخت..نگاه او پر از سوال بود! که بغض نازیلا مجددا ترکید و انگشتانش روی گونه خیس آیلا، لرزیدند: میخوان بکشنت..آیلا...میخوان بکشنت....! آیلا همانند مجسمه بی حرکت ماند..نفس هایش قطع میشد...دم و بازدمش قانون خود را از یاد برده بودند.. با صدایی که از ته گلویش میآمد، زمزمه ناباوری کرد: چی..؟
-
پارت ۳۷ ( میان تیغ و تپش) بی معطلی، خود را وسط جاده پرت کرد و دستانش را بالا گرفت و با صدای گرفته ای، داد زد: وایسا..آقا توروخدا وایسا..خواهش میکنم کمکم کن...! و آن دختر، با آن شکل وشمایل، لباسی که پارکی آن مشهود بود..در تاریکی شب خلوتی، ناگفته معلوم بود وضعیت از چه قرار است! ماشین پراید، با صدای لاستیکی که روی آسفالت کشیده شد، توقف کرد.. مرد مسنی بی هیچ تعللی، در را برای آیلا باز کرد..و شیشه را پایین داد: چیشده دخترم؟ حالت خوبه؟ آیلا که استقبال مرد را دید، دل را به دریا زد و سمت ماشین قدم برداشت و بی هیچ تردیدی سوار شد...از شدت ترس، در را قفل کرد و هنوز اطرافش را با نگاه هراسانی، میپایید..و فقط توانست سر تکان دهد.. مرد آهسته ماشین را به حرکت در آورد و خواست چیزی بپرسد که آیلا پر دلهره نگاهش کرد: عمو زود از اینجا برو..خواهش میکنم.. مرد که حالا با دقت کردن به ظاهر و لباس نه چندان مطمئن او، کنجکاوتر به نظر میرسید، ترس دخترک را درک کرد و با سرعت از آنجا دور شد.. کمی که دور شدند نفس های آیلا، حالا کمی آرامتر شده بود..و رد اشک هایش روی صورتش خشک شده بود.. که مرد پرسید: دخترم..تو از کجا میای؟ چرا این وقت شب همچین جایی بودی.. آیلا پر بغض نگاهش کرد..که مرد با یک حرف عمیقی، اعتماد آیلا را جلب کرد: دخترم، اگه اهل همین روستایی، فقط دعا کن کسی توی وضعیت بدی تورو ندیده باشه...همینقدر تونستم حدس بزنم..! اما تمام فکر و ذهن آیلا که کنار مرد و نصیحت هایش نبود..گویی زبانش بند آمده باشد و هنوز هم در ترس لحظاتی پیش سیر میکرد... که لحظاتی بعد، صدای مهربان و گرم مرد آمد: کجا برسونمت دخترم؟ منکه نمیدونم کجا پیاده میشی.. آیلا به خود آمد و با صدای لرزانی لب زد: عمارت.. مرد نگاه متعجبی به او انداخت: کدوم عمارت؟! آیلا بی اهمیت و با نگاهی مات و شکسته، زمزمه کرد: دلاورها.. مرد توقف وحشتناکی کرد..و با ترس بی اراده ای، به سمت او چرخید: تو..تو..دخترم تو دختر دلاورهایی؟! آیلا اخم ظریفی کرد..و امشب با آن ظرفیت تکمیل شده، به راستی که حس و حال فهم این سوء تفاهم را نداشت..کلافه و مختصر گفت: نه ..عمم آشپز عمارته..میرم پیشش! مرد آهان بلندی گفت و نفس آسوده ای کشید..دوباره ماشین را حرکت داد و با نگرانی گفت: اما دخترم..خیلی مراقب باش کسی تو رو با این وضع نبینه.. و سپس آهی میکشد: انشالله که کسی ندیده باشه و واست حرف درنیارن! آیلا بی هیچ اهمیتی به حرفهای او، فقط به رو به رو زل زده بود..حال امشبش را کسی جز خودش نمیفهمید..او احساس میکرد نابود شده است! بعد از دقایقی، به درخواست آیلا و موافقت او،ماشین را از سمت در حیاط پشتی خانهشان که به جاده خاکی و خلوت اطراف عمارت راه داشت، متوقف کرد: برو دخترم..مراقب باش سرما نخوری..هنوز هم نمیدونم چه بلایی سرت اومده، پس نمیتونم قضاوت کنم..فقط میگم خدا به همراهت دخترم! آیلا تشکر ریز و زیرلبی کرد..با قدم های کند و زخمی شده ای، راه خانه را در پیش گرفت...
-
پارت ۳۶ (میان تیغ و تپش) و آیلا پی برد که، نجات دهنده امشبش، کسی نبود جز خودش و خودش! و همه ی اینکارها نتیجه نداشت... نگاه سامیار به لب هایش افتاد..میدانست تمام این رفتارها خشم و لج او را بیشتر تحریک میکرد..اما غیر ارادی و حاصل ترس بود...ترس از آنکه اولین بوسه عاشقانه اش را اینگونه توسط مرد پست فطرت و حیوان صفتی کثیف کند و از دست بدهد..لبانش را چفت کرد و تند سرش را به چپ متمایل کرد..که سامیار صورتش را با حرص فشار داد و سمت خود برگرداند: چندشت میشه آره؟ چهره جمع شده آیلا، هنوز در دست سامیار فشرده تر میشد...آیلا سرش را به چپ و راست تکان میداد و لحظه ای مجال آن را نداد که سامیار به هدفش برسد.. در آن بین که از سمت راست، دقیقا مجاور درختی که کنارش در حال جان دادن بود، سنگ بزرگ و سختی، توجهش را جلب کرد..مکث کوتاهی کرد و به آن خیره ماند..اینکه میدانست دقیق کجای قسمت سر، جای بیهوشی بود کار سختی نبود..اما چگونه میتوانست به آن سنگی که کمی دور از دستان کوتاهش بود، دست پیدا کند؟ برخلاف میل قلبی اش، و به اجبار و ناچار، خیلی غیرمنتظره سر سامیار را با یک دست به سینه اش چسباند: آروم باش عزیزم..آروم باش.. دستش هراسان در جستجوی سنگ میگشت: امشب تموم میشه..ما برمیگردیم..فراموشش میکنیم.. نفس های سامیار کشیده و بی حال شده بود: دروغ میگی.. حالت های آیلا و تکان های ریز و خفیفش، تقریبا داشت او را لو میداد..: من هیچوقت بهت دروغ نگفتم.. و چه تلخ، او نگفت امشب راستش را میگوید..چون طبیعتا از امشب همه چیز تغییر میکند..اما او گفت که هیچوقت به سامیار دروغی نگفته بود..و صادقانه اعتراف کرده بود! از بازتاب نفس های گرم سامیار، بر گردنش، حالت تهوع خفیفی به او دست داده بود..و باعث شد بی اراده صورتش از شدت اینهمه آزار، جمع شود.. دست لرزانش، سنگ را لمس کرد..با نگاه براقی، به آن خیره شد... و هر بار برمیگشت و سامیار را از نظر میگذراند..اما نگاهش دوباره، روی همان سنگ ثابت ماند..سنگی نه چندان بزرگ، اما به اندازه ای که بتواند امید آخر یک دختر وحشت زده باشد... وقتی سر سامیار بی حال تر و بی جان تر حس شد، شجاعت، ترسش را به عقب هل داد و جلوتر از آن دوید... سنگ را محکم، با مشت کوچک و ظریفش گرفت..مردد نبود، اما داشت تمام علمی را که از بچگی مطالعه کرده بود و احساس میکرد حالا وقتش بود تا ازش استفاده کند، مرور میکرد..قسمت گیجگاهی سر سامیار، دقیق در چشمان او جلب نظر میکرد.. تا سامیار تکان خورد و سعی کرد کمی سرش را سمت او بچرخاند، آیلا بی تعلل و بهانه، با تمام نیرویی که از وحشت در جانش مانده بود، بر سر سامیار کوبید... آخ سامیار بلند شد..اما گویی ضربه جدی و قوی نبود...سامیار خشمگین سرش را چرخاند تا دستانش را بازهم قفل کند، که آیلا جیغ خفه ای کشید و اینبار ضربه کاری را زد...چون سامیار بعد از مکث کوتاهی، تعادلش را از دست داد و بیحال، روی شانهی آیلا افتاد... آیلا هنوز هم با یک دست سنگ را میفشرد و با نگاهی پر هراس و تردید، به سامیار بیهوش، نگاه میکرد... برای اطمینان، سامیار را هل خفیفی داد...که به پشت افتاد و چشمانش کاملا بسته بود.. نفس های آیلا تند و منقطع شده بود...تند از جا پرید و هنوز هم سنگ را در دست داشت...کمی جلوتر دوید و پر شک و ترس، باز هم برگشت و نگاهی به سامیار انداخت...ماندن را جایز ندانست و سرگردان به اطرافش نگاهی انداخت..دور خود میچرخید... که چشمانش جاده دوری را دریافت..سمت آن قدم تند کرد..که ناگهان با یادآوری کیف و تلفن همراهش در ماشین، ایستاد.. نگران بود..اینکه بازگردد و اینبار نجات پیدا نکند..اینکه کیف را رها کند و به عقلش اهمیت دهد...پس کفش هایش را با عصبانیت و بغض، از پای زخمی شده اش درآورد.. و اینبار به قدم هایش سرعت بخشید...با یک دست، کفش هایش را گرفته بود و با دست دیگرش دامن بلند لباسش را! چند دقیقه دیگر، شاید چند ثانیه یا چند عمر..به جاده رسید... به دو طرف آن نگاهی انداخت..خلوت بود و پرنده ای پر نمیزد..همزمان ناخودآگاه به پشت سرش نگاه پر ترسی میانداخت..به طرف وسط جاده دوید...از شدت بدشانسی گریه اش شدیدتر شد..نمیدانست چه کاری شایسته بود انجام دهد..بنابراین بی هدف به سمت دیگر جاده دوید..او فقط نمیخواست آن جا بماند..حاضر بود با آن پای زخمی و بدون کفش، تا خود صبح بدود..در آن سرما و بدن لخت و پای برهنه! و گویی که اصلا سرما را از شدت ترس احساس نکرده بود... بعد از دقایق دردناک و پر از سختی، نور چراغ ماشینی که از دور نزدیک میشد، مثل اولین شکاف امید در چنین شب سنگینی، در چشمان تر و لرزانش برق زد...
