تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
پارت چهل و نهم دست زیر چانهی رزا گذاشت و سرش را بالا آورد در چشمانش زل زد. رزا دلیلی برای این همه نزدیکی نمیدید، قلبش به تپش افتاده بود و نفسهایش منقطع شده بود، وقتی مارکوس چانهاش را لمس کرد احساس کرد برق به او وصل کردهاند. به چشمان سرخ مارکوس مینگریست و منتظر حرکت بعدی او بود. احساس میکرد چشمان مارکوس در حال تغییر هستند. چشمانش گاه شعلهورتر میشدند و گاه آرامتر، گویی حرف میزدند... مارکوس نیز به جنگل سبز چشمانش خیره شده بود و حرکاتش را زیر نظر گرفته بود. چشمانش را مانند یک نوزاد میدید، نوزادی که با حرکات خود سعی در حرف زدن دارد اما زورش نمیرسد! چشمهایش فریاد میزدند اما زبانش را نمیفهمید، ابرو در هم میکشد، باید راز این چشمها را میفهمید. انعکاس شعلههای چشمهای خود را در نگاهش میدید. تقابل زیبایی بود، گویی جنگل چشمانش به آتش نشسته بود. رزا احساس میکرد دارد به اعماق چشمانش کشیده میشود. کم کم احساس کرد هر آنچه اطرافشان هست کم رنگ و کم رنگ میشود تا آنجا که هیچ نمیماند! خود را در خلاء میبیند، در جایی میان زمین و آسمان؛ احساس میکند مارکوس او را نگه داشته وگرنه سقوط میکرد. در نظرش مارکوس نزدیک و نزدیکتر میشود، آنقدر که رزا نفسهای سرد و یخزدهاش را بر پوستش احساس میکند! توان پلک زدن نداشت اما احساس ترس نمیکرد! مارکوس که دست زیر چانهی رزا گذاشته بود کمی سر او را کج میکند و به پوست صاف گردنش خیره میشود.
- امروز
-
پارت دویست و چهل و سوم مامان مقابلم نشست و منتظر ادامه جملم شد و گفتم: ـ میره زندان! مامان سرشو به سمت چپ و راست تکون داد و گفت: ـ بهرحال باید تقاص گناهاشو پس بده دیگه! الان میخوان بیان ببرنش؟ گفتم: ـ نه، از سرهنگ عبادی مهلت خواستم...دلم میخواد فرهاد و مامان یلدا هم اینجا باشن و بفهمه زنی که با اون وضعیت بیرونش کرده، با دوتا پسرش همه نقشههاشو رو کردن. مامان لبخندی زد و گفت: ـ فکر خوبی کردی پسرم! قراره کی بیان؟ گفتم: ـ اونا امشب میرسن...میخواستم بگم که تهیه و تدارک... مامان حرفمو قطع کرد و گفت: ـ نگران نباش پسرم، من زود میرم خونه. لبخندی زدم و گفتم: ـ مرسی مامان! مامان همینجور زیر زیرکی نگام میکرد که خندم گرفت و گفتم: ـ چیشده؟! مامان دستشو گذاشت زیر چونش و گفت: ـ پس کی قراره منو با عروسم آشنا کنی؟ خندیدم و گفتم: ـ نگران نباش، امشب تو و مامان یلدا میبینینش... مامان گفت: ـ پس تا زمانی که یلدا اینجاست، دست بجنبونیم، دوتا داداش دوقلو رو به عشقاشون برسونیم.
- 236 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و چهل و دوم گفتم: ـ پس من تا شب منتظرتونم! ـ باشه پسرم. بعد از اینکه قطع کردم، فرمون و چرخوندم و رفتم سمت گالری مامان...تو مسیر براش یه دسته گل کوچیک نرگس که عاشق بوش بود از دستفروش سر چهارراه خریدم تا خوشحال بشه...وقتی وارد گالری شدم، رو به منشیش گفتم: ـ مامانم مساعده؟! دختره گفت: ـ بله آقا کوروش، مشتریشون همین الان رفتن. تقهایی به در اتاق زدم که گفت: ـ بفرمایید داخل! پشت به من روبروی بوم نقاشی نشسته بود...یهو گفت: ـ وای بوی گل نرگس... بعد برگشت سمت در و تا منو دید، با شادی بلند شد و گفت: ـ وای اینجارو نگاه! پسرم اومده... لبخندی زدم و گل دادم دستش و گفتم: ـ این گلها تقدیم به شما خانوم هنرمند... مامان دسته گل و بو کرد و بعد گذاشت توی گلدون روی میزش و گفت: ـ واقعا عاشق عطرشم! خب آقا کوروش...چیشد که سر صبحی اومدی به مادرت سر بزنی؟! روی صندلی نشستم و گفتم: ـ مامان حکم مادربزرگ از دادستانی اومد...
