تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
JamesRer عضو سایت گردید
-
Victorlip عضو سایت گردید
- امروز
-
Brucecew عضو سایت گردید
-
درخواست کاور داستان پس از نخل ها | رز کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
@ماسو عزیزم زحمت این کارو بکشید لطفا -
AnitaBoymn عضو سایت گردید
-
درخواست کاور داستان پس از نخل ها | رز کاربر انجمن نودهشتیا
رز. پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
ولیعهد تاری روش -
درخواست کاور داستان پس از نخل ها | رز کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
آره عزیزم چه نوشته ای؟ -
MicahRub عضو سایت گردید
-
درخواست کاور داستان پس از نخل ها | رز کاربر انجمن نودهشتیا
رز. پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
نه یک نوشته دیگه هست میخوام یک گوشه باشه که داخل جلد،کاور هر رمانی که دارم نوشته بشه که اگر کسی کپی برداری کرد مشخص بشه میشه دیگه؟ -
درخواست کاور داستان پس از نخل ها | رز کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
اسم داستانو محو بنویسیم؟ -
درخواست ناظر پس از نخل ها/رز کاربر انجمن نودهشتیا
رز. پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست ناظر رمان
https://forum.98ia.net/topic/2150-داستان-پس-از-نخل-ها-رز-کاربر-انجمن-نودهشتیا/ -
درخواست ناظر پس از نخل ها/رز کاربر انجمن نودهشتیا
رز. پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست ناظر رمان
درخواست ناظر پس از نخلها/ رز کاربر انجمن نودهشتیا -
WilliamMum عضو سایت گردید
-
درخواست کاور داستان پس از نخل ها | رز کاربر انجمن نودهشتیا
رز. پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
میتونید یک نوشته محو هم روش بنویسید محو؟ -
درخواست کاور داستان پس از نخل ها | رز کاربر انجمن نودهشتیا
رز. پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
-
درخواست کاور رمان کارما | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
عالی شد، دمت گرم😍🙏👌🙌🙌🥹- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور رمان کارما | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
@QAZAL عزیزم جلدتون- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت چهل و یکم بعدش بدون اینکه حرفی بزنم، ساندویچارو گرفتم و رفتم سمت سامان...سامان با دیدنم خندید و گفت: ـ باز یچیزی از خودت رو کردی که پیرمرد بیچاره اونجوری هنگ کرد؟ خندیدم و گفتم: ـ آره ولی برام یه چیزی خیلی جالبه... سامان پرسید: ـ چی؟ ـ اینکه آدما همشون میدونن که یسری قانون و نیروها حتی فرشته ها وجود دارن اما بازم فراموش میکنن و سعی میکنن اصول اخلاقی و زیرپاشون بزارن. سامان خندید و گفت: ـ آره خب ولی رییس اینکه یه نیروی طبیعی و یهو تو جلد به همچین دختر خوشگلی ببینن مشخصه که قفل میکنن. من که تابحال به چنین چیزی ندیدم...حتا اگه یکی هم برام تعریف میکرد میگفتم که خیالاتی شده! گفتم: ـ خیلی اوقات خدا وقتی میخواد به یسری آدما حال بده و بهشون بفهمونه که حواسش هست، نیروهاشو تو قالب جسم آدمی میفرسته تا برای انسانها قابل درک باشه. سامان با تعجب نگام کرد که خندیدم و گفتم: ـ الان نصف آدما هم راجب تو فکر میکنن که دیوونهایی چون الان داری به چیزی نگاه میکنی که در نظر اونا وجود نداره...به دور و برت نگاه کن! نگاهی به اطرافش کرد و دید که رهگذرا بر و بر بهش زل میزنن و با حالت تاسف از کنارش رد میشن!