-
پارت ۳۵ (میان تیغ و تپش) آیلا با تکان های عصبی، نفس سختی میکشید..صدای نفس های سامیار، سنگین و مست، دور و نزدیک کنار گوشش وجود سامیاری را که روی او بیرحمانه خیمه زده بود، یادآوری میکرد..آیلا با انزجار قیافه اش را بین گریه هایش جمع میکند: برو عقب آشغال..نامرد عوضی..حالم ازت به هم میخوره سامیار..ازت متنفرم..متنفرم! سعی داشت با ناخنهای بلندش به چهره درهم رفتهی سامیار چنگ بزند..و تا حدودی کمی موفق شد خراش نه چندان عمیقی بر یک طرف صورتش به یادگار بگذارد..اما واکنش سامیار، قهقهه گنگی بود و پشت بندش صدای تحلیل رفته او آمد: همیشه من بودم که دنبالت بودم..امشب میخوام کاری کنم تا اخر عمرت اصرار کنی ثانیه ای ترکت نکنم! سر آیلا برای اجتناب از نزدیک شدن سامیار، بی اراده به عقب و بالاتر مایل شده بود..و نگاه بارانی اش خیره ی آسمان تاریک و گرفتهی شب بود..چشمانش را با نا امیدی بست..دنیا برایش همانند اتاقک تاریک وخفقان آوری بود که درش قفل شده باشد...قطره اشک دردناکی از چشمش سر خورد و تا گردن و قفسه سینه اش راه پیش گرفت...گویی که از ارتفاع نامعلومی افتاده باشد و خود را رها کرده باشد.. طی یک حرکت ناگهانی، دست سامیار سمت دامن لباسش رفت...چشمان آیلا، وحشت زده از هم باز شد..سعی کرد دستان قفل شده اش را، که با یک دست سامیار قفل شده بود، آزاد کند...اما تقلاهایش بی نتیجه بود..جیغ هایش گوش را کر میکرد و حنجره را زخمی! سامیار فحشی زیر لب نثارش میکند و باحرص سرش را در گوش او خم میکند: یه بار دیگه جیغ نحستو بشنوم قول میدم کارتو زودتر تموم کنم و مثل تیکه آشغال همینجا چالت کنم..پس خفه شو! اما آیلا، دختر روزهای نا امیدی نبود..او شاید نیاز داشته باشد قبلش کمی گریه کند، به هم بریزد، اما در ذات او بیخیال شدن و رها کردن معنا نداشت... تا نگاه سامیار سمت قفسه سینه اش سوق داده شد، از فرصت پیش آمده نهایت استفاده را کرد... دستهایش میلرزید..ترس و اشک هایش پشت لبخند غیر واقعیاش کاملا مشهود بود..پس از راه دوم استفاده میکرد..یعنی سیاست! از ترس و دلهرهی کنترل نشده، صدایش لرزش داشت: سامیار..دستام درد گرفت..تو انقدر بی رحم بودی که من مقابل تو درد بکشم و لذت ببری؟ اما قطرات اشکش، جز نقشهاش نبود..آن ها بی اجازه و بی وقفه میریختند.. بعد از مکث طولانی، دستانش رها شد..اما با نگاه مشکوک و پرتردید سامیار، آیلا آرام گرفت و فقط به او، غمگین زل زد..: به خودت بیا..امشب چیشد؟ داری چیکار میکنی سامیار؟ منم آیلا..لعنتی منم! بغضش شکست... آرامش اندکی به سامیار برگشته بود: تو حسرت توام..تو حسرت یه لمس کوتاهی از تو موندم..امشب در اختیارمی..شاید با زور و درد، اما نمیتونم بیخیالت شم!
-
پارت صد و هفدهم مارکوس شرمنده چشمهایش را بر هم میفشارد. پس ماجرا این بود، باسیلیوس مارکوس ضعیف و خودباخته را به حضور نمیپذیرفت! در دل بر خود لعنت میفرستد. او مایهی سرافکندگی بود. باسیلیوس ادامه میدهد: - اگر امشب هم به خودت نمیاومدی دیگه باید قیدت رو میزدم. چی شد که نوهی من اینطوری شد؟ سوال باسیلیوس در سرش سر و صدا برپا میکند. راست میگفت. چه شد که در برابر چنین حادثهای اینگونه ضعف نشان داد؟ اون قبل از این هم در شرایط سخت بوده. از خودش تعجب میکرد. این ضعف با شخصیت مارکوس همخوانی نداشت. خیلی عجیب بود. پس از مکثی کوتاه باسیلیوس ادامه میدهد: - امانتم کجاست مارکوس؟ مارکوس متعجب سر بلند میکند. باسیلیوس از کدامین امانت صحبت میکرد؟! با مکث و تردید پاسخ میدهد: - کدوم.. امانت؟ سرزنشوار زمزمه میکند: - گمش کردی! مارکوس سردرگم بود و نمیدانست برای چه سرزنش میشود. ذهنش پر از سوال بود و میترسید که اینبار هم قبل از آن پاسخی برای سوالهایش دریافت کند ارتباط پایان یابد. صدای فرهد در ذهنش میپیچد. ابرو در هم میکشد و میگوید: - مردم میگن روح پاک رو از دست دادم چون لایق نیستم. - پس دوباره به دستش بیار و لیاقتت رو ثابت کن! مارکوس متعجب به سخن میآید: - با فرهد چیکار کنم؟ اون تهدید کرده... باسیلیوس سخن مارکوس را قطع میکند و محکم و با اطمینان می گوید: - هر صلحی پس از یک جنگه که به وجود میاد. رنگ سرخ خونه که به صلح دوام میبخشه! فکر میکنی بتونه چیزی که میگه رو عملی کنه؟ مارکوس یادت نره که من همیشه پشت سر فرزندانم ایستادم.