- 236 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنجاه و هشتم بعد با ذوق رو به من گفت: ـ آرنولد ببین! بالاخره شد...رفت بالا! ببین.. خندیدم و گفتم: ـ آره پرنسس، آفرین...دیدی گفتم میتونی! با سرعت اومد سمتم و محکم بغلم کرد که دستام تو هوا معلق موند...گفت: ـ مرسی از اینکه باورم کردی! خیلی خوشحالم که تونستم... همین لحظه یه صدایی به گوشم خورد: ـ چقدر دلم برای دیدن این صحنه ها کنار دریاچه تنگ شده بود! منو جسیکا با تعجب برگشتیم سمتش صدا و دیدیم که یهدخترست...رفتم نزدیکش و گفتم: ـ تو کی هستی؟ دختره سرشونه لباسش و یکم کشید پایین و طرح ابر و روی شونه اش دیدم...گفت: ـ من دختر پادشاه ابرا هستم...برای منم دعوت نامه رسیده که تو این مسیر یار و همراه تو باشم آرنولد عزیز. با شادی دستمو سمتش دراز کردم که دستمو به گرمی فشرد...گفتم: ـ خوشحالم از آشنایی باهات...ببخشید من هنوز اسمتو نمیدونم! خندید و گفت: ـ اسم من آناستازیاست...منم از آشنایی باهات خوشبختم. یهو جسیکا از پشت سر اومد دستم و محکم گرفت. لبخندی زدم و گفتم: ـ ایشونم پرنسس جسیکاست.
-
پارت پنجاه و هفتم گفتم: ـ خورشید داره غروب میکنه، بیا این بادبادک و هوا کنیم... اومد سمتم و گفت: ـ اگه نتونم چی؟! گفتم: ـ من مطمئنم که میتونی پرنسس و بعدش نه بادبادک و دور دستاش پیچیدم و گفتم خب حالا این نخ و بکش و تا میتونی بدو تا این بادبادک بره سمت هوا...جسیکا خیلی ذوق داشت اما مردد بود، بهم نگاه کرد و گفت: ـ میشه کمکم کنی؟! نمیتونستم بهش نه بگم...رفتم و پشت سرش وایستادم و دستاش و گرفتم تو دستام و زیر گوشش گفتم: ـ خب آمادهایی؟؟ سرشو به نشونه مثبت نشون داد و گفتم: ـ خب پس بزن بریم... و جفتمون شروع کردیم به دویدن...بادی که سمت دریاچه میزد، باعث شد که بادبادکی بره سمت بالا اما وقتی سرعتمون میومد پایین اونم میومد پایین...جسیکا همش میگفت: ـ وای آرنولد، نگاه کن...داره میره بالا! وای خدای من...داره میوفته...بدو بیا سرعتمون و زیاد کنیم تا نیاد پایین. دیدم که قلقش دستش اومده و داره یاد میگیره. خودمو کشیدم کنار و بهش اجازه دادم تا این حس و خودش تجربه کنه. دیدن خوشحالیم برای من خیلی لذت بخش بود...اولین بار بود که در این حد خوشحال میدیدمش.
-
پارت دویست و چهل و یکم همین لحظه گوشیم زنگ خورد و مجبور شدم که از پله ها بیام پایین...سرهنگ عبادی بود: ـ جانم سرهنگ؟ ـ کوروش جواب دادستانی رسیده! ـ حکمش چیه؟! ـ باید بازداشتش کنیم. گفتم: ـ میتونین یکم بهم وقت بدین... ـ مثلا تا کی؟ ـ تا امشب.. ـ باشه پس خیلی معطلش نکن کوروش. ـ نگران نباشید. همینجور که میرفتم سمت ماشین، زنگ زدم به مامان یلدا...یه بوق نخورده، گوشی و برداشت و گفت: ـ سلام کوروش جان، خوبی پسرم؟! ـ سلام مامان، شما خوبی؟ آقا امیر خوبه؟ ـ همه خوبن مادر...خیلی دلم برات تنگ شده. سوییچ و گذاشتم تو جاش و ماشین و روشن کردم و گفتم: ـ منم همینطور مامان. زنگ زدم بهت بگم که حکم مادربزرگ امروز رسیده! مامان یکم سکوت کرد و گفت: ـ میره زندان؟! ـ آره مامان، منتها من میخوام زمانی که میبرنش، شما اینجا باشین...میخوام ببینه که دست بالای دست بسیاره و تمام حقههاش رو شده...میتونین امشب یا فردا شب خودتون و برسونین خونمون. مامان گفت: ـ با اینکه اونجا اصلا برام خاطره خوشی ندارم اما منم کنجکاوم قیافه اون زن و ببینم که عکس العملش چیه!