- 40 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت چهلم بازم هاروت تو گوشم گفت: ـ کارما کافیه! گفتم: ـ باشه! بعدش بدون اینکه برگردم، یه بشکن زدم و پاهای جفتشون و آزاد کردم. داشتم میرفتم سمت دکه که سامان با موتورش اومد و پیش پام ترمز زد: ـ خانوم خوشگله برسونمت. بدون اینکه نگاش کنم با خنده گفتم: ـ کاری نکن با تو هم همون کاری و کنم که با اون دوتا ابله کردم. خندید و گفت: ـ نه رییس، تو منو دوست داری دلت نمیاد... بخاطر من جفتشون و کتک زدی! تازه امروز از ترس اینکه من مرده باشم، سرتو گذاشتی رو قفسه سینم.. نگاش کردم که گفت: ـ باشه دیگه حرف نمیزنم... سوار موتور شدم و گفتم: ـ کنار دکه همون پیرمرده نگه دار... ـ باشه ولی رییس بازم گشنته؟ بدون اینکه حرفی بزنم پیاده شدم و از پیرمرده حدود چهل تا ساندویچ به همراه نوشیدنی خواستم. و بعدش چند تا برگ از پولایی که از اون دوتا گرفتم و دادم بهش که با تعجب پول و باز کرد و جلوی چشماش گرفت و گفت: ـ دخترم اینا همش دلاره؟ با تعجب گفتم: ـ ها؟؟ نفهمیدم؟ یعنی کمه؟ خندید و بقیه پولا رو داد دستم و گفت: ـ نه اتفاقا زیاده! بگیر بقیشو خدا خیرت بده... دلم خنک شد که اون دوتا زورگو هم زدی... هرشب میومدن اینجا و مزاحم بقیه میشدن. لبخندی زدم و گفتم: ـ نگران نباش عمو، دیگه اینورا پیداشون نمیشه... با چشاش ازم تشکر کرد و داشتم میرفتم که یهو فکر توی سرش بهم الهام شد...برگشتم و گفتم: ـ هر وقت بهم فکر کنی، میام پیشت... آب دهنش و قورت داد و عینکشو از چشاش درآورد و گفت: ـ یا امام حسین! پناه بر خدا... خندیدم و گفتم: ـ نترس عمو، جن نیستم! با تته پته گفت: ـ پ...پس...تو..کی هستی؟ گفتم: ـ کارما.
- 40 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
A.H.M شروع به دنبال کردن the___speak کرد
-
پارت سی و نهم پوزخند زدم و بهش گفتم: ـ واسه هرکولی مثل تو زشت نیست، اینجوری گریه میکنه؟ جفتشون چیزی نگفتن و من آروم ناخنمو کشیدم رو مچ دست اون یکی که دادش رفت هوا...اون یکی دستشم با چشام کنترل کردم که نتونه مانعم بشه! گفتم: ـ امشب میرین محله پایینی و سر چهار راه تموم بچهای کاری که اونجا هستن و با اون پول قماری که امروز بردین، غذا و وسیله میخرین... در عین درد کشیدن، با تعجب بهم نگاه میکردن! گفتم: ـ الان دست تو و گوش رفیقت هنوز سالمه، اگه بفهمم که اینکار و نکردین، امشب هر سوراخ سنبه ایی که قایم شده باشین، پیداتون میکنم...همین دست تو و گوش رفیقت و باهم قطع میکنم! اونی که گوششو دست داشت گفت: ـ تو کی هستی؟ اینا رو از کجا میدونی؟ بلند شدم و گفتم: ـ هنوز نشستین که! سریع بلند شدن و یکیشون رو به رفیقش گفت: ـ فکر کنم آدمکش باشه، بیا بریم... داشتن فرار میکردن که با چشام پاهاشونو کنترل کردم تا بهشون برسم..از ترس سکته کرده بودن، یکیشون رو به اون یکی گفت: ـ چرا نمیتونیم حرکت کنیم؟ حاجی آدم فضاییه این دختره؟ رفیقش گفت: ـ رضا داره میاد! ـ نمیتونم حرکت کنم! رفتم نزدیکشون و گفتم: ـ شما دو تا ابله فکر کردین میتونین منو دور بزنین؟ میخواین همین الان گوش رفیقت و بکنم؟ اون یکی که زبانش بند اومده بود گفت: ـ آخه تو کی هستی؟ اینارو از کجا میدونی؟ گفتم: ـ کارما! از ترس قفل شده بودن تا اینکه بعد یه بشکن من سریع به خودشون اومدن و اونی که مچ دستش آسیب دیده بود، با اون یکی دستش پولارو از تو جیبش درآورد و گفت: ـ این تمام پولی که از امروز گرفتیم، بیا همش مال تو. پول و ازش گرفتم و دیدم که اون یکی به روی خودش نمیاره، خودم دست کردم تو جیب لباسشو پولاشو درآوردم. بعدم بدون هیچ حرفی راه افتادم سمت دکه...یهو هاروت تو گوشم گفت: ـ کارما بازشون کن! یادم رفته بود! خندیدم و گفتم: ـ ولی کاش میذاشتی این دوتا انگل مثل چسب دوقلو همینجور به زمین بچسبند!