-
پارت صد و شانزدهم برای بار سوم هر دو با هم رهسپار مقبره میشوند. پوشش گیاهی مقابل مقبره راه کنار زده و وارد مقبره میشوند. گونتر مانند شبهای پیشین پس از ادای احترام به باسیلیوس عقب آنده و همان کنار ورودی مینشیند و به دیوار پشت سرش تکیه میدهد. مارکوس کنار مقبره چشمهایش را میبندد. دستهایش را بالا آورده و به هم میچسباند. سعی میکند ذهنش را از هر فکری خالی کند. آهسته زیر لب پچ میزند: - باسیلیوس هلیوس. نسیم ملایمی در مقبره میوزد و شنلش را تکان میدهد. دوباره و دوباره تکرار میشود. هربار شدت باد بیشتر میشود. گونتر که تماشاگر بود خم میشود و به درب ورودی مقبره نگاه میکند. به طرز عجیبی پرچین گیاهی که ورودی را پوشانده بود بدون هیچ حرکتی در جای خود ثابت بود! مقبره جز درب ورودی راهی به بیرون نداشت. پس منشأ این نسیم سرد از کجا بود! قدرت باد بیشتر شده و شنل مارکوس را به پرواز درمیآورد و موهایش را به هم میریزد. گونتر نگران از جا بلند میشود. گردی سیاه در میان باد میچرخد. کم کم در پشت سنگ مقبره، درستترین قسمت مقبره سایهای سیاه رنگ تشکیل میشود! سایهای بلند قامت و قوی هیکل... دست گونتر بر قبضهی شمشیر مینشیند. مارکوس با احساس سنگینی نگاه کسی چشمهایش را می گشاید و دستانش را پایین میآورد. به سایه سیاه مقابلش مینگرد. صدایی مردانه و با صلابت در مقبره میپیچید: - مارکوس، داشتی ناامیدم میکردی! صلابت، قدرت، ابهت و بزرگمردی از صدایش چکه میکرد. لفظ پر جذبهاش ستونهای مقبره را میلرزاند و زیر پاهایش را خالی میکرد. احساس میکرد چیزی در قلبش میجوشد. قلبش فریاد میزد: - اون باسیلیوسه! گونتر دستش از قبضه شمشیر شل شده پایین میافتد. چند قدم جلو میرود و زانو میزند. مارکوس نیز زانوهایش خالی کرده بر زمین میافتد. هر دو سریع شنلهایشان را جلو آورده صورت خود را میپوشانند و سر به تعظیم فرود میآورند. قلبهایش تند میزد و برای اولین بار احساس میکردند وجودشان گرم شده! باسیلیوس ادامه میدهد: - خیلی زود خودت رو باختی پسر. خوناشامی که دیشب و پریشب اینجا میومد رو نمیشناختم.
-
پارت صد و پانزدهم از پنجرهی سالن به آسمان مینگرد. حالا دیگر آسمان در تاریکی محض فرو رفته بود. آرام دست بر شانهی مارکوس میگذارد. مارکوس با مکث سر میچرخاند و به دستی که بر شانهاش نشسته نگاه میکند. آهسته نگاهش را بالا میآورد و به شانههایش میرسد. شانههایی که وزن زرهی پولادین را به دوش میکشید. نگاه از وردهای حک شده بر روی زرهش میگیرد و به صورت رنگ پریدهش نگاه میکند. هنوز شنل بر دوشش بود و این یعنی تازه از راه رسیده است. این روزها بار زیادی بر دوش او بود. شرمنده شد. باید خود را جمع میکرد. حتی اگر نظر باسیلیوس عوض شده و تایید خود را برداشته باشد این وضعیت درست نیست. به عنوان یک خوناشام غیرتمند باید میایستاد و در مقابل فرهد از قبیلهاش دفاع میکرد. مانند یک سرباز، مثل گونتر... باید زمام اوضاع را بر دست میگرفت. گونتر شانهی مارکوس را میفشار و لب میزند: - پاشو بریم مارکوس، پاشو! مارکوس تنها بیترف گونتر را نگاه میکند. گونتر "نوچ"ی میگوید و ادامه میدهد: - نگو که دو شب رفتی مقبره باسیلیوس جوابت رو نداد عقب کشیدی! اندکی مکث کرده و فکر میکند. امشب هم میرفت. یا باسیلیوس پاسخش را میداد و تکلیفش مشخص میشد یا... فرقی نداشت. در حال او تصمیمش را گرفته بود. حتی اگر باسیلیوس باز هم جوابش را نمیداد او قرار بود دست بر زانو زده بلند شود. باید به فرهد یادآوری میکرد که مارکوس کیست! مصمم از جا برمیخیزد و به سمت خروجی تالار قدم برمیدارد. گونتر احساس میکرد شعلههای نگاهش دوباره قدرتمند شده بود و صلابت به قدمهایش باز گشته بود. البته هنوز با شاهزاده مارکوس قبل فاصله داشت اما گویی داشت نیرویش را به دست میآورد. ناخودآگاه لبخند کمرنگی میهمان لبهای گونتر میشود. صدایی در دلش میگفت این حال بهتر مارکوس به خاطر حضور والنتینا است.
- امروز
-
پارت سی و هشتم داشتم میرفتم سمت اتاقش که یکی از بچها بهم گفت: ـ آقا، عمو کارت داره! مجبورا تغییر مسیر دادم و رفتم سمت اتاق عمو...در زدم. عمو با صدای گرفته گفت: ـ بیا داخل! رفتم داخل و دیدم کنار پنجره اتاق وایستاده و داره سیگار میکشه! با لحن کمی عصبانی گفتم: ـ عمو مگه دکتر، سیگار و برات قدغن نکرده بود؟؟! برای قلبت سمه! عمو برگشت سمتم و گفت: ـ اگه نگران قلب منی، هرچی سریعتر اون حروم لقمه رو برام پیدا کن! گفتم: ـ بالاخره گیرش میارم عمو! عمو گفت: ـ یادت باشه پوریا که من اون آدم و زنده میخوام. سرمو به نشونه تایید تکون دادم که گفت: ـ کی کار دختره رو تموم میکنی؟! معلومه که از اون پسره مسخره دست برنمیداره و چیزی هم لو نمیده! گفتم: ـ عمو...اون...اون دختره امکانش هست راست بگه! بچها پیگیری کردن. آرون حتی اونم پیچونده و نرفته دنبالش! عمو با عصبانیت گفت: ـ پوریا اینقدر از اون دختر هم مثل اون پسره احمق پیش من دفاع نکن! این دفاع کردنای بیخود و دلسوزیات دیدی چکاری دستمون داد؟! اولین بار بود که داشت با این لحن باهام حرف میزد؛ راجب آرون حق داشت اما اگه منو اینجا قطعه قطعه هم میکرد نمیذاشتم که به اون دختر آسیبی برسه!
-
پارت سی و هفتم بعدش سریع رفتم پایین...تو حیاط با صدای بلند شاهین و صدا زدم و اونم با سرعت اومد پیشم و گفتم: ـ نتیجه چی شد؟! شاهین گفت: ـ آقا دختره داره راست میگه فکرکنم. با گفتن این جملش، من یه نفس راحت کشیدم و بهش اشاره کردم تا به حرفاش ادامه بده؛ شاهین گفت: ـ گوشیش و توی آرایشگاه جا گذاشته بود و و رفتیم برداشتیم! یکمم صاحب سالن و تهدید کردیم و اونم گفت که باوان خیلی منتظر بود تا آرون بیاد دنبالش اما نیومد... گفتم: ـ گوشیش دست توئه؟! سرشو تکون داد و از تو جیب کتش، گوشی رو درآورد و داد تو دستم. باید پیام هاش با آرون و میخوندم تا بلکه بتونم یه سرنخی از اون حیوون پیدا کنم و یجوری عمو رو راضی کنم تا این دختر زنده بمونه! نمیدونم حس دلسوزی بود یا چیز دیگه اما اصلا دلم نمیخواست براش اتفاقی بیفته! دلیلشو خودمم نمیدونستم...حس میکردم اگه چیزیش بشه، واقعا نمیتونم خودمو ببخشم! آرون حتی سر ما هم کلاه گذاشته بود، از کجا معلوم که به این دختر هم کلی دروغ نگفته باشه!!! از اون هفت خط، هر چیزی برمیومد. باید تاتوی این قضیه رو درمیآوردم.