- 236 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
Narcissusflower عضو سایت گردید
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
- پسرِ رالف؟! ولی رالف که همیشه خودش هیزم به قصر میاورد. کلافه و عصبی پلک روی هم فشردم، چطور انتظار داشتم نقشهی این پسرک گیج و بیحواس درست و بی هیچ اتفاق بد و نگران کنندهای پیش برود؟! - خب… چیزه، پدرم یکم ناخوش بود. میدونید که دیگه پیر شده و سختشه که بخواد مثل قبل کار کنه. - خیلی خب؛ بیا برو داخل، ولی حواست باشه جز انبار نگهداری هیزمها جایی نری. با شنیدن این حرف نفس آسودهای کشیدم، مطمئناً این مقدار اضطرابی که در این چند دقیقه تحمل کرده بودم بیشتر از تمام عمرم بود. جفری دوباره گاری را به راه انداخت و از دروازهی قصر و از کنار نگهبانها گذشت و چند دقیقهی بعد در جایی که احتمالاً انبار هیزمها بود گاری را نگه داشت. جفری از گاری پایین آمد، کنارمان ایستاد و پارچه را از روی سرمان کنار کشید. - بچهها، روبراهین؟ خودم را تکانی دادم و غریدم: - اگه این هیزمها رو از روی کمرم برداری بهتر هم میشم! جفری سر تکان داد. - اوه، باشه… باشه. و با سرعت هیزمها را از روی گاری پایین آورد. - یواش… آروم بیاین پایین. نگاهی به دور و اطرافم انداختم، یک انباری ساخته شده از سنگ بود که درون آن پر از کنده چوب و هیزم بود. - ساختمون قصر اصلی درست روبهروی همین انباریه، فقط مواظب باشین چون شنیدم توی ساختمون قصر هم چند تا نگهبان وجود داره. نیم نگاهی به جفری انداختم و سر تکان دادم. - تو برمیگردی جِف؟ جفری به رویمان لبخندی زد. - برمیگردم و منتظر شنیدن خبر موفقیتتون میمونم. من هم به رویش لبخند زدم، من بی چشم و رو نبودم و یادم نمیرفت که رسیدنمان به قصر را مدیون این پسر بودیم. - ممنونم جِف، تو خیلی بهمون کمک کردی! دستی به شانهی جفری کوبیدم و ادامه دادم: - ببخش اگه باهات بداخلاقی کردم! جفری با حرکتی ناگهانی مرا به آغوش کشید و من مات و مبهوت شده و دستانم دو طرف تنم بیحرکت مانده بود. - اوه رفیق، تو… تو خیلی خوبی! به خودم که آمدم لبخندی زدم و من هم دستانم را به دور تن تپل جفری حلقه کردم. - متشکرم که من رو به عنوان یه دوست قبول کردین. از آغوش جفری بیرون آمدم و باز لبخندی زدم؛ درست بود که آن اوایل زیاد از او خوشم نمیآمد، اما همین که به خاطر ما خودش را به خطر انداخته بود باعث میشد که به خوبی و خوشقلبیِ او مطمئن شوم. - نه، من متشکرم رفیق. نگاهی سمت لونا انداختم و با اشارهای به او گفتم: - بیا بریم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
گاری به راه افتاد و با افتادن چرخهایش در چاله چولههای زمین همه چیز بدتر شد؛ با هر تکانِ گاری هیزمهای سنگین هم تکان میخورد و فشار مضاعفی را به کمر و پشت من وارد میکرد و من با گاز گرفتن لبم جلوی خودم را گرفته بودم تا فحش و ناسزایی نثار جفری و نقشههای بینظیرش نکنم. - آخ! لونا باز سر به سمتم گرداند، اینطور که او در آغوشم و صورتش مماس با صورتم بود و نفسهایمان به صورت یکدیگر برخورد میکرد حس و حال عجیبی را به وجودم تزریق کرده و قلبم را به تلاطم انداخته بود. - خوبی راموس؟ کوتاه سر تکان دادم. - خوبم، ولی فکر کنم تا وقتی که به قصر برسیم دیگه کمری برام نمیمونه. لونا چشمان نگرانش را لحظهای در صورتم که مطمئن بودم از آثار درد درهم شده چرخی داد. - میخوای به جفری بگم وایسه؟ میتونیم باز فکر کنیم و یه راه بهتر برای رفتن به قصر پیدا کنیم. سرم را به نشانهی نه تکان دادم، این فشار و دردها که سهل بود من حاضر بودم برای نجات سرزمینم جانم را هم فدا کنم. - نه، یکم دیگه تحمل میکنم. - مطمئنی؟! با اطمینان پلک روی هم گذاشتم، نجات سرزمینم از یک طرف و اثبات خودم به لونا از طرف دیگر باعث میشد که نخواهم و نتوانم پا پس بکشم. پایین آمدن انتهای گاری خبر از رسیدن به سطح شیبدار جلوی قصر پادشاه میداد. - انگاری به قصر نزدیک شدیم. در جواب لونا سری تکان دادم، فکر به پایان یافتن این لحظات دردناک و طاقتفرسا هم باعث میشد که بخواهم لبخند بزنم. - سلام آقایون نگهبان،. در سکوت به صدای صحبت جفری با نگهبانان گوش دادم؛ رفتار او نقش زیادی در موفقیت نقشهمان داشت و من زیاد از او مطمئن نبودم. - تو کی هستی پسر؟! از این سؤال نگهبانها اخم درهم کشیدم، فقط کمی ترس و اضطراب لازم بود تا جفری بند را آب بدهد و تمام نقشههایمان نابود شود. - من؟ من پسر رالفِ هیزمشکن هستم، براتون هیزم آوردم. - دیروز
-
پارت دویست و چهلم آروم آروم دوباره پلهها رو رفتم بالا و گوشم و به در نزدیک کردم...الفت به مادربزرگ گفت: ـ خانوم فشارخونتون دوباره رفته بالا... اما مادربزرگ بدون توجه به حرف الفت گفت: ـ یه خبری شده تو این خونه... الفت پرسید: ـ چی شده خانوم؟! ـ نمیدونم ولی الان چند وقتیه که نه ارمغان مثل قبله و نه کوروش...جفتشون هر وقت باهاشون حرف میزنم، سر بالا جوابمو میدن. الفت پرسید: ـ نکنه... مادربزرگ حرفشو قطع کرد و گفت: ـ امکان نداره...نه...فکر کنم بخاطر اینکه گفتم حتما باید با ملودی ازدواج کنه از دستم ناراحته! هنوزم دلش با اون دخترست... الفت گفت: ـ میخواین با اون دختره سوگل حرف بزنین؟ مادربزرگ گفت: ـ فکر نکنم نیازی به این کار باشه! هم ملودی و هم کوروش خود به خود دارند با هم جور میشن...دیگه دختره خودش میره کنار... تو دلم پوزخندی به حرف مادربزرگ زدم و گفتم باشه، تو اینطور فکر کن...نمیتونی حقهایی که سر بابا سوار کردی و سر زندگی منم پیاده کنیم! این بار دیگه این اجازه رو بهت نمیدم خاتون اصلانی!
- 236 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و سی و نهم دلم میخواست تمام بدیهاش و تف کنم تو صورتش اما نه باید آرامشم و حفظ میکردم، نباید لحظه آخر همه چیز خراب میشد...تو جام جابجا شدن و گفتم: ـ دیشب تو کلانتری خیلی کار داشتم مامان بزرگ. مامان بزرگ دستی به صورتم کشید و گفت: ـ ببینم رابطت با ملودی چطور پیش میره؟ سفر بهتون خوش گذشت؟! بدون اینکه نگاش کنم، از رختخواب اومدم پایین و گفتم: ـ آره خیلی خوب بود... ـ آدمای... حرفشو قطع کردم و همونجوری که کتمو از رو مبل برمیداشتم با کلافگی گفتم: ـ آدمای هم سطح و لول ما بودن مادربزرگ، نگران نباش! مامان بزرگ با تعجب نگام کرد و بلند شد و گفت: ـ پسرم چرا اینقدر عصبانی هستی؟ من که چیزی نگفتم. همونجوری که رو به آینه کتمو میپوشیدم، گفتم: ـ مادربزرگ من دیشب خیلی خوب نخوابیدم و دیر وقت اومدن خونه، الآنم کار دارم و باید برم... دیگه به حرفش که گفت پس کارخونه چی؟ هیچ توجهی نکردم و از اتاق اومدم بیرون...تو مسیر الفت و دیدم که قرصهای مامان بزرگ و براش میبرد..ازش پرسیدم: ـ مادرم کجاست؟ الفت گفت: ـ صبحتون بخیر آقا، ارمغان خانوم صبح زود رفتن گالری، مشتری داشتن... ـ باشه ممنونم... یهو به ذهنم رسید که برم فالگوش وایستم چون چهره مادربزرگ بعد از اینکه من باهاش اون مدلی حرف زدم، عوض شد...باید میفهمیدم که تو ذهنش داره به چی فکر میکنه!