- 40 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت سی و هشتم سامان که منو تو این حال دید، سریع از رو زمین بلند شد و با خنده گفت: ـ ماشالا! دختر نیست که سوپرمنو میمونه! گفتم: ـ حالت خوبه؟ گفت: ـ الان که حیف این دوتا عوضی که مزاحم ناموس مردم میشن و میبینم، حالم بهتره. اونی که مچ دستشو فشار میدادم ، به گریه افتاد و گفت: ـ آبجی چه زوری داری تو؟! تو رو خدا...دستم از گرمای دستت داره آتیش میگیره....بخدا گو*ه خوردم. اونی هم که گوششو پیچوندم گفت: ـ این نمیتونه دست به دختر باشه! ولکن دیگه...ببخشید نمیدونستین با این بچه ریغویی! آروم گوشش و ول کردم و همزمان مچ دست اون یکی هم ول کردم و زیر گوششون گفتم: ـ حالا خوب گوش کنین ببین بهتون چی میگم کردن کلفتا...برید و از رفیقم عذرخواهی کنین. و از پشت هولشون دادم زیر پای سامان...سامان زیرچشمی و با پوزخند نگاشون میکرد...سکوت کرده بودن...سامان گفت: ـ نشنیدم صداتونو؟ فکر کنم دلتون بیشتر کتک میخواد؟ با اینکه اونقدر درد کشیده بودن ولی از قیافه هاشون معلوم بود که حاضرن بمیرن اما از سامان عذرخواهی نکنن اما وقتی دیدن که دارم میام سمتشون، از ترس رو کردن به سامان و شروع کردم به عذرخواهی کردن. سامان هم گفت: ـ به اندازه کافی ادب شدین، دیگه فکر نکنم جرئت کنین به ناموس مردم نگاه کنین... بعدش من رفتم کنارشون..از ترس خودشونو رو زمین کشیدن عقب...مچ دست یکی از اونا از قرمزی زیاد تاول زده بود و شروع کرده بود به شیون کردن... اون یکی هم دستشو از رو گوشش ول نمیکرد و بعد اینکه دید من کنارشون نشستم با گریه گفت: ـ ما که عذرخواهی کردیم، دیگه چی میخوای از جونمون؟
- 40 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت سی و هفتم بعدش بهم نگاهی کرد و گفت: ـ چیزی شده؟ دوغمو یکسره خوردم و گفتم: ـ هنوز نه، اگه غذاتو تموم شده، بریم... لقمه آخرشو کامل گذاشت تو دهنش و دستشو تکوند و با دهن پر گفت: ـ برم حساب کنم، الان میام! سرمو تکون دادم. بلند شدم و منتظرش وایستادم تا بیاد. همین لحظه اون دوتا پسره اومدن کنارم و با یه لحن تهوع آور بهم گفتن: ـ ماشالا!! چه داف خوشگلی!! بهش چشم غیره دادم و رو به یکیشون گفتم: ـ چرت و پرت نگو و بزن به چاک! یکیشون اومد سمت راستم و گفت: ـ اوف؛ خشنم که هستی! عاشق این مدل دخترام... تا رفتم چیزی بگم، مشت سامان اومد تو دهن یکیشون و گفت: ـ آشغال عوضی! اما جفتشون از نظر هیکلی از سامان خیلی بزرگتر بودن و بعد زدن سامان رفیقشم رفت کنارش تا جفتشون باهم سامان و بزنن...رو کردم سمت آسمون و گفتم: ـ شرمنده، این تو برنامم نبود اما نمیتونم بیتفاوت باشم! و با تمام قوا رفتم سمت اونی که رو قفسه سینه سامان چمباتمه زده بود و از پشت به گوشش و محکم گرفتم تو دستم و پیچوندمش. جیغش رفت هوا...رفیقش که منو تو اون وضعیت دید، اومد تا بهم حمله کنه که با اون یکی دستم مچ دستش و محکم تو دستم فشردم...این دوتا گوریل تو مقابلم مثل یه بچه کوچیک که کتک خورده باشن، داد و هوار میکردن و مردم دور و برمون بهم زل زده بودن
- 40 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
NdarRoura عضو سایت گردید
-
پارت سی و ششم کنار دکه اون پیرمرد که اونور خط بود، چند تا میز کوچولو با دو سه تا صندلی هم گذاشته بودم و آدما اونجا کنار هم وقت میگذروندن. رفتم و روی یکی از صندلیا نشستم و سامان هم رفت تا غذا سفارش بده... میز روبروی ما دو تا پسر علاف نشسته بودن که بی نهایت بهم زل زده بودن. اگه یکم دیگه ادامه میدادن واقعا میرفتن رو مخم...همین لحظه سامان با دو تا ساندویچ گرم و دوغ اومد سر میز و گفت: ـ بفرمایید... گفتم: ـ تو مگه قبل اینکه من بیام، غذا نخوردی؟ همینجور که کاغذ ساندویچ و برام باز میکرد گفت: ـ چرا ولی الان میخوام همراهیت کنم دیگه... خندیدم و ساندویچ و ازش گرفتم...سامان پرسید: ـ خوشمزست؟ خندیدم و گفتم: ـ آره ولی به پای دستپخت تو نمیرسه... کلی ذوق کرد و گفت: ـ مخلصتم. از لحنش خندم میگرفت...اینبار من پرسیدم: ـ اگه آخر این هفته هم میری، منم باهات میام! با تعجب نگام کرد و گفت: ـ کجا؟ خیلی عادی گفتم: ـ یتیم خونه...پیش همون بچهایی که همیشه بهشون سر میزنی... یهو ساندویچشو گذاشت پایین و گفت: ـ رییس چجوری میشه فکری که تازه میاد تو سرم و قراره بهش فکر کنم و درجا به زبون میاری؟ بادی تو غبغب انداختم و گفتم: ـ ما اینیم دیگه! دوباره متوجه شدم که اون دوتا پسره زیر گوش هم پچ پچ میکنم و بهم زل زدن...سامان متوجه نگاهم شد و برگشت سمتشون.