-
پارت بیست و دوم در خانه، سکوت مثل لایهای ضخیم روی همهچیز افتاده بود. نور عصر روی فرش افتاده بود، اما خانه بوی تهدید میداد؛ تهدیدی نرم، زنانه و حسابشده. فهیمه هنوز کنار در ایستاده بود. جای قدمهای آرمان را نگاه میکرد، مثل معشوقهای که رد محبوب را با چشم دنبال میکند. انگشتانش دور چارچوب در کشیده شد؛ لطیف، اما با مالکیتی عریان. زیر لب گفت: - برمیگردی… تو همیشه برمیگردی. اما اینبار، لحنش فقط مادرانه نبود. چیزی بین اعتراف و ادعا بود… و مهتاب آن را فهمید. مهتاب از فاصله چند قدمی نگاهش کرد و برای اولینبار حس کرد که رقیب او مادرشوهرش نیست؛ یک زن است… زنی که پسرش را نه فقط بزرگ کرده، بلکه پرورده است. فهیمه آهسته به سمت آشپزخانه رفت انگار بخواهد همهچیز را آرام نشان دهد؛ ولی از حرکاتش معلوم بود که طوفان درونش بیدار شده. ظرفی را برداشت اما دستش لرزید صدای خفیف برخورد ظرف چینی با سینک، مثل خشم فروخورده بود. مهتاب آرام نزدیک شد. - فرصت بدید آرمان خودش فکر کنه. فهیمه بدون اینکه برگردد، گفت: - فکر؟ مردها نیازی به فکر ندارن، مرد باید حس کنه کی کنارش میمونه، کی براش نفس میکشه. بعد برگشت چشمانش آرام، اما بیمارگونه براق بود. - تو نمیتونی جای منو براش بگیری مهتاب. مهتاب گلویش خشک شد، اما عقب نرفت. - من نیومدم جای کسی رو بگیرم. من فقط همسرشم. فهیمه لبخند کوتاه و خطرناکی زد؛ همان لبخندی که همیشه آرمان را نرم میکرد. - و همین اشتباه توئه، همسر بودن سادهس ولی ضروری بودن… نه، من برای آرمان ضروریام، چیزیه که هیچوقت نمیتونی ازش پاکش کنی. او نزدیکتر شد، در حدی که مهتاب بوی عطر ملایم و سردش را حس کرد. - تو فکر میکنی آرمان چرا رفت بیرون؟ چون ترسید. چون هنوز بلد نیست بدون من فکر کنه و من باید بهش یادآوری کنم… جاش کجاست. مهتاب سخت نفس کشید. - میخواین دوباره بهش فشار بیارین؟ فهیمه با آرامش موهای کنار صورتش را کنار زد، انگار خودش را برای دیداری آماده میکند. — فشار؟ نه عزیزم، اینبار… فقط احساساتش رو برمیگردونم اون احساسهایی که تو هیچوقت بلد نبودی بیدارش کنی. مهتاب حس کرد پاهایش سست میشوند. نه از ترس، بلکه از فهم واقعیتِ این رابطهی منحرف. فهیمه ادامه داد: - آرمان وقتی نمیفهمه چی میخواد… همیشه به جایی برمیگرده که آرامش اولینبار رو ازش گرفته اونجا منم، نه تو. او چادرش را برداشت و سمت آینه رفت. اندک رژ را روی لب زد؛ حرکتش بهقدری آرام و مطمئن بود که انگار برای مردی میآراید، نه برای پسرش. - میرم دنبالش. باید یادش بیارم… کسی که قلبشو ساخت من بودم. ایستاد، مهتاب را از بالا تا پایین نگاه کرد. - تو فقط وارد داستان شدی… من نویسندهی این داستانم. و آرام از خانه بیرون رفت. مهتاب تنها ماند؛ میان دیوارهایی که حالا خاکستریتر از همیشه بهنظر میرسیدند. او میدانست که باید آرمان را آرام کند، اما چطور؟ چطور وقتی عشق مادر، شکلِ عشقِ مادرانه نیست… و چطور وقتی خودش هرگز قرار نیست جایگزین باشد؟ مهتاب زیر لب گفت: - آرمان… برگرد. قبل از اینکه او بهت برسه. و داستان، از همینجا شروع به شعلهکشیدن میکند.
-
پارت بیست و یکم مهتاب تا لحظهای که درِ حیاط بسته شد، حتی یک پلک هم نزد. صدای بستهشدن در، مثل ترک خوردن چیزی در عمق خانه بود؛ خانهای که سالها با حضور فهیمه، ریختِ قدرتی پیدا کرده بود که هیچکس جرات مواجهه با آن را نداشت تا همین چند ثانیه پیش. فهیمه آهسته در را بست. صدای بسته شدن در، اینبار نرمتر بود، اما تاریکتر. انگار که نمیخواست بگذارد ردِ خروج آرمان زیادی در خانه بماند. او مکث کرد، دستش هنوز روی دستگیره بود، بعد آرام برگشت. چهرهاش دیگر هیچ شباهتی به مادر دلسوز چند لحظه قبل نداشت. لبخندش محو شده بود، چشمهایش خیس نبود. ولی برق سردی در آنها میدرخشید؛ برقی که مهتاب آن را شناخته بود… برقی که آرمان سالها در سکوت از آن ترسیده بود. فهیمه چند قدم به سمت مهتاب برداشت؛ بیصدا، اما به طرز دردناکی مطمئن. مهتاب لحظهای به عقب رفت، اما نه از ترس. بیشتر از اینکه نمیخواست یک قدم «به سمت عقبنشینی» تعبیر شود. فهیمه درست روبهرویش ایستاد. فاصلهای نزدیکتر از حد معمول، نه به خاطر صمیمیت به خاطر اعلان جنگ. - فکر میکنی این یعنی پیروزی؟ صدایش آرام بود، اما مثل قطرهای سم که در گوش چکیده شود. مهتاب نگاهش را برنداشت. فهیمه ادامه داد: - فکر کردی چون یه جمله گفت و از خونه رفت، یعنی تونستی از من جداش کنی؟ پوزخند زد. - عزیزم… تو تازه وارد شدی. من از بچگیش میدونم چطور فکر میکنه. هر چی رو که تو بفهمی… من ده سال قبل فهمیدمش. مهتاب سکوت کرد. سکوتی که در نگاه فهیمه باعث شد لبخند نیمبندِ مادرانهاش بشکند. فهیمه یک قدم دیگر نزدیک شد؛ آنقدر نزدیک که بوی عطر سردش روی پوست مهتاب نشست. - اون پسر، با من بزرگ شده. با دستهای من. با حرفهای من. آرمان فقط حرف زد. هنوز کاری نکرده. چانهاش را کمی بالا آورد. - و من خیلی خوب بلدم چطور کاری کنم که برگرده… سالم، آروم… و دقیقاً همون پسری که همیشه بوده. مهتاب سرش را کمی کج کرد. برای اولین بار، بهجای دفاع، فقط نگاه کرد. نگاهی آرام، پخته و عجیباً بیهراس. این نگاه، چیزی را در صورت فهیمه لرزاند. مهتاب آهسته گفت: - شما… فقط به این دلیل میتونید کنترلش کنید که خودش نمیفهمه چقدر از شما زخم خورده. مکثی کرد. - ولی امروز… اولین ترک رو خودش زد نه من. این جمله مثل ضربهای در پوست نازک غرور فهیمه نشست. برای لحظهای چشمهایش خشمگین شد، اما به سرعت ماسک را دوباره بالا کشید. - تو فکر میکنی میتونی اونو از من جدا کنی؟ - نه. مهتاب آرام جواب داد. - این کار من نیست. خودشه که باید جدا بشه و امروز… شروع کرد. فهیمه به شدت پلک زد. بیآنکه متوجه باشد، یک قدم عقب رفت. مهتاب این بار جلو رفت. آرام و بدون ترس. - شما همیشه توی فاصلهای که بینتون بود، زندگی کردین. توی نیازی که ازش ساختین. نفسش را آرام بیرون داد. - من توی اون فاصله زندگی نمیکنم. فهیمه دهان باز کرد چیزی بگوید، اما قبل از اینکه واکنشی داشته باشد، صدای زنگ گوشیاش در فضا پیچید. آن صدا، مثل قطع شدن یک صحنه پرتنش بود؛ اما نه برای فهیمه. او گوشی را برداشت. اسم روی صفحه را مهتاب دید: آرمان. دلِ فهیمه لرزید اما نه از خوشی از وحشت. چون آرمان هیچ وقت بعد از عصبانیت… اولین نفر به فهیمه زنگ نمیزد. دستش لرزید. تماس را وصل کرد. - آرمان جان؟ عزیزم؟ صدایش کمی لرز داشت، اما تلاش داشت آن را صاف نگه دارد. از آن طرف خط، صدایی خسته، اما ثابت گفت: - مامان… مکث. - من امشب برنمیگردم خونه. فهیمه خشک شد و مهتاب نفسش را نگه داشت. - چرا؟! آرمان… این چه حرفیه؟ کجا میری؟ من شام... - یه کاری دارم. با خودم. صدایش آرام بود. - فردا… صحبت میکنیم. تماس قطع شد. فهیمه چند لحظه به صفحه خاموش گوشی خیره ماند، انگار ذهنش نمیتوانست قطع شدن را پردازش کند. انگار چیزی درونش چیزی قدیمی، تاریک و ازلی ترک برداشت. مهتاب آرام گفت: - این تازه شروعشه. فهیمه سرش را بالا آورد. نگاهش دیگر مادرانه نبود. خالص، خام… و وحشتناک بود. - تو… نمیفهمی داری با چی بازی میکنی. مهتاب بدون اینکه چشم بردارد گفت - شما هم نمیفهمید آرمان… دیگه بچه نیست. فهیمه دهانش را باز کرد، اما هیچ حرفی پیدا نکرد. برای اولین بار، در برابر مهتاب… برای اولین بار، در تمام این سالها… سکوت کرد.