- 236 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و سی و هشتم مامان چیزی نگفت که همینجوری بهش نگاه کردم...یهو زد زیر خنده و گفت: ـ چرا اینجوری نگام میکنی ؟! خندیدم و گفتم: ـ راستش دلم هوای قصههاتو کرد مامان..کاش زمان اون روزایی که میومدم بغلت و برام قصههایی تعریف میکردی که پایان خوش داشت وایمیستاد! مامان با لبخند رو بهم گفت: ـ داستان زندگی ما هم تهش خوشه پسرم...مادربزرگت هم به سزای عملش میرسه... گفتم: ـ میشه بازم از اون قصههات برام تعریف کنی! مامان پتو رو داد کنار و گفت: ـ بیا دراز بکش اینجا پسرم! با رضایت خاطر رفتم و دراز کشیدم. مامان شروع کرد به نوازش کردن موهام...واقعا اگه تو دلم هزارتا غم بود ولی وقتی پیش مادرم بودم، تمام غصه هام از یادم میرفت....از یه طرفم دلم برای فرهاد و یلدا و آقا امیر و صمیمیتی که باهاشون داشتم هم تنگ شده بود...اون شب سعی کردم مثل بچگیام، فقط به قصه مامان گوش بدم و به هیچ چیزه دیگهایی فکر نکنم. نمیدونم ساعت چند بود که با صدای مامان بزرگ بیدار شدم: ـ کوروش جان، نمیخوای بری کارخونه؟! جدیدنا اصلا سر نمیزنیا...باور کن حتی کارگرا هم سراغتو ازم میگیرن. به زور خمیازه کشیدم و چشمامو باز کردم...کسی که زندگی همون و نابود کرده بود، الان مقابلم نشسته بود...واقعا نمیدونستم باید چه عکس العملی نشون بدم!
- 236 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت چهل و هشتم باید به سراغ رزا میرفت و با او سخن میگفت. به سمت درب اتاق حرکت میکند اما میانهی راه متوقف میشود. چگونه باید جواب سؤالش را از او میگرفت؟ او اکنون منتظر پاسخ سوال خود است! صحبتهایشان در ذهنش تکرار میشود: "- ببین رزا، دوست تو در امانه؛ تو باید همراه من بیای تا همه چیز روشن بشه. آیندهی تو در گرو امشبه! امشب مشخص میشه که تو اونی هستی که من دنبالش هستم؟ یانه؟ اگر نباشی به شرافتم قسم هر دوی شما رو برمیگردونم به سرزمین خودتون، صحیح و سالم. - و اگر بودم؟ اصلا شما دنبال کی میگردید؟ - اگر بودی رو بعدا در موردش صحبت میکنیم." حال باید به او چه میگفت؟ میگفت تو را قربانی خواهم کرد؟ چند قدم رفته را بازگشت و روی خود را روی تخت انداخت. اندکی به سقف تیرهی اتاق خیره ماند اما دلش طاقت نیاورد اینبار بدون این که فکری بکند به سمت درب اتاق رفت و آن را باز کرد و قبل از آن که دوباره منصرف شود از اتاق خارج شد. درب اتاق را که باز کرد اتاق را خالی یافت! قدم تند کرده وارد اتاق میشود، آن دو را پشت تخت در فاصلهی میان دیوار و تخت مییابد! گوشهی دیوار کنار خم نشسته به خواب رفته بودند. چند بار میخواهد او را تکان دهد تا بیدار شود اما هر طور فکر میکرد نمیتوانست، نمیخواست او را بترساند! چند بار قصد کرد توماس را صدا کند تا او بیدارش کند اما نتوانست. در نهایت صندلی پشت میز مطالعهی اتاق را برداشت، مقابل آن دو گذاشت و نشست، پا روی پا انداخت دست بر سینه و منتظر نشست. رزا در خواب تصویر مردی را میدید که از بالا به او نگاه میکند، مرد تنها نگاهش میکرد و هیچ نمیگفت. رزا به دور و اطرافش نگاه کرد تا مطمئن شود آیا مخاطب مرد اوست یا فرد دیگری آنجاست؟ نگاهش سنگین بود و او را معذب میکرد اما هرچه پیکرد نمیتوانست از علت نگاههایش سوال کند. در نهایت بعد از کلی کلنجار رفتن با خود دهان باز کرد تا چیزی بگوید که احساس کرد از دنیای آرام خواب وارد دنیای بیداری شد! مقابلش مردی چهارشانه بر روی صندلی نشسته بود و دسته به سینه به او نگاه میکرد. رزا که تازه چشم باز کرده بود درست متوجه موقعیت خود نمیشد. کمی طول کشید تا به یاد آورد او شکار در قفس و آن مرد شکارچی بیرحم اوست! رزا همانجا در جایش خشکش زده بود و نمیدانست باید چه کند، از جا بلند شود و مقابلش بایستد؟ یا همانطور بنشیند تا او زبان باز کند؟ مارکوس که چشمهای باز و مبهوت او را دید از جا برخاست، چند قدم فاصلهی بینشان را پر کرد و مقابلش زانو زد.