- 40 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
درخواست کاور رمان کارما | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
چشم عزیزم- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور داستان پس از نخل ها | رز کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
ایراد نداره عزیزلم، درست شد طبق آمورشای خصوصی عکس ارسال کنید لطفا -
the___speak شروع به دنبال کردن A.H.M کرد
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت شصت و سه آخر وقت که همه کلاسهایشان را به اتمام رسانده رسانده بودند، همه درب دانشگاه تشکلهاب کوچکی تشکیل داده و همانطورکه گرم صحبت بودند، منتظر درشکههایشان ایستاده بودند. عدهای نیز پیاده راهی خانه شده بودند. جیزل نیز در کنار مائل روی سکوی کوچکی کمی دورتر از درب دانشگاه، منتظر جکسون ایستاده بود. مائل طبق معمول یکریز در گوشش پچپچ میکرد و جیزل همانطور که گوشش با او بود چشمانش به دنبال جکسون و درشکهی مشکی رنگشان میگشت. مائل ادامه داد: - آری، بعد هم به او گفتم که دیگر نمیخواهم او را ببینم و باید هر چه زودتر از یکدیگر جدا شویم. البته او کمی گریه کرد و من از این موضوع ناراحت شدم زیرا نمیخواستم گریه او را ببینم اما دیگر هم نمیتوانستم رفتارش رل تحمل کنم و... از صبح تا کنون جیزل با مائل خیلی صمیمیتر شده بود. مائل در همین چند ساعت تقریبا تمام زندگیاش را برای جیزل بازگو کرده بود. حتی زمانی را که یک کودک چهار ساله بود و از روی اسب در مدفوع آم افتاده بود! جیزل نیز که دوباره گوش شنوایی برای حرفهای ناگفتهاش یافته بود، تقریبا یک چهارم از زندگیاش را برای او گفته بود. چرا یکچهارم؟ زیرا مائل اصلا اجازه صحبت به او نمیداد. با هر کلمهای که جیزل بیان میکرد، مائل پشت سرش صدها سوال مطرح میکرد و تا جیزل پاسخش را تمام و کمال مطرح نمیکرد، اجازه سخن گفتن به او را نمیداد. مائل مشغول سخن گفتن بود که صدای جیزل بلند شد. - او اینجاست! این را گفته و یه جکسون اشاره کرده بود. مائل با دیدن جکسون دوباره لبخندی زد. با صدای شیفته و چشمانی که حتی در آن تاریکی نیز برقشان مشخص بود، گفت: - آه که کاش میشد من هم با او دوست بودم! جیزل به او و حالتش خندید. دو دستش را روی سینهاش گذاشته بود و کمی خم شده و به جکسون که در درشکه نشسته بود لبخند میزد. - میتوانم کاری کنم با یکدیگر دوست شوید. مائل به سرعت حالتش تغییر کرده و به سرعت به سوی جیزل بازگشت. درشکه جلوی پایشان ایستاد. جکسون آرام از درشکه پایین آمد و به سوی آنها رفت. مائل کاملا جلوی دید جکسون به جیزل را گرفته بود. - جدی میگویی؟! این را مائل گفته بود همانطور که دو دستش را دو طرف بازوهای جیزل گذاشته و او را آرام تکان میداد. صدای خنده جیزل بلند شد. - آری، جدی میگویم. مائل با شادمانی لبخندی زد. صدای سرفهی کوتاهی از پشت سرشان بلند شد. مائل به سمت صدا برگشت و جیزل نیز سرش را خم کرد تا او را ببیند. - آمدی؟ جیزل گفت. جکسون دست جیزل را در دست گرفت و طبق عادت بوسهای بر آن زد و سپس به سوی مائل برگشت. - درود، جکسون هستم. اما هیچ صدایی از سوی مائل بلند نشد. با دهان باز فقط به جکسون نگاه میکرد و گهگاهی نگاهش را بین او و جیزل میچرخاند. دوباره جکسون همان نگاه عاقل اند سفیحی که در دیدار اول داشت را به جیزل انداخت. جیزل ضربهی آرامی به پهلوی مائل زد تا تکانی به خودش بدهد. مائل که گویی از دنیای دیگری بیرون کشیده شده باشد، تکان شدیدی خورد و دستش را درون دست دراز شدهی جکسون گذاشت و تکان آرامی داد. جکسون لبخندی زد. مائل گفت: - مائل هستم! جکسون سری تکان داده و میخواست از او فاصله بگیرد اما هر چه دستش را میکشید، مائل او را رها نمیکرد. جکسون که کمکم حرصش در آمده بود با حالتی که در نظر جیزل خندهدارترین چیز در دنیا بود و ریز- ریز به آنها میخندید، تلاش میکرد دستش را بیرون بکشید که بالاخره در تلاشهای آخر موفق شد. اگر درشکهی شخصی مائل به سراغش نمیآمد، جیزل مطمئن بود تا فردا نیز مائل دست جکسون را رها نمیکرد. مائل با عجله به سوی درشکه رفت و دستی برایشان تکان داد که جیزل و جکسون نیز پاسخ او را دادند. جکسون همانطور که دستش را برای او تکان میداد. زیر لب به جیزل که کنار ایستاده بود، گفت: - همیشه دوستان عجیبی پیدا میکنی! جیزل نیز که هنوز داشت به مائل دست تکان میداد گفت: - الان خودت را عجیب دانستی؟ جکسون به سوی او برگشت. - من؟ من تنها دوست نرمال تو هستم مادمازل گیلاس! جیزل خندید. - امروز که کلاسی نداشتی، کجا رفته بودی؟ -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت شصت و دو جیزل میخواست چیزی بگوید اما با شنیدن نامش از زبان شخصی پشت سرش که با تمام وجود نام او را فرا میخواند، متعجب به سوی او بازگشت. با دیدن مائل که دستانش را روی زانوهایش گذاشته و از اعماق کجکد تلاش میکرد نفس بکشد نگران به سویش دوید. مائل که گویی به دیدن او گنج قیمتی پیدا کرده باشد به پهنای صورتش لبخند میزد. جیزل به او رسید. - چهشده؟ نگران پرسید. مائل خودش را صاف کرده و نفس عمیقی کشید تا نفسهایش رل منظم کند. - چیزی به شروع کلاس نمانده و تو را در کلاس ندیده بودم، نگران شدم که نکند دیر به کلاس برسی برای همین به دنبالت آمدم. جیزل متعجب به او نگاه کرد. - برای این به دنبالم میگشتی؟ از کجا میدانستی که در کلاس نیستم؟ مائل سری تکان داد. - از صبح حواسم به تو بود اما به سمتت نیامدم؛ با خود گفتم شاید دلت نمیخواهد با من همنشین شوی اما حواسم بود که کسی تو را اذیت نکند و هنگامی که دیدم در کلاس نیستی نگران شدم! جیزل با دهانی باز به او خیره شده بود. لیدیا نیز به آنها رسیده بود و با کمس فاصله به آن دو نگاه میکرد. جیزل نمیتوانست دست از لبخند زدن بکشد؛ در همین مدت زمان کمی که اینجا ایستاده بود متوجه شده بود که دو دوست خوب پیدا کرده است و خودش به آن توجه نداشت. جیزل خندید. - من کی گفتم نمیخواهم با تو همنشین باشم؟ اتفاقا برعکس! مائل ابرویی بالا انداخت. - اوه... این که گفتی یعنی چه؟! جیزل به چهرهی بانمک خو خندید و لیدیا به او لبخند زد. - یعنی اینکه میخواهم یا تو دوست باشم. مائل با چشمانی گرد شده به او نگاه کرد. - راستی؟! جیزل سری تکان داد. مائل با خوشحالی دستی زد. میخواست با ذوق چیزی بگوید که لیدیا میان حرفهایشان پرید. - ای وای، دارند درب کلاسها را میبندند. با این حرف او هر سه به سوی کلاسهو نگاهی انداختند و با دیدن استادانشان که به سوی کلاسهای درس روانه شده بودند از ترش هین بلندی کشیدند. همانطور که به سوی کلاسها میدویدند، جیزل از لیدیا خداحافظی کرده و به همراه مائل موفق شده بودند که وارد کلاس شوند. چند ثانیه بعد استاد درس تاریخ آمده بود و یک بند از دوران ناپلئون و بلاهایی که