-
سجاد شروع به دنبال کردن معصومه بهرامی فرد کرد
-
TrinsnuzBen عضو سایت گردید
-
#پارت_هشتم نوشین: بچه ها شرمنده ارسین داره میاد دنبالم باید برم ساناز:منم تا خونه ببرین سانای گریه میکنه خشایار و کلافه کرده زکی اینارو باش مثلا اومدن با ما خرید که کارای بد بد نکنیم حالا خوبه ما بچه های سر به زیری هستیم وگرنه که هیچی دیگه ارتین: مممنون زحمت کشیدین...... به شوهرای قوزمیتتون سلام برسونین رفتن و نذاشتن که یه دل سیر فحششون بدم ایییش ارتین: به جای فحش دادن اون بدبختا سریع یه لباسی انتخاب کنیم من کار دارم باز این یخچالی حرف زد پوووف. چشم غره ای بهش رفتم و شروع کردم به نگاه کردن دونه دونه مزون های اون اطراف..... این دفعه خداروشکر یه لباس خوشگل جیگر دیدم، قسمت سینش کلا سنگ کاری شده بوده و پایینشم خیلی پف داشت و دنبالش هم بلند بود و در عین حال خیلی هم زیبا، با ذوق پریدم تو مغازه(مغااازه؟! مگه بقالیه داداچ؟!) و ارتین هم دنبالم اومد. بعد از نشون دادن لباس به فروشنده گرفتمش تا ببرم تو اتاق پرو بپوشمش. لباس که ماشالا یه تن وزنش بود منم ریزه میزه کوچولو داشتم خودم و لباس و باهم به فنا میدادم که گشاد خان بالاخره به یه دردی خورد و لباس رو از دستم گرفت و تا دم در اتاق اورد رفتم و تو در و بستم و لباس و پوشیدم، ووووی ارتین فدام شه چه بهم میاد صدای تق تق در اومد و بعدش صدای ارتین ارتین: پوشیدی؟! با همون ذوق وصف ناپذیرم گفتم: ارههههه بی هوا در و باز کرد و اومد تو، خیره نگام میکرد رد نگاهشو که دنبال کردم رسیدم به........بی خرد ملعون درست داشت به وسط س. ینم که بخاطر باز بودن لباس تو چشم بود نگاه میکرد با اخم گفتم: کی اجازه داد تو بیای تو؟! برخلاف خیالاتم که الان میگه وااای سوگند جانم به فدایت من عاشقت شدم با پوزخند گفت:فردا عروسیمونه... و تو زن من میشی..... پس نیازی به اجازه گرفتن ندارم با حرص توپیدم: ترمز کن باهم بریم خودت داری میگی قراره شوهرم بشی هنوز نشدی که.... پس گمشو برو شوخر جون و با نیش باز نگاش کردم که اخمی بهم کرد و رفت بیرون لباس و از تنم در اوردم و لباسای خودمو پوشیدم و از اتاق پرو زدم بیرون. اعتماد به نفس اقارو داشته باش وقتی من تو اتاق پرو بودم واسه خودش کت و شلوار انتخاب کرده و خریده.......... میدونین حس فضولی یعنی چی؟! من الان دارم میمیرم از فضولی که بدونم دقیقا لباسش چطوریه ولی خو کور خونده که بهش بگم لباساتو ببینم ایییش با گرفتن لباس عروس و کت شلوار دیگه خریدامون تکمیل شد و از پاساژ زدیم بیرونو خرید هارو تو ماشین جا دادیم و سوارشدیم ارتین همونطور که داشت استارت میزد گفت:میرم شرکت چندتا کار دارم اگه میخوای تورو برسونم بعد برم اگرم نه...... خیلی سریع گفتم:منم میام میخوام محیط کارمو ببینم چیزی نگفت و حرکت کرد، نیم ساعت بعد جلوی یه مجتمع خفن نگه داشت، جووون اسم شرکتم که زاهدیه جونم ابهت فامیلیمون. رفتیم داخل مجتمع و بعدش اسانسور و بعد شرکت، خدایی خیلی بزرگه اصن فکم چسبید زمین ارتین از بین اون همه ادم با اخم و جدیت گذشت و در همون حال رو به یه دختری که تابلو بود منشیه گفت: بگین دوتا قهوه بیارن برامون بعدم راهشو کشید و رفت تو اتاقی که سرش نوشته شده بود مدیر عامل منم مث جوجه اردک دنبالش اتاقش یه جوری بود که باید از دوتا در رد میشدی اتاق اولی خیلی ساده بود و فقط یه میز کار و دوتا مبل راحتی جلوش وجود داشت و بعد اتاق اصلی اقا بود اتاقش هم بزرگه خدایی،سمت راست اتاقش یه کتابخونه بزرگ بود و کاناپه های راحتی و روبروی در با یکم فاصله میزکارش و جلوی اونم دوتا مبل چرم خوشگل. کت اسپرتشو از تنش در اورد و انداخت رو کاناپه و نشست پشت میزش خر الاغ بیعور عبضی انگار ن انگار منم اینجاماا ایییش. با صداش یه سکته ناقص زدم و فهمیدم باز من بلند بلند فک کردم آرتین:نمیفهمم من چطوری هم زمان میتونم هم خر باشم هم الاغ؟! میشه بگی چه فرقی باهم دارن؟! شونه ای بالا انداختم و جواب دادم: چرا به تفکرات تو سرم گوش میدی؟! با لبخند یه وری مسخره ای میگه: تفکراتت یکم بلند بودن شرمنده با صدای تق تق در نتونستم چیزی بگم. ارتین: بفرمایید یه اقای مسن اومد تو دوتای قهوه ی تو سینی رو روی میز گذاشت پیر مرده: چیزی لازم ندارید اقا؟! ارتین: نه ممنون اقا عیوض اقا عیوض رفت و اونم دوباره مشغول کاغذ بازیاش شد، جون شما من فضول نیستم ولی خیلی دوس داشتم بدونم چیا تو اون کتابخونشه. کولمو پرت کردم رو کاناپه و رفتم سمت کتابخونه و اولین کتاب و که نمیدونم چی بود و برداشتم و ورق زدم کتاب درسی بود مث اینکه ولی مگه این چند سال المان نبود؟! الان چطوری اینجا شرکت باز کرده دوروزه بخاطر ارضای حس فضولیم با صدای بلندی گفتم: ارتین ارتین: چیه سوگند: چیه چیه بی ادب........ تو مگه خبرت چند سال المان نبودی؟! چجوری انقدر سریع شرکت زدی اینجا؟! با ابروهای بالارفته میگه: خبر مرگ خودت..... چرا انقدر فضولی تو؟!....... اره المان بودم... چند ماه قبل اینکه برگردم بابا و ارسین و چندتا از دوستام کارای شرکت و اوکی کردن
- 8 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید نودهشتیا
- رمان طنز جدید
- (و 5 مورد دیگر)
-
رمان وهم ماهوا از سارابهار کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
📚✨ اعلان انتشار رمــــــان تازه در نودهشتیا ✨📚 🎀 عنوان رمان: وهـم ماهــــــوا 🖋 نویسنده: @سارابـهار از نویسندگان درجه یک و پرافتخار نودهشتیا 🎭 ژانر: عاشــــــقانه، فانتــــــزی 🌸 خلاصه داستان: ناگهان دریچهای به آنسوی دنیاها باز میشود؛ حالا او در میان سحر و جادو، باید به دنبال راه نجات بگردد، راهی که دریچهایست به جهانِ... 📖 برشی از رمان: – به جا نیاوردم… ببخشید شما جنابِ؟ – پدرت میدونست انتخابش منجر به مرگش میشه و باز هم انتخابش رو کرد. پس با غصه خوردن، انتخاب پدرت رو بی ارزش نکن ماهوا! 🔗 لینک دانــــــلود فایل رمان: https://98ia-shop.ir/2025/12/09/دانلود-رمان-وهم-ماهوا-از-سارابهار-کارب/ -
Buddyden شروع به دنبال کردن رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا کرد
-
Buddyden عضو سایت گردید