-
پارت پنجاه و ششم جسیکا با ناراحتی گفت: ـ اما....اما من دخترشم! نگاش کردم، مجبور بودم حقیقت و هرچقدر تلخ بهش بگم: ـ اون کل وجودمو بدی و سیاهی دربرگرفته پرنسس. فقط به فکر اینکه برای جاودانه بودنش از احساسات مردم سواستفاده کنه...الآنم مطمئن باش دنبال یه راهیه تا منو شکست بده وگرنه هر جوری بود تا الان باید رد دخترش و میزد...اون میخواد به کل منو از اینجا محو کنه. جسیکا با ناراحتی نگام کرد و واسه اولین بار گفت: ـ اما من دلم نمیخواد سر تو بلایی بیاد! حرفاش واقعا صمیمانه بود و ناراحتی رو از تو چشماش میخوندم ولی خندیدم و گفتم: ـ چیشد پس؟! تو که از من متنفر بودی! لبخندشو پنهان کرد و سرشو انداخت پایین و گفت: ـ دیگه نیستم... از حرفاش قند تو دلم آب میشد! نمیدونم چرا اینقدر خوشحال بودم از اینکه بهم اهمیت میده و برام نگرانه! از اینکه بالاخره بعد این همه مدت به چشمش اومدم تا بهم اعتماد کنه، واقعا خوشحال بودم. بالاخره بعد از یه مسافت تقریبا طولانی رسیدیم و جسیکا و گذاشتم پایین و گفتم: ـ بالاخره رسیدیم به مقصد... با ذوق دوید سمت دریاچه و گفت: ـ واقعا اینجا جای خوشگل و پر از آرامشه.
-
پارت پنجاه و پنجم گفتم: ـ معذرت میخوام! میدونم امروز خیلی زیاده روی کردم. بنابراین بعلت کردم که خسته نشی پرنسس! یکم سرخ و سفید شد و چیزی نگفت...به راهم ادامه دادم که یهو گفت: ـ آخه خسته میشی! اینجوری من سختمه! پوزخندی زدم و گفتم: ـ نگران نباش، اندازه یه پر قو وزنته... خسته نمیشم! بعدشم راه زیادی نمونده... جسیکا پرسید: ـ بابام...بنظرت من برای بابام مهمم؟! خیلی تعجب کردم! اولین بار بود همچین سوالی ازم میپرسید. گفتم: ـ چطور مگه؟! گفت: ـ آخه فکر میکردم بعد گم شدن من، دنیا رو به آب و آتیش بکشه تا منو پیدا کنه اما از خودش هیچ خبری نیست...فقط سربازاشو تو آسمون و زمین ول کرده...به تو چیزی نگفته؟! خیلی نفرستاده؟! گفتم: ـ والا برای منم خیلی عجیبه! این همه سکوت پدرت تو این مدت، عادی نیست ولی باید منتظر باشم ببینم که حرکت بعدیش چیه! بعدش زیر لب یه چیزی زمزمه کرد که نشنیدم و گفتم: ـ نفهمیدم چی گفتی! با ناراحتی گفت: ـ چیز خاصی نبود. خندیدم و گفتم: ـ آوردمت بیرون، حال و هوای عوض شهها! چرا اینقدر ناراحتی؟! ولکن ویچرو...اون تو کل زندگیش فقط خودش و قدرتش براش اهمیت داشت.