آن زمان بر سر مردم این کشور آمده بود سخن گفته بود. این استاد تاریخ را آنقدر روان درس میداد که گویی یک تکه از دفتر خاطراتش را توضیح میدهد. او یکی از بهترین استادان این دانشگاه بود گرچه روابط عمومیاش به خوبی درس وادنش نبود! کلاس درس را با پردههای سراشر مخمل پوشانده و آنقدر فضای کلاس را تاریک و خفقان آور کرده بود که چشم چشم را نمیدید و جیزل گاهس اوقات قلم پر مائل که کنارش نشسته بود را با قلم پر خود اشتباه میگرفت. با هیچکدام از استادان ذرهای سخن نمیگفت و هنگامی که همه برای صرف چای یا قهوه به دفتر معلمان میرفتند، او در کلاس درس مینشست تا زملن شروع کلاس بعدی برسد و بعد جابهجا میشد. او آنقدر دلش نمیخواست با دیگران ارتباطی داشته باشد که حتی مدیر دانشگاه یک اتاق استراحت جداگانه به او داده بود و اتاقش را با هیچکس شریک نشده بود. از مائل شنیده بود که دانشجویان میگویند گاهی اوقات میشنوند که از اتاقش صدای حرف زدن میشنوند اما از آنجایی که کسی به غیر از خودش در اتاق نبود، همه میپنداشتند که او دیوانه شده بود! -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت شصت و یک ساعتهای طولانی از ورودش به دانشگاه میگذشت اما هنوز می.توانست صدای پچپچها را بشنود. صدای پچپچ کسانی که به آرامی او را به سخره گرفته بودند. حتی هنگامی که سر کلاس درس نشسته بود نیز صدایشان روحش را آزار میداد. آنها ریز- ریز به او میخندیدند و او تلاش میکرد تا آنها رل نادیده بگیرد. عصبی بود؛ ناراحت بود؛ اما نه بخاطر آنها، بخاطر خودش و آن افکار عجیبش دربارهی مردم این شهر! او خامتر از آن بود که بخواهد یه تنهایی زندگیاش را سر و سامان دهد. چگونه فکر میکرد قرار است همه با او خوب باشند؟ بیشتر از اینکه از آنها عصبی باشد از خودش عصبی بود که از این آدمها برای خودش بت ساخته بود و آماده میشد تا آنها را بپرستد؛ چقدر خام بود! با اتمام کلاس، به سرعت وسایلش را جمع کرده و به سوی کلاس بعدی رفت. آنقدر با عجله حرکت میکرد تا هیچکس نتواند چهرهاش را ببیند و دوباره او را موضوع بحثهایشان قرار دهند. از میان راهروها گذشت و به درب کلاس رسید. همین که میخواست وارد شود ناگهان صدای شخصی را شنید که از دوردست او را صدا میزد. متعجب میخواست برگردد و او را ببیند اما با فکر اینکه شاید دوباره میخواهند او را به تمسخر بگیرند میخواست وارد کلاش شود که دستش با ملایمت به عقب کشیده شد. به سوی صاحب صدا بازگشت که با چشمان براق لیدیا مواجه شد. با دیدن او لبخند بزرگی بر روی لبانش نشست. - لیدیا... با ذوق نامش را بر زبان جاری کرد. لیدیا نیز به او لبخند میزد. - چندین بار نامت را صدا زدم، برای چه به سمتم نیامدی؟ جیزل سرش را پایین انداخت. لیدیا ادامه داد: - از صبح تمامی حواسم را به تو دادهام، چرا در تمام روز تنها تردد میکنی؟ دوستی پیدا نکردی؟ با این سوال لیدیا بغضی که از صبح گریبانش را گرفته بود گویی به یکباره ترک بخورد، شکست و اشکهایش آرام روی گونههاش ریخت. لیدیا متعجب به او نزدیکتر شد. دستان جیزل در دستان گرمش جای خوش کرده بودند. - چهشده؟ هان؟ چرا گریه میکنی؟ نگران میپرسید. با شنیدن آن صدای گرم و صمیمی اشکهای جیزل تندتر پایین میآمدند. احساس میکرد همه به او خیره شدهاند. لیدیا نیز این را حس کرده بود. صدای پچپچها را میشنید. لیدیا نگاه غضبآلودی به کسانی که در سالن جمع شده بودنو انداخت. - آه... از دست این بیکارها آخر سر به بیابان میگذارم! یکی از دستانش را جلوی صورت جیزل و دیگری را پشت کمر او گذاشت. - دنبالم بیا! این را گفت و آرام جیزل را با خود کشید. جیزل نیز به دنبال او رفت. لیدیا او را به خلوتترین مکان دانشگاه برد. هیچکس آنجا نبود. او را روی نیمکت نشاند و خودش نیز در کنار او جای گرفت. - حالا برایم بگو که چه شده؛ نمیخواهم حتی یک نقطه را جای بگذاری. جیزل همانطور که اشک میریخت، به چشمان مهربان او خیره شد و آرام شروع به سخن گفتن کرد. پس از چند لحظه صحبتهایش پایان یافت. لیدیا عصبی به گوشهای خیره شده بود. پی از چند ثانیه یا حرص صحبت کرد. - آه از دست این انسانها! چقدر میتوانند از خود راضی باشند و اینگونه با شخص دیگری رفتار کنند؟ به سوی او برگشته و دستش را در دست گرفت. کمی نزدیکتر شد. - جیزل، عزیزکم، به آنها توجه نکن؛ فقط به تو حسودی میکنند، تو تنها شخص از بین آنها هستی که توانستهای نشان دریافت کنی و همین آنها را به حسادت واداشته است. به آنها توجه نکن و هر زمان احساس تنهایی کردی نزد خودم بیا، من جای همه آنها را برایت پر میکنم. جیزل، در میان گریه، لبخندی روی لبش نقش بست. آه که چقدر این دختر نجیب و زیبا بود. هر وقت با آن صدای دلنشینش با او صحبت میکرد گویی فرشتهها برایش لالایی میخواندند. چیزی به شروع کلاسها نمانده بود؛ هر دو بلند شدند تا به کلاسهایشتن بروند. با لبخند دست یکدیگر را فشردند. لیدیا انگشت اشارهاش را آرام روی بینی او زد. - اگر تنها باشی و نزد من نیایی یقین پیدا میکنم که نمیخواهی با من دوست باشی. این را با شوخی گفته و بلخندس زده بود اما جیزل او رل جدی گرفته یود. هر دو دستش را بلند گرده و جلوی صورت او تند و تند به چپ و راشت تکان داد. - به هیچ عنوان لیدیا... به هیچ عنوان! خودت میدانی که چقدر میخواهم با تو دوست باشم. لیدیا لبخندی زد و گفت: - میدانم دخترک، میدانم! -
پارت ۷ شهر در سکوت نیمهشب فرو رفته بود. صدای خفهی ترافیک و همهمه دوردست، فقط سایهای از زندگی را نشان میدادند. اما در اتاق کوچک و کمنور، جایی در گوشهای فراموششده از نیویورک، آریا با چشمانی بسته روی صندلی نشسته بود. ذهنش گرفتار در گرداب خاطراتی بود که ناگهان مانند موجی سهمگین از عمق حافظهاش بیرون زده بودند. از روزهای قبل، چیزهایی که هرگز اجازه نداشت بداند، حالا به صورت قطعات پراکنده در ذهنش ظاهر میشدند. تکههای پازل تاریکی که سالها از آنها بیخبر بود. اسناد و تصاویر روی میز پخش شده بودند؛ عکسهای آزمایشگاههای پیشرفته، نمودارهای پیچیدهی سیستمهای سایبرنتیک و نقشههایی که هویت واقعیاش را فاش میکردند. آریا نیمی انسان بود، نیمی ماشین؛ موجودی ساخته شده برای انجام مأموریتهایی که حتی خود او از آنها بیاطلاع بود. حافظهاش دستکاری شده بود، بسیاری از احساساتش سرکوب شده بودند تا از عملکردش کم نکنند. اما حالا هر بار که به گذشته برمیگشت، صدای زنجیرهای ناپیدایی را میشنید که میخواستند او را به قفس بازگردانند. چشمانش را باز کرد و به صفحه کوچک دستگاهی که در دستش بود نگاه کرد. پیامکی به زبان رمزآلود آمده بود: «حقیقت همیشه زخم عمیقی دارد. آماده باش.» در دلش احساس ترسی نو و عمیق شکل گرفت؛ ترسی از اینکه شاید همه چیز، حتی آن عشق کمی که تجربه کرده بود، جزئی از برنامهای برای کنترل او بوده باشد. آریا از جا برخاست و به سمت پنجره رفت. بیرون، نیویورک آینده زیر نور نئونها میدرخشید، اما درونش تاریکتر از هر زمانی بود. او میدانست که باید راهی برای آزاد شدن پیدا کند، اما نمیدانست این آزادی چه قیمتی خواهد داشت. در همین لحظه، صدای تردید و عصبانیت درونش طنین میاندازند؛ صدایی که میگفت: «تو چه کسی هستی، آریا؟ انسان؟ ماشین؟ یا هیولایی ساخته شده برای کشتن؟»