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
با شنیدن صدای خش خشی در پشت سرم سر چرخاندم و در آن هوای تاریک و روشن به لونا که آرام به سمتم میآمد نگاه کردم؛ لعنتی او دیگر اینجا چه میکرد؟! مگر نگفته بودم که میخواهم تنها باشم پس او چرا اینجا بود؟! - راموس؟ سر برگرداندم و با پشت دست اشکهایم را پاک کردم؛ از اینکه خلوتم بهم خورده بود عصبانی بودم، اما هنوز هم نمیخواستم لونا اشکهایم را ببیند. من گرچه از همنوعانم ضعیفتر بودم، اما همیشه از نشان دادن این ضعف به دیگران متنفر بودم. - حالت خوبه راموس؟! بیآنکه بخواهم جوابش را بدهم از گوشهی چشم نگاهی سمت او که حالا در کنارم بر روی تختهی سنگ دیگری نشسته بود انداختم. - چرا اومدی اینجا؟! لونا شانهای بالا انداخت. - نگرانت بودم. پوزخندی از حرفش به لبم نشست، من هربلایی که میبایست بر سرم آمده بود و فکر نمیکردم چیز بدتری هم در انتظارم باشد. - نگران نباش، من هربلایی که قرار بوده سرم بیا اومده فکر نمیکنم چیز بدتری در انتظارم باشه. لونا با ناراحتی نگاهم کرد. - این چه حرفیه راموس؟! حالا مگه چی شده؟! از شنیدن حرفش حرصم گرفت، مگر چه شده بود؟! جوری حرف میزد که انگار در سالن قصر حضور نداشت و صحبتهای پادشاه را نشنیده بود! - مگه چی شده؟! میشه بگی چی باید میشده که نشده؟! من به خاطر همین طلسم لعنتی تموم عمرم رو تحقیر شدم، به خاطر همین طلسم سرزمینمون به دست خونآشامها افتاد؛ پدر و مادرم پیش چشمهام به آتیش کشیده شدن و من نتونستم هیچ کاری براشون بکنم. همهاش هم به خاطر همین طلسم لعنتی! لونا در جوابم سری تکان داد. - باشه راموس، تو حق داری ولی لطفاً یکم آروم باش! آخه… آخه با این عصبانیت که کاری پیش نمیره! نفسم را پوف مانند بیرون دادم. - اومدی اینجا که فقط من رو نصیحت کنی؟! لونا با ناراحتی صدایم زد، اما دست خوم نبود آنقدر عصبی و کلافه بودم که حوصلهی شنیدن هیچ حرفی را نداشتم. - من نصیحتت نمیکنم راموس، من… من توی این ماجرا تموم حق رو به تو میدم. تو حق داری که عصبانی و ناراحت باشی، ولی یکم هم به الانمون فکر کن. لونا دست ظریفش را بر روی شانهام گذاشت و ادامه داد: - گذشتهای که تو ازش حرف میزنی گذشته و تموم شده، ولی تو باید به حالا فکر کنی، به شکستن اون طلسم! -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
همچنان محکم و با حرص قدم برمیداشتم؛ نمیدانستم به کجا و به کدام مقصد میروم فقط میخواستم بروم، آنقدر بروم تا خسته شوم، تا این ذهن فعال دست از مرور خاطرات و حرفهایی که شنیده بودم بردارد و بگذارد لحظهای آرام باشم. از لابلای درختان جنگل میگذشتم، جایی را میخواستم که در آن هیچ موجودی نباشد تا بتوانم کمی در خلوت و سکوت فکر کنم و با خودم و حرفهایی که شنیده بودم کنار بیایم. برایم هضم حرفهایی که شنیده بودم سخت بود، سخت بود که فکر نکنم من اینهمه سال بی دلیل و بی تقصیر تحقیر شده بودم درحالی که همه چیز زیر سر کس دیگری بوده است. روی تپهای دور از شهر ایستادم و با هلال ماهی که در وسط اسمان خودنمایی میکرد نگاه دوختم، تحقیر شدنم توسط پدرم و پسرعموهایم آنقدر در سرم پررنگ بود که به هیچ طریقی نمیتوانستم آن را فراموش کنم و حالا اینکه بخواهم از مردی که باعث و بانی تمام آن سختیها بود بگذرم برایم زیادی سخت بود. پدرم در تمام عمرش خیال میکرد من پسری ناقص و بیفایده هستم و حتی از پس مراقبت از خودم هم برنمیآیم و حالا کجا بود تا ببیند من مقصر هیچکدام از این اتفاقات نبودهام؟! مادرم در تمام عمرش با وجودی که سعی میکرد ضعفهای من را به رویم نیاورد، اما همیشه به خاطر تفاوتهای من با همنوعانم غصه خورده بود و حالا کجا بود تا بداند پدر عزیزش باعث تمام این تفاوتها بوده است؟! روی تخته سنگی نشستم و باز به آسمان نگاه دوختم، کاش پدر و مادرم بودند، بودند تا ببینند من هم قربانی یک انسان ضعیف شده بودم. کاش بودند تا بداند من هم میتوانستم یک گرگینهی عادی باشم اگر طلسم نشده بودم! - کاش بودی بابا، کاش بودی تا بهت میگفتم که من متفاوت نیستم. که من هم میتونستم عادی باشم اگه این طلسم شکسته میشد؛ کاش بودی مامان، کاش بودی تا ببینی مقصر اینهمه اتفاق من نبودم تا بدونی من هم مثل تو قربانی ترسهای پدرت شدم! بغضم را قورت دادم و صورتم را با دو دستم فشردم. اشک چشمانم بیاراده از چشمانم سرازیر بود و افکار لحظهای ارامم نمیگذاشت، فکر به اینکه اگر من طلسم نشده بودم، اگر مثل تمام گرگینهها قدرت ماورایی داشتم شاید سرزمینم به دست خونآشامها نمیافتاد؛ شاید هرگز پدر و مادرم پیش چشمانم به آتش کشیده نمیشدند و خونآشامها مردم سرزمینم را به اسارت در نمیآوردند. -
EdwardLic عضو سایت گردید
- دیروز
-
پارت هفتاد و پنج سرعتم نسبتا بالا بود و با شدت ترمز گرفته بودم ، بخاطر همین سرم محکم خورده بود به فرمون و گیج شده بودم ، راننده ماشین جلویی اومد و گفت : خانوم حالتون خوبه ؟ سرم رو سمتش برگردوندم ، نمیدونم چی دید که گفت : ای وای الان زنگ میزنم اورژانس . پلیس و امبولانس که رسیدن بعد کار های اولیه و گرفتن مدارکم و بیمه و ... قرار شد بیمه خسارت رو بده ، زخمم توسط نیرو های اورژانس بسته شد و بهم گفتن باید برای چکاپ ببرنم بیمارستان که ببینن خدایی نکرده در اثر ضربه مشکلی پیدا نکرده باشم ، گفتن بهتره زنگ بزنم کسی بیاد بیمارستان برای همراهی . کسی که باهاش تصادف کرده بودم ، ادم خوبی بود ماشینم رو کنار خیابون پارک کرد و سویچ رو بهم داد ، نمیدونستم به کی زنگ بزنم همه خونه عمه بودن ، موبایلم رو دستم گرفتم و سوار امبولانس شدم ، سرم درد می کرد و اشفته بودم ، گوشیم تو دستم لرزید اروین بود ، چاره ای نبود باید به اون میگفتم ، تماس رو وصل کردم که گفت : سلام ، تماس گرفته بودید؟ با صدای گرفته از سردرد و ترسی که بهم وارد شده بود گفتم : اروین . _صدف تویی ؟ چرا صدات اینجوریه ؟ کجایی؟ _تصادف کردم ، تو امبولانسم ، میشه بیایی دنبالم؟ بدون مکث گفت : حالت خوبه ؟ کدوم بیمارستان میبرنت؟ _ خوبم یکم سرم ضرب دیده میگن باید عکس برداری بشه ، میبرنم بیمارستانه... . اروین سریع گفت : باشه الان راه میوفتم نگران نباش. تشکر کردم و تماس رو قطع کردم .