-
پارت دویست و سی و هفتم ادامه دادم و گفتم: ـ بینهایت هم عاشق اون مردیه که بزرگش کرده، حتی نمیتونم جلوش اسم بابا رو بیارم...فرهاد کلا برخلاف من آدم به شدت احساساتیه! مامان با لبخند گفت: ـ دیگه دوتا برادر دوقلو که قرار نیست همه چیشون بهم شبیه باشه که! جفتمون خندیدیم...مامان نگاهم کرد و گفت: ـ خیلی خوشحالم که تونستی حقیقت و بفهمی کوروش! خوشحالم که از دستت ندادم. بعد از پدرت تنها کسی که بهش تکیه کردم تو بودی پسرم! دستشو محکم فشردم و گفتم: ـ میدونم مامان؛ خودمم این چیزارو برای یلدا تعریف کردم...گفتم هرچی هم که باشه مامان ارمغانم گردن من حق مادری داره! اونم اتفاقا گفت چهلم بابا که تو رو سرخاک دیده، حس کرده که میتونه منو بهت بسپاره! وگرنه بعد از مرگ پدربزرگم میومد منو پس میگرفت! مطمئن بود که تو خیلی خوب از من مراقبت میکنی! مامان سرشو انداخت پایین و گفت: ـ ولی من....ولی من اصلا روم نمیشه که تو صورت اون زن نگاه کنم! گفتم: ـ مامان، سمتش نکن لطفا! هم یلدا و هم آقا امیر میدونن که شما هم تو این ماجرا بیگناه بودین و از روی ناچاری حرف خاتون و قبول کردین! مامان نفس عمیقی کشید و گفت: ـ تورو خدا اسمشو نیار، خونم به جوش میاد... با لبخند رو بهش گفتم: ـ بالاخره این وضعیت تموم میشه مامان! صبور باش.
- 236 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت چهل و هفتم وقتی به کاخ بازگشتند توماس بلافاصله خود را به آنها رسانده و پشت هم میپرسید: - چه اتفاقی افتاد عالیجناب، چرا دیروز برنگشتید؟ اما پاسخی از مارکوس دریافت نمیکرد. مارکوس مستقیما به اتاق خود رفت، قبل از آنکه وارد اتاق شود با دست به رزا و دوروتی اشاره کرد تا توماس آنها را به اتاق انتهای راهرو ببرد. گونتر نیز به خدمتکاری که آن نزدیکی ایستاده بود اشاره کرد نزدیک شود و دستور داد خون تازه بیاورند و با کمی تاخیر وارد اتاق شد. وقتی وارد اتاق شد مارکوس روی صندلی راک دوست داشتنیاش افتاده بود. همان نزدیک در ایستاده بود و به او مینگریست، همانجا ماند تا خدمتکار سینی حاوی تُنگ خون و جام را آورد؛ سینی را تحویل گرفت و درب اتاق را بست. به سمت مارکوس رفت و سینی را روی میز قرار داد و جام را از خون پر کرد. جام را برداشت، تعظیم کرد و آن را تقدیم به مارکوس کرد. مارکوس کا بوی خون تازه و لذیذ مشامش را پر کرده بود با چشمانی بسته جام را گرفت و سر کشید. نفس عمیقی کشید و جام را سمت گونتر گرفت، احساس میکرد رگهای مغزش در حال انبساطاند. گونتر جام را دوباره پر کرد، آن را بالا گرفت و تعظیم کرد و اینبار خود قلپی از آن را نوشید و چشمانش را بست تا روی طعم دلپذیرش تمرکز کند. در ذهنش صحنهی فرو بردن دندانهای نیشش در پوست لطیف گردن یک آدمیزاد جان گرفت، با خود اندیشید به زودی به شکار خواهد رفت؛ شاید همین امشب! وقتی چشم گشود با نگاه مارکوس روبهرو شد، حتما میدانست به چه میاندیشد. دلش میخواست او را نیز به ضیافت خود دعوت کند و مانند دوران نوجوانی با هم به شکار بروند اما میدانست او کاخ را ترک نخواهد کرد. جام نصفه نیمهاش را روی میز گذاشت و گفت: - برنامه چیه؟ مارکوس دوباره چشمانش را بست و گفت: - در شب ماه کامل! گونتر سر به تاییدش تکان داده به جهت اطمینان میپرسد: - پس یعنی آخر هفته، هوم؟ مارکوس تنها به تکان دادن سر اکتفا میکند. گونتر نیز اتاق را ترک میکند و او را تنها میگذارد تا استراحت کند. اما مارکوس به این میاندیشید که کارهای عقب ماندهی زیادی دارد، علاوه بر آن باید برای آخر نیز هفته آماده میشد. باید قبل از شب مراسم بار دیگر به مقبره میرفت، به نظرش نیز بود اینبار تنها به آنجا برود؛ سوالهای زیادی داشت که باید به پاسخ میرسید. ترمیم شدن سنگ مقبره خیالش را بابت روح پاک رزا راحت کرده بود اما آن نقش رز، آن خنجر و آن خوابی که دید او را به تردید انداخته بود. رزا روح پاک بود، اما آیا باید قربانی میشد؟ مطمئن بود که یک خواب ساده نبوده، حتی به نظرش ممکن بود رزا نیز چیزهایی دیده باشد که بر زبان نیاورده! با این فکر چشم باز کرد و از جا بلند شد. آنقدر ذهنش درگیر اتفاقات و خوابش بود که فراموش کرد ممکن است نیمهی دیگر خواب را رزا دیده باشد! او نیز بر زمین افتاده بود و بیهوش شده بود، حتی بیشتر از مارکوس در آن حالت فرو رفته بود و به سختی چشم باز کرد. اصلا آن جرقهی نوری سیاه به واسطهی او به وجود آمده بود.