-
پارت ۶ آریا نفس عمیقی کشید و قدم به درون آن مکان تاریک گذاشت. دیوارهای پوشیده از زنگ زدگی و ن، بوی تندی از هوای خشک و چسبهای خشک شده در پخش میکردند. هر قدمی که برمیداشت، صدایی میکرد که در سکوت در آنجا طنین میانداخت. صدایی که انگار میخواست رازهایی را فاش کند، اما در عین حال سایهای از هشدار نیز بود. نورهای ضعیف از یک چراغ قدیمی در انتهای راهرو میتابید و تصویری لرزان روی دیوار ترکها میانداخت. تصویری که هر لحظه تغییر میکرد و در هر شکل، از گذشته ناگفتهای را به خاطر آریا میآورد. دستهایش هنوز سرد و بیحس بودند، ولی او نمیتوانست متوقف شود. مغزش درگیر صدای آن مرد با لهجهای که هیچ وقت تشخیص داده نمیشد. صدایی که حالا مثل پچپچهای در گوشش تکرار میشود: «یا جلو میری، یا از پشت میکشنت تو.» همهچیز در آن لحظه ساده به نظر میرسید، اما بیماری که نداشت، حالا بیوقفه میتپید. انگار که می خواست بگوید: «این بار فرق می کند.» حالا دیگر نمی توانم بگویم که فقط یک مأمور است. اینجا خانهای بود که خاطرات گذشته و رازهای سرکوب شده در آن حبس شده بودند. خانهای که با هر نفس کشیدن، به آریا نزدیکتر میشد. او به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست. جستجو میکرد آرام شود، ولی صدای گامهایی نامعلوم از پشت سرش در فضای پیچید. برگشت؛ هیچکس نبود، فقط سایهای نامشخص در تاریکی. آریا با خود فکر کرد: «ذهنم بازی میکند... یا واقعاً کسی اینجا هست؟» با هر لحظه، فشار بر این سؤالها سنگینتر میشد و ذهنش شروع به بازگشایی قفلهای فراموش شده کرد. تصویری مبهم و تار از زنی که در یک اتاق تاریک نشسته بود جلوی چشمش رژه رفت. لبخند ناپیدای او، همان لیا بود؟ یا تصویری بود که ذهنش ساخته بود؟ سرش را تکان داد؛ نمیخواست خودش را گول بزند، اما حقیقت داشت که لیا، در هر شکلی، هنوز در زندگیاش حضور داشت. نه به صورت جسمی، بلکه مثل نوری است که از میان تاریکی میدرخشید و مسیرش را روشن میکند. در همین حال، صدای خشدار یک تلفن قدیمی که مدتها خاموش بود، در فضای سرد و نمناک به گوش رسید. آریا به سمت صدا رفت و گوشی زنگخوردهای را که روی یک میز چوبی پوسیده برداشته شد. بدون اینکه بداند چرا، شماره روی صفحه چشمک میزد؛ شمارهای که هیچ خاطرهای از آن نداشت، اما ناخواسته انگشتانش روی دکمهها لرزیدند و تماس را متوقف کردند. صدای سرد و خشن مردی در آن سوی خط گفت: - این فقط آغاز شده است، آریا. چشمهای خالیاش، که تا آن لحظه خالی بودند، حالا شعلهای مبهم از زندگی و سوال را در خود دارم. آریا نفس نفسی کشید و در دل قول داد که این بار مسیر را تغییر خواهد داد. نه فقط برای انتقام، بلکه برای پیدا کردن حقیقتی که سالها پنهان شده بود. گامهای بعدیاش، حالا بیشتر از همیشه معنی داشته باشد. نه تنها قدمهای یک مأمور، بلکه قدمهای کسانی هستند که در آستانهی تولدی دوباره بودند. و در دل تاری، صدای آرام و مطمئن زمزمه میکرد: - او بالاخره بیدار شده است.