-
پارت هفتادو چهارم دو روز از جشن میگذشت و تو این دو روز من تو خونه مونده بودم و رفع دلتنگی می کردم. بابا فردای جشن رفته بود پیش عمه معصومه و قانعش کرده بود اول دختر مورد علاقه ماهان رو ببینه بعد نظر بده ، امشب قرار بود ماهان دختره رو که اسمش رزا بود بیاره خونه عمه ، عمه هم مارو دعوت کرده بود . از اونجایی که حس کردم بهتره جو صمیمانه تر باشه ، تا بلکه ماهان به مرادش برسه ، زنگ زدم به عمه و عذرخواهی کردم و گفتم نمیام ، عمه هم انگار ترجیح میداد بزرگترا تو مجلس باشن ، اخه خیلی زود قبول کرد و ازم قول گرفت قبل رفتن حتما یکبار به خونش سر بزنم . عمه معصومه به مامان زنگ زده بود و خواسته بود از بعد از ظهر برن اونجا ، از قضا عمو بهروز و بهراد هم دعوت کرده بود ، رسما حس کردم یار کشی کرده که کوچک ترین چیزی از دختره ببینه همه رو شاهد بگیره و زبون ماهان رو ببنده. انصافا دلم برای ماهان و دختره سوخت ، خدا بهشون کمک کنه . ساعت چهار بود که مامان و بابا عزم رفتن کردن ، مامان خیلی به دلش نبود من رو تنها بزاره ولی بهش اطمینان دادم که خونه نمی مونم و میرم به دوستای قدیمم سر میزنم ، ولی خالی بستم چون هیچ کدوم از بچه ها مساعد نبودن . وقتی رفتن ، به اتاقم رفتم و لباسام رو با شلوار بگ لی و یک شومیز ازاد خنک عوض کردم و شالم رو هم سرم انداختم ،به قصد دور دور کلید ماشین رو برداشتم و به راه افتادم ، مقصد مشخصی نداشتم یکم که رفتم ، یکی ته ذهنم و قلقلک داد به اروین زنگ بزنم ، اما زنگ بزنم چی بگم ، خودم رو با اینکه می خوام زنگ بزنم برای پروژه ای که قولش رو داده قانع کردم و شماره اش رو گرفتم . یک بوق نخورده بود که به غلط کردم افتادم و قطع کردم ، به خودت بیا دختر طرف تا شماره داده و یه تعارف زده تو دو دستی چسبیدی ! تو افکارم غرق بودم که تلفنم زنگ خورد با دیدن شماره اروین حول کردم و نفهمیدم چی شد که زدم به ماشین جلویی ، سرم خورد به فرمون ، طرف از ماشین پیاده شدو یه نگاه به ماشینش کرد و گفت : حواست کجاست خانوم ، ماشین رو داغون کردی .
-
پارت هفتاد و سوم اخر شب خسته روی مبلای خونه ولو شدم ، کفش هام رو از پام دراوردم ، بابا هم کتش رو در اورده بود و سرش رو به پشتی صندلی تکیه داده بود. مامان هم بغل بابا نشسته بود و گفت : عزیزم ، نمی خوای بین معصومه و ماهان واسته بشی؟ بابا دستی به صورتش کشید و گفت : دوباره چی شده ؟ _ همون موضوع همیشگی ، والا من حق به ماهان میدم ، معصومه ندبده نشناخته ، داره مخالفت می کنه. کنجکاو پرسیدم : با چی مخالفت می کنه؟ مامان مکثی کرد و گفت : ماهان یک دختری رو دوست داره ، خانواده دختره وضع مالی خوبی ندارن ، عمه ات هم پاش رو کرده تو یه کفش این همه دختر هوری پری ریخته دور پسرم ، ما به این خانواده نمی خوریم . ابروهام رو از تعجب بالا انداختم و گفتم : واا ، از عمه این انتظار رو نداشتم ، لااقل دختره رو ببینه ، چند جلسه با خانوادش برن بیان بعد بگه نه! مامان گفت : والا منم همین رو میگم . بابا که خستگی از سر و روش میبارید گفت : خیله خب ، فردا میرم باهاش صحبت می کنم. مامان لبخندی زد و بوسه ای رو صورتش نشوند ، لبخند زدم و با شوق نگاهشون کردم . حس کردم باید تنهاشون بزارم شب بخیری گفتم و رفتم ، بعد تعویض لباس و پاک کردن ارایش سریع به خواب رفتم.
-
پارت صد و چهاردهم گونتر دیگر نگرانی از بابت سپاهش نداشت و حالا باید به کاخ بازمیگشت. مارکوس به او نیاز داشت. شنلش را برمیدارد و رهسپار کاخ میشود. مستقیم مسیر اتاق مارکوس را در پیش میگیرد. پشت درب اتاق هر چقدر درب را میکوبد و منتظر میماند پاسخی دریافت نمیکند. در نهایت کنجکاوی و نگرانی بر او چیره سده و درب را باز میکند و در سرک میکشد. اتاق خالی بود و خبری از مارکوس نبود. در کاخ به راه میافتد و به دنبال توماس میگردد. هر جا که احتمال حضورش را میداد سرک میکشد و در نهایت توماس را در راهرویی منتهی به مطبخ مییابد. داشت از مطبخ بیرون میآمد و دو خدمتکار هم سینی به دست به دنبالش. وارد راهرو میشود و به سمت توماس میرود. توماس و همراهانش به جهت احترام سر خم میکنند. گونتر نیز متقابلا سر تکان میدهد و خطاب به توماس میگوید: - مارکوس کجاست؟ تو اتاقش نبود. - به تالار خانوادگی رفته. اونجا میتونی پیداش کنی. گونتر سر تکان میدهد و به سینیهای در دستان خدمتکارها نگاه میکند. سینیها با میوه و چند مدل غذا با گوشت نیم پز و جام خون پر شده بود. با سر به سینیها اشاره میکند و ابرو بالا میاندازد: - چه خبره این وقت روز! توماس نیم نگاهی به سینیها میاندازد و پاسخ میدهد: - عالیجناب مهمان دارن، شاهزاده خانم والِنتینا اومدن! این بار هر دوی ابروی گونتر بالا میپرد. والنتینا آمده بود؟ دیشب که در کاخ نبود. پس یعنی در روز آمده بود! والنتینا، وسط روز؛ آن هم در زمانی که جنگ از رگ گردن نزدیکتر است؟ تا پشت لبهایش آمده بود که بپرسد شوهرش هم آمده یا نه؟ اما جلوی خود را گرفته بود. به سمت خروجی راهرو میچرخد تا سراغ مارکوس برود. میان راه میایستد و دوباره به سمت توماس میچرخد و با مکث میپرسد: - والنتینا هم کنارشه؟ توماس سرش را به چپ و راست تکان میدهد و به او اطمینان میدهد مارکوس تنهاست. به سمت تالار خانوادگی میرود. تالاری که شجره نامهی خانوادهی باسیلیوس بر دیوارهایش نقش بسته بود. مارکوس وسط تالار صندلی گذاشته و نشسته بود و به تصویر رو به رویش می نگریست. در سکوت جلو میرود و کنارش میایستد و نقش روبهرو نگاه میکند. تصویری از باسیلیوس در میان سالی... مدتی همانجا میایستد و به آن شجرهی پر بار مینگرد.