- هفته گذشته
-
داراب
-
رز
-
بنده طبق اصول نوشتاری بهتون گفتم. ویرایش کنید و مجدد درخواست بدید.
-
من نمیگم مثلا زهرا گفت چون مشخص کی داره حرف میزنه و اینکه دیالوگ از مونولوگ جدا اگه منظورتون چیز دیگهای من متوجه نمیشم
-
پارت پنجاه و چهارم خندیدم و گفتم: ـ چرا بیدفاع؟! گفت: ـ مثل اینکه یادت رفت موهامو کوتاه کردیا! بینیشو کشیدم و گفتم: ـ اگه دختر خوبی باشی، قدرت های خوبی بهت میدم... چشماش برق زد و گفت: ـ واقعا؟! سرمو به نشونه مثبت تکون دادم که وایستاد و گفت: ـ اما چجوری؟! نگاش کردم و با لبخند بهش گفتم: ـ به موقعش بهت میگم، فعلا بیا بریم اینجا. یهو گفت: ـ آرنولد من خیلی خسته شدم، عادت ندارم اینقدر راه بیام! حق باهاش بود...همیشه یا سوار اسبم بود و یا پرواز میکرد اما الان برای اینکه نگهبانای ویچر مارو نبینن مجبور بودیم که اون مسیرو پیاده بریم...جسیکا همینجور زیر لب داشت غر میزد که بدون هیچ حرفی رفتم کنارش و یه دستم و گذاشتم زیر زانوش و یه دستم و گذاشتم پشتش و با یه حرکت از روی زمین بلندش کردم...اینقدر غرق تو حرف زدن بود که از حرکت من خیلی جا خورد...تو چشمام خیره شد و گفت: ـ چیکار میکنی؟!
-
پارت پنجاه و سوم یکم مکث کرد و گفت: ـ الان دیگه اون حس سابق و بهت ندارم... نگفت که دوسم داره و البته همینکه ازم بدش نمیاد هم خودش پیشرفت خیلی خوبی بود. نمیتونستم ادیل و از اصطبل بگیرم چون نگهبانای ویچر امروز واقعا زیاد بودن و هر لحظه امکان داشت ما رو ببینن...بنابراین پیاده تا مسیر دریاچه رفتیم...خیابون سوت و کور بود و بجز صدای جاروی اون جادوگرا هیچ صدایی شنیده نمیشد...دلم برای مردم میسوخت و واقعا دلم میخواست که میتونستم تو این مسیر موفق بشم! حتی اگه یه درصد من نتونستم، جسیکا جای من اون معجون احساسات و پیدا کنه و مردم سرزمینش و نجات بده. تا زمانی که به دریاچه برسیم، دستش توی دستام بود و یکم یخ زده بود...رو بهش گفتم: ـ انگار ترسیدی! لبخندی زد و گفت: ـ راستش آره یکم... پرسیدم: ـ چرا؟! گفت: ـ این صدا تو آسمون و سکوت کردم شهر یکم منو میترسونه، انگار فقط کنار تو میتونم اون آرامش و حس کنم! با ذوق گفتم: ـ خداروشکر، وقتی من کنارتم هیچ اتفاقی برات نمیفته چون من اجازه نمیدم... گفت: ـ خیلی خوبه، چون الان منم یه پرنسس بیدفاعم.