- 117 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت صد و سیزدهم لوکا تازه به فرهد رسیده بود. فرهد که توقع بازگشت لوکا را نداشت با رزا در اتاقش بود. لوکا سر زده رسیده و آنها را دیده بود. حالا میدانست فرهد برخلاف آنچه به او قول داده است عمل کرده است. ساعتی را به دعوا و مشاجره گذرانده بودند. گمان میکرد فرهد با مارکوس خواهد جنگید و در این مدت لوکا نیز افکار عموم را بر ضد او میشوراند و در زمان مناسب با هم ضربهی آخر را میزنند. چیزی که دیده بود را باور نمیکرد. چطور ممکن بود؟ فرهد و رزا کنار هم نشسته و چای مینوشیدند! فرهد میگفت باید اعتماد رزا را جلب کند. این گونه خود رزا نیز یک عامل موثر و کمک کننده خواهد بود. پس از بحث با فرهد از عمارت فرهد بیرون میزند. احساس میکرد فرهد او را فریب میدهد و اهداف دیگری دارد. نمیتوانست حرف هایش را باور کند. جلوی درب عمارت فرهد بود، نیاز داشت کمی قدم بزند و فکر کند. اطراف و مسیرهای مقابلش را از نظر میگذراند. فردی شنل پوش و سوار بر اسب که انگار به سمت عمارت میتاخت به چشمش آید. از عمارتش پیغام آورده بودند؟ اسب جلوی پایش توقف کرده شیهه میکشد. سوارش پایین میآید و مقابل لوکا زانو میزند. لوکا دستهایش را پشت سرش به هم گره میزند و میگوید: - بگو، میشنوم. پیک با مِن مِن و صدایی آرام میگوید: - عالیجناب، پیشکارتون پیغام دادن که، که... داشت حوصله لوکا را سر میبرد. ابرو در هم میکشد و با صدایی که رگههایی از حرص و کنجکاوی داشت میپرسد: - چی گفت؟ لحن محکم و کوبندهی لوکا حول و ولا می اندازد در دل پیک و سریع پاسخ میدهد: - همسرتون عمارت رو ترک کردن! لوکا یکه خورده گره ابروانش باز میشود و دستهایش آزاد کنارش میافتد. متحیر زمزمه میکند: - چی گفتی؟! - صبح مدتی بعد از این که شما رفتید پیشکار به دستور شما رفت اتاقتون که پسرتون رو به جایی امن ببره. متاسفانه کسی تو اتاق نبود. اتاق به هم ریخته بود و یه سری از وسایل جمع شده بود. با هر جملهاش خشم در رگهای لوکا تزریق میشد. با پایان جملهاش لوکا فوران میکند و فریاد میزند: - پس شماها اونجا چیکار میکردید؟ سرباز بیچاره از فریاد لوکا بر خود میلرزد و میگوید: - م ما، یعنی اون اونا ؛ نمیدونم چطوری رفتن عالیجناب. م ما ندیدیم ک کسی بره! لوکا با لگد بر شانهاش میکوبد و فریاد میزند: - احمقها. سرباز از شدت ضربهی لوکا شانهاش تیر میکشد و بر زمین میافتد. دست بر شانهی خود میگیرد و میخواهد بلند شود که لوکا به سمتش میجهد و یقههای شنلش را در دست میگیرد و او را بالا میکشد. در چشمهایش نگاه میکند و با حول میگوید: - پسرم، پسرم کجاست؟ سرباز بیچاره تنها با ترس به چشمهای تیز و برندهی او نگاه میکند. جرعت گفتنش را نداشت. جرعت آمدن هم نداشت. هیچکس جرعت آمدن و رساندن این خبر را نداشت. در نهایت قرعه انداخته و نام سیاه او درآمده بود. در دل بر بخت و اقبالش لعنت میفرستد. او چه تقصیری داشت؟ آن زن بیچاره تا حالا هم بیش از اندازه از خود گذشتگی نشان داده بود. دم دمهای غروب شده بود و خورشید رو به افول بود. گونتر و والریوس از صبح تمام استراتژیهای احتمالی که باید در مقابل کُنراد به کار میگرفتند را مرور کرده و تمام جوانب را بررسی کرده بودند. حالا تنها باید منتظر میماندند. فرهد یا منتظر پاسخ نامهاش میماند و یا صبرش تمام میشد و خود آغازگر این مسیر میشد.
- 117 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت سی و ششم خیلی ترسیده بود و مهدی با اسلحش بیشتر اونو ترسونده بود...چشمای مغرورش داشت و نمیدونم تهدلم چرا بهم میگفت که دروغ نمیگه اما من نمیخواستم اینبارم خام حرفای دلم بشم چون به قدر کافی از اعتمادم به آرون ضربه خورده بودم. ازش اسم و فامیلیشو پرسیدم و از بچها خواستم تا زمانی که برسیم پیش عمو راجبش تحقیق کنن ! براش نگران بودم چون در هر صورت عاقبت این دختر خوب تموم نمیشد و حتی اگه واقعا هم از چیزی خبر نداشت و راست میگفت، بخاطر اینکه ریسکشو به جون نخریم و فردا پس فردایی پیش پلیس نره، عمو مازیار حتما حکم مرگش و میداد. و برای من هیچ چیز سخت تر از این نبود که بخوام یه دختر و بکشم! درسته که منم ازش خوشم نمیومد خصوصا وقتی از اون آرون عوضی پیش من دفاع میکرد و من میدونستم که اون حرومزاده چه تحفهایه! اما واقعیتش این بود که دلم نمیخواست براش اتفاقی بیفته...من حتی بیشتر از خودش برای جونش استرس داشتم و دلم میخواست واقعا راست بگه و از آرون خبری نداشته باشه تا بتونم عمو رو قانع کنم که کاری باهاش نداشته باشیم! وقتی بردمش پیش عمو مازیار و عمو از عمه آرون بهش گفت، خیلی تعجب کرد و گفت که آرون با مادرش که اسمش ناهیده زندگی میکنه. عمو اونقدر عصبانی بود و خندههای دردناک میکرد که نتونستم بیشتر از این باوان و توی اون اتاق نگه دارم و به عفت خانوم گفتم تا کمکش کنه، لباسایی که فرستادم بچها براش بخرن و با اون لباس عروس عوض کنه و یه دوش بگیره. سپردم بهش که کلید اتاقش حتما بده به من تا یه موقع به سرش نزنه که از اینجا فرار کنه!
-
زمانی داشتنت ارزوی هر شب و روزم بود و اکنون فراموش کردنت! میدانی خسته ام از نداشتنت، مگر منِ خسته چقدر تحمل دارد؟! چقدر باید زجر بکشد تا نیم نگاهی از سمت تو مانند کودکی که بخاطر یک عروسک ذوق دارد، خوشحالش کند؟! گاهی اوقات دلم میخواهد همانند خودت بی رحم باشم، همانطور که غرورم را خورد و احساساتم دا لقد مال کردی، من هم چون تو چیزهایی بگویم که همچون اینه شکسته هزار تکه شوی، همان گونه که ذوقم را کور کردی ذوقت را چون چشمان زلیخا کور کنم. اما افسوس که من چون تو نیستم و این دل، طاقت یک لحظه درد و رنج تو را ندارد..!
- 2 پاسخ
-
- 